این مقاله را به اشتراک بگذارید
تراژدی مصدق؛ از خیابان کاخ تا کاخ سلطنتآباد
نگاهی به دو کتاب تازه منتشر شده درباره کودتای ۲۸ مرداد
فرزانه ابراهیمزاده
کرومیت روزولت بیتردید مهمترین چهره روز ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ بود. رئیس شعبه خاورمیانه سیا و نوه تئودور روزولت بیستو ششمین رئیسجمهور آمریکا که همزمان با نهضت مشروطه در ایران از حزب جمهوریخواه به قدرت رسید.
روزولت جوان از سوی دوایت آیزنهاور جمهوریخواه مأمور شد تا طرحی را برای سقوط دولت محمد مصدق در ایران آماده کند. طرحی که او در خاطراتش میگوید بیش از هشت ماه روی آن کار شد تا ۴ تیرماه ۱۳۳۲ در مقابل جان فاستر دالاس، وزیر امور خارجه آمریکا و برادرش آلن رئیس سیا ارائه دهد. او در خاطراتی که بعد از ۳۲ سال منتشر کرد شرحی از روند برنامهریزی کودتا نوشته است. کتابی که در سال ۹۴ به فارسی ترجمه و روانه بازار کتاب شد. او در یکی از آخرین فصلهای خاطراتش از ۲۸ مرداد مینویسد، برخی از مهرههای اصلی ایرانی کودتا همچون برادران رشیدیان و جمال امامی را با اسم مستعار نام میبرد؛ خاطراتی که البته از سوی طرف پیروز کودتا نوشته است و حتماً با اصل تاریخی کمی تفاوت دارد.
۲۸ مرداد ۳۲ چهارشنبه بود و روز برای روزولت در سفارت آمریکا در خیابان تختجمشید زودتر شروع شد: «روز چهارشنبه نه خیلی پر سر و صدا و هیجان شروع شد و نه با بدشانسی و بدبیاری. برادران بوسکو اقدامات خود را خیلی زود آغاز کرده بودند، اما همه چیز از بازار تهران شروع شد. بازار با مکانی که ما در آن بیصبرانه انتظار میکشیدیم خیلی فاصله داشت. برادران بوسکو حمایت ورزشکاران زورخانه را جلب کرده و آنها را شمال دهانه بازار جمع شده بودند. این آدمهای گردنکلفت به سمت غرب حرکت میکردند و شعار میدادند و میچرخیدند. در این حالت بیشتر شبیه دراویش شده بودند تا ورزشکار. برادر جوانتر بوسکو که با آنها در تماس بود دلیلی نمیدید محدودشان کند. ظاهراً ورزشکاران هیچ محدودیتی را حس نمیکردند.»
هنوز کودتا شروع نشده اخبار دلگرمکنندهای به روزولت میرسد: «چیزی که صبح اول وقت حسابی دلگرممان کرده بود رادیو تبریز بود. چون تبریز نزدیک مرز ایران و شوروی واقع شده بود و حمایت از شاه در آنجا بسیار حائز اهمیت بود. خود ما نه صدای رادیو تبریز را میشنیدیم و نه اگر میشنیدیم چیزی میفهمیدیم. اما ساعت هشت صبح تعداد زیادی از دوستان و همکاران تماس گرفتند و با شور و شوق فراوان میپرسیدند رادیو تبریز را شنیدید؟ به ظاهر رادیو تبریز از شاه حمایت کرده بود. هنوز ساعتی از روز نگذشته بود که خبر آمد تیمور بختیار هم در کرمانشاه نیروهایش را علیه مصدق تجهیز کرده است. اما رادیو تهران هیچ خبر تازهای جز قیمت غلات نداشت.»
روزولت به یاد میآورد که خیابان تختجمشید – محل سفارت – کمی ترافیک بود. یکی از کارمندان سفارت که از شمیران آمده بود وارد دفتر ستاد کودتا میشود و میگوید: «از تجریش که پایین میآمدم همه ماشینها بوق میزدند و مردم شادی میکردند و عکسهای شاه را به ماشین چسبانده بودند. اگر ماشینی عکس شاه نداشت فریاد میزدند اسکناس یک تومانی بگذار زیر برفپاککن. اگر برفپاککن نداری روی آینه، به هر حال باید با عکس شاه حرکت کنی و الا مانع میشدند. اگر ماشین را پارک کنی میبینی عکس شاه را روی آن چسباندند. بعد اسکناس یک تومانی را درآورد در هوا تکان داد.»
روزولت که از شادی سر از پا نمیشناخت به همراه کارمندان سفارت رقصید. خبرهایی که از خارج سفارت میآمد به نظر خوب بود و همه فکر میکردند که وقتش رسیده زاهدی از پناهگاهش بیرون بیاید و به عنوان قهرمان داستان رونمایی شود. اما روزولت منتظر بخشی از کودتا بود که قرار بود به خانه مصدق برسد و بعد در لحظه طلایی سقوط قلعه مصدق از قهرمان رونمایی کنند.
مصطفی و محسن دو نفر از کسانی که روزولت را در کودتا همراهی میکردند از اتاق بیسیم خارج شده بودند. مصطفی برای ساعتی ناپدید شد و این ترس وجود داشت که او از محل اختفای زاهدی خبر داشته باشد. اما خیال روزولت راحت بود که او خبر ندارد زاهدی کجاست: «آنها کمی از این جواب ناامید شدند. اما خب شرایط را درک میکردند. کافرون که تازگیها خیلی دوست داشت اصطلاحات نظامی به کار ببرد، پوزخند زد و گفت: محسن گفت یک گروه ضربت تشکیل میدهد و با آن به سمت شمیران میرود تا رادیو را تهران را تسخیر کند. در آن زمان پخش رادیو هنوز در بیسیم پهلوی بالای قصر قاجار بود.» این برنامه دقیقاً بخشی از نقشه کودتا بود که در دست روزولت قرار داشت: «محسن قبلاً به ما اطلاع داده بود در روز عملیات هدف او تسخیر رادیو تهران و پخش این خبر است که زاهدی قدرت را در دست گرفته و شاه در راه بازگشت به وطن است. حالا اگر محسن داشت جلو جلو این اخبار را در بین مردم پخش میکرد ضرری نداشت، حداقل برای او ضرر نداشت.»
همینطور که خبرهای خوشی به سفارت آمریکا میآمد در ساعت ۱۱:۳۰ افسر بیسیم پیامی را به روزولت میدهد که از سوی ژنرال بیدل اسمیت رئیس سابق سیا و جانشین وزیر امور خارجه آمریکا به او رسید: «هر چه زودتر تهران را ترک کن و به ایالت متحده بازگرد.» اسمیت آنطور که روزولت نوشته از مخالفان کودتا بود و میترسید تا دست آمریکا در این برنامهریزی رو شود. این پیام دو روز قبل ارسال شده بود اما برخی کارمندان سیا تا ۲۸ مرداد آن را ارسال نکردند. روزولت در پاسخ به بیدل اسمیت نوشت: «پیام ۲۷ مرداد شما دریافت شد. خرسندم اطلاع دهم آر. ان. زیگلود (زاهدی) نصب و راهاندازی شد و کی.جی. ساوی (شاه) به زودی با پیام پیروزی به تهران میآید.»
هنوز رادیو پیغام کودتا را اعلام نکرده بود. اما به یکباره رادیو برای چند لحظه سکوت کرد و بعد صدای فردی که به دو زبان زندهباد شاه را تکرار کرد از رادیو آمد. این صدا برای روزولت آشنا نبود و بر اساس برنامهریزی نبود اما باعث شد تا شهر ملتهب به خروش بیافتد: «گوینده دقیقاً همان دروغهای هدفمندی را اعلام کرد که با محسن برنامهریزی کرده بودیم از رادیو پخش شود: فرمان علیحضرت مبنی بر عزل مصدق از نخستوزیری به انجام رسید. نخستوزیر ژنرال فضلالله زاهدی هماکنون قدرت را در دست دارد و اعلیحضرت در راه بازگشت به وطن هستند.»
این یعنی پایان دولت مصدق و باید به سراغ زاهدی میرفتند: «میدانستم باید همین الان به سراغ زاهدی بروم و او را بردارم و به نقطهای ببرم که به نظر او بهترین مکان برای هدایت و رهبری امور است. در این فکر بودم که ناگهان چیزی به ذهنم رسید که باعث شد بیشتر تعجیل کنم. چرا آن مردی که پیام را از رادیو خواند به دو زبان فارسی و انگلیسی گفت زندهباد شاه؟ این عادی نبود. شک داشتم. حتی اگر محسن طاهویی هم این کار را میکرد شک میکردم. اما یکی از براداران بوسکو به احتمال زیاد به گوینده گفته بود این کار را انجام دهد تا من نکته را دریابم و سریع برای رسیدن به ژنرال زاهدی اقدام کنم و من تندتر از آن چه تصور کنید حرکت کردم.»
تیمسار زاهدی در آن لحظه در خانه زیمرمن پنهان بود. روزولت برای رسیدن به این خانه مدتی در جمعیتی گیر کرد که به سمت خیابان کاخ میرفتند. خودش این تأخیر را به نفع کودتا میدانست. او در بیرون سفارت با تیمسار گیلانشاه فرمانده نیروی هوایی مواجه شد؛ افسری که در کودتا نقشی برایش در نظر گرفته نشده بود. اما او کسی بود که کرومیت روزولت را برای آوردن زاهدی همراهی کرد: «به او گفتم اگر میتوانی تانک گیر بیاور و بیا یک بلوک به سمت غرب این ساختمان و آنجا منتظر باش تا تیمسار زاهدی را تحویلت بدهم. داخل یک ستیروئن سیاه منتظرت هستم. یک ربع دیگر سر قرار میبینمت.»
روزولت به سراغ زاهدی رفت که در زیرزمین خانه پنهان بود: «در آنجا نخستوزیر قانونی ایران، که در شرف کسب قدرت بود، گرمکن به تن منتظر بود. اونیفرم نظامیاش بر پشت صندلی دیگر خیلی مرتب آویزان بود. دوباره با همان آلمانی دست و پا شکسته با هم حرف زدیم. اما این بار مشکلی برای اینکه منظورم را بفهمانم نداشتم. خیلی سریع برخاست و اونیفرم نظامیاش را روی همان گرمکن سفیدش پوشید. همین که دکمههای اونیفرمش را تا بالا بست متوجه سر و صدای زیادی شدیم.»
ظاهراً مردم که متوجه حضور زاهدی شده بودند به آنجا آمده بودند و زاهدی را روی شانههایشان بیرون بردند. در همین جا بود که خبر رسید خانه مصدق در محاصره است و مصدق از خانه بیرون رفته است.
تیمور بختیار از کرمانشاه به سمت تهران آمد تا کودتا را همراهی کند. زاهدی از نیمه راه خانه مصدق به باشگاه افسران رفت: «مطمئن بودم فضلالله زاهدی نخستوزیر قانونی و البته واقعی الان در باشگاه افسران بود. اردشیر و مصطفی هم مشکلی در یافتن زاهدی نداشتند و تا زمانی که محسن خودش را به آنها برساند، نصف کابینه را هم تعیین کردهاند. اردشیر چون پسر ژنرال بود قطعاً در کابینه پستی نخواهد داشت. او توقع داشت اعلیحضرت پس از بازگشت او را به مقام والایی برگزیند. مصطفی و محسن هر دو به عضویت کابینه درآمدند. البته وزرا را فقط به نام میشناختم چون افراد شناختهشدهای بودند و من به زودی همه را ملاقات میکردم.»
جشن پیروزی کودتا در باشگاه افسران در حال برگزاری بود. روزولت و سایر آمریکاییها خوشحالی خود را از سقوط دکتر مصدق پنهان نمیکردند. در باشگاه افسران سوزن میانداختی پایین نمیآمد و صدا به صدا نمیرسید. مصطفی و محسن هم طبیعتاً آنجا بودند. همه از غریبه و آشنا مرا در آغوش کشیدند و میبوسیدند. «یاد آن روزی افتادم که فرمانهای امضا شده اعلیحضرت از شمال به خانه بیل هرمن رسیده بود.»
زاهدی بعد از آرام کردن باشگاه افسران به زبان فارسی از روزولت تشکر کرد. اردشیر ترجمه این سخنرانی را انجام میداد. روزولت در دنباله صحبتهای زاهدی گفت: «من از شما به خاطر مهماننوازی، قدرشناسی و همدلیتان تشکر میکنم. همه باید نکتهای را درک کنیم. این نکته خیلی مهم است که شما هیچ تعهدی نه به من، نه به دولت آمریکا و نه به دولت انگلستان ندارید و دینی بر گردن شما نیست و ما هیچ چیز از شما نمیخواهیم، نخواهیم خواست و نمیتوانیم چیزی بخواهیم. فقط اگر دوست داشته باشید میتوانید تشکر کنید که من آن را از طرف دولت آمریکا و متحدان صمیمانه میپذیرم.»
کودتا؛ خاطرات کرومیت روزولت از کودتای بیست و هشت مرداد
ترجمه: محسن عسگری جهقی
نشر ثالث
چاپ اول، ۱۳۹۴
۲۵۶ صفحه
۱۵۵۰۰ تومان
***
مصدق میخواست با آزموده کشتی بگیرد
درباره زندگی دکتر مصدق و بخصوص دوران بعد از کودتا کتابهای زیادی نوشته شده است؛ کتابهایی که زندگی رهبر جبهه ملی و نخستوزیر ایران بعد از ملی شدن صنعت نفت را از زوایای مختلف مورد بررسی قرار دادهاند. یکی از این کتابها «تراژدی تنهایی» نوشته کریستوفر دو بلگ، روزنامهنگار و محقق بریتانیایی است. این کتاب که با ترجمه بهرنگ رجبی منتشر شده بر اساس آخرین یافتهها و اسناد منتشرشده در آرشیوهای دولتی آمریکا، بریتانیا و دیگر کشورها به شرح زندگی سیاسی مصدق میپردازد. یکی از فصلهای پایانی این کتاب با عنوان «تبعید به نیستی» زندگی دکتر مصدق را از فردای کودتا، زمانی که او خود را تسلیم نیروهای کودتا کرده تا مرگ دنبال میکند: «روز ۲۹ مرداد شاه راه افتاد برگردد به وطن. وسط راه در عراق توقفی کرد و رفت به زیارت اماکن مقدس شیعه تا بابت اعاده مقامش شکر پروردگار کند. عکسها گرفتند ازش که دستهایش بر ضریح آرامگاه حضرت علی است؛ طی سالهای آتیاش از این عکسها برای تبلیغات استفاده میکردند. در تهران با لباس فرمانده کل نیروی هوایی از هواپیما پیاده شد و نخستوزیر به استقبالش رفت. بعد سونامی چاپلوسی زنجیر پاره کرد. کنت لاو، خبرنگار نیویورکتایمز گزارش داد: به محض این که پایش را به زمین گذاشت، مقامات بلندپایه و ملازمان قدیمی دربار دویدند جلو. آدمهایی که به سمتش دویدند، یک جا باعث شدند سکندری بخورد و به سختی توانست کاری کند که با کله زمین نخورد.»
در مسیر شاه تا رسیدن به کاخ لات و لوتها و سلطنتطلبهایی صف بسته بودند که تاج و تخت را برای او حفظ کردند. لاو نوشت: «در طول مسیر گل پرت میکردند. بالا سرش تاق نصرتهایی چوبی ساخته بودند. راه را هم با فرشهای گرانقیمت ایرانی پوشانده بودند.» شب در رادیو پادشاه از مردم تشکر کرد و بهشان گفت در گذشته در موارد متعددی آماده شده بود جانش را فدای آنها کند و در آینده هم از انجام چنین کاری شانه خالی نخواهد کرد. توضیح نداد این قضیه چه طور با فرار خفتآورش از کشور میخواند. برای مدتی غرق این توهم شد که هر چه هم باشد زیردستهایش دوست دارند.
در ادامه این گزارش نویسنده توضیح میدهد که در روزهای بعد از کودتا شاه و زاهدی به کسانی که به آنها برای کودتا کمک کرده بودند هدایایی دادند؛ در مورد خاص شعبون بیمخ، یک کادیلاک کروک. کاسهلیسها و سردبیرها مطابق شرایط تغییر کرده لحنشان را عوض کردند. مجسمههای همایونی را که خائنانه از ریشه در آورده شده بود، فاتحانه از نو برافراشتند. ایلات و عشایر به تهران آمدند تا وفاداریشان را تصریح کنند. هر کسی که چشم به ارتقا یا ترفیع داشت، بیرحمانه و بیامان میتوپید به مصدق. رادیو نخستوزیر سابق را دروغگویی خواند که اشک تمساح میریزد.
حکومت تازه تهران راه افراطی که دولت مصدق نشان داده بود را جبران کرد: «هزاران مصدقی و دست چپی را انداختند پشت میلهها. دهها نفر را اعدام کردند. روزنامههای ملیگرا و طرفدار حزب توده که دفترهاشان روز ۲۸ مرداد به آتش کشیده شده بود، دیگر هیچگاه بازگشایی نشدند. تظاهرات ضد دولتی سرکوب میشد و زندانیان سیاسی را راهی سیاهچالهایی در جاهایی دور و بیآب و علف از کشور میکردند. به کمک آمریکا و اسرائیل، زمینه برای تشکیل پلیس مخفی تازهای فراهم شد، نام مخففش ساواک و خیلی نگذاشت که دیگر برای روشنفکران و نویسندگان خطرناک بود حتی در کافههای وسط تهران با هم قرار بگذارند.»
دو بلگ به وضعیت دکتر مصدق و یارانش در زندان اشاره کرده و فضای تاریک روزهایی که به کودتا عنوان قیام ملی نام داده بودند را تصویر میکند: «مدتها پیش از آن که وسعت دخالتهای خارجی در امور ایران برای همگان هویدا شود، ۲۸ مرداد رایحه بیعدالتی و تبعیض را به مشام رساند. بیعدالتی و تبعیضی که به بیان محزون محمدعلی سفری نباید اتفاق میافتاد.»
او با اشاره به محبوبیتی که مصدق در میان مردم داشت معتقد است: «مصدق از برجستهترین چهرههای دنیا بود. اعدام کردنش راه نداشت؛ دیکتاتوری عاقل و زیرک او را میفرستاد به احمدآباد و میگذاشت آنجا بپوسد. اما هندرسون اصرار داشت به برگزاری دادگاهی عاجل و شاه پذیرفت چون پی اثبات حقانیت خودش بود. خط دربار این بود که مصدق درست در لحظهای بدل به یک یاغی شده که زیر بار حکم همایونی برکناریاش نرفته است.»
دو بلگ پیش از پرداختن به دادگاههای مصدق که از مهرماه ۳۲ آغاز شد معتقد بود این دادگاه باعث شد تا حقانیت مصدق بیش از پیش شود: «آنهایی که روز ۲۸ مرداد باورشان به مصدق متزلزل شده بود و آنهایی که از ترس کمونیسم و چیزهای ناشناختهای دیگر به خیابان ریخته بودند، حالا از شرم سرخ شده بودند. فهمیدند شاه و زاهدی عروسکهایی هستند که نخشان را از واشنگتن و لندن تکان میدهند. هالهای گرد مصدق با هر توهین و تاراجی نورانیتر میشد.»
به نوشته نویسنده تراژدی تنهایی: «مصدق را متعاقب دستگیری در باشگاه افسران نگه داشتند و بعد منتقلش کردند به کاخ سلطنتآباد در چند کیلومتری شمال شرق تهران. این مجموعه استراحتگاه تابستانی قاجارها هم به انبار ماشینآلات خراب دادسری نظامی تبدیل شده بود. مصدق را در اتاقی آراسته نگه میداشتند با پنجرههای میلهدار، درون عمارت مرتفعی کثیرالاضلاع که تالار آیینهای هم داشت که برای برگزاری دادگاه ازش استفاده میکردند و سلولهایی که اعضای دیگر هیات دولت مصدق پرشان کرده بودند. سلطنتآباد زندان جالبی نبود، صدای غار غار کلاغ میآمد و نشانههای از گذشته روستایی ساکنان همه جا بود. مصدق گلایه داشت از چراغ بالای تختش که تمام طول شب و روز روشن بود و از خروپفهای نگهبانهای بیرون پنجره.»
مصدق در تمام زمانی که دادگاه در سلطنتآباد بود در سلولش دفاعیهاش را مینوشت: «مصدق بسیار متفاوت از آدم دیوانهای که دشمنانش از او تصویر میکردند، سراسر به قوای عقلانیاش مسلط بود. عجلهای که داشت، دوست داشت پیشنویسهایش همان دور و بر بمانند و پیش از آن که برگردد سراغشان کمی جا بیافتد. به او و بزرگمهر برای خوردن ناهار زندان یا غذاهای برنجی خانگیای که زهرا میفرستاد استراحت میدادند. ساعت چهار بعدازظهر مصدق چای کمرنگ میخورد با چهار قاشق شکر. در پایان روز که بزرگمهر این استراحتگاه غریب را ترک میکرد تا برود خانه استراحت کند، ملال و غم همه جانش را میگرفت تا تقدیر مردی با چنین خصایص انسانی متعالیای باید این باشد که ایامش را پشت میلههای زندان سر کند.»
یک روز جمعه زهرا، منصوره، علی پسر منصوره، قدس اعظم زن احمد که برادرزاده مصدق بود رفتند به ملاقات زندانی؛ صحنهای ساده از به هم پیوستن خانواده به وقت مصیبت. زن و شوهر دستها و شانههای همدیگر را بوسیدند و مصدق گریه کرد. منصوره گفت: «آقاجان حالتان خوب است به لطف خدا؟ آقای عزیز! ناراحت نباشید!» روز ۲۸ مرداد جمعیت، خانه احمد و قدس اعظم را ویران کرده بودند و مصدق مدام تکرار میکرد «شما چه تقصیری داشتید؟ شما همگی به پای من سوختید.» قدس اعظم که داشت چشمهایش را پاک میکرد، گفت:«عموی عزیز، ما همه چیزمان را فدای شما میکنیم.»
دادگاههای مصدق در میان اعتراضات سرکوب شده مردمی برگزار شد. دادستان نظامی، سرتیپ حسین آزموده که به گفته دو بلگ از آن کلهخرها بود، مصدق را متمرد میدانست: «او کسانی را که در حمله به خانه شماره ۱۰۹ خیابان کشته شده بود شهید خواند. در دادگاه رفتارش آزارنده و توهینآمیز بود، وقتی از متهم پرسید به اسلام اعتقاد دارد یا نه، مصدق دیگر جوش آورد. اما مصدق در درآوردن کفر طرفش حتی واردتر بود. جایگاه آزموده را در این محاکمهای که غیرقانونی میدانست، به رسمیت نشناخت، به او با عبارت آن آقا اشاره میکرد.»
این بازی مصدق در تمام طول دادگاهها به شیوههای مختلف در جریان بود. بحث اصلی در این دادگاه روی محور اختیارات شاه بود: «آیا در زمره اختیارات شاه بوده بدون اذن مجلس نخستوزیر را برکنار کند یا نه. مصدق گفت: اگر من را به اعدام محکوم کنند، نمیپذیرم که در مملکتی قانونی شاه بتواند نخستوزیر را عزل کند. ادعا کرد که در مورد اصالت حکمی که روز ۲۴ مرداد گرفته تردیدهایی داشته.»
در دادگاهها یک اجرای نمایشی هم بود: «تایمز گزارش داد امروز صبح وارد دادگاه که شد، مقامات دادگاه کمکش کردند بنشیند، تلوتلو میخورد و میلغزید و سرش را اینور و آنور تکان میداد. عکاسها چند دقیقهای از تمام زوایا ازش عکس گرفتند، تمام این مدت سرش را پایین روی سینهاش انداخته بود، سنگین نفس میکشید و هر از گاهی نالهای میکرد.» یک دوز جانانه کورامین حسابی سرحالش آورد و چند دقیقه بعدتر باز عصبانی داشت مشاجره میکرد. در یکی از جلسات بعدی، سرتیپ آزموده را به هماوردی طلبید که با همدیگر مسابقه کشتی بدهند. میگفت: میتوانم بهتان اطمینان بدهم در جا زمینش بزنم و اگر او من را شکست داد میتواند سرم را قطع کند. حتی بدخواهترین ناظران هم از خنده رودهبر شدند.»
هنوز دادگاههای مصدق به پایان نرسیده بود که در آذر ۳۲ نیکسون معاون آیزنهاور به تهران آمد تا علاوه بر سرکشی به وضعیت ایران بعد از کودتا مشیت امور را تبریک بگوید. این حضور با اعتراضهایی مواجه شد که سرکوب شدند. بعد از این انتخابات مجلس هجدهم برگزار شد تا به راحتی بتواند به توافقنامه نفتی مهر تأیید بزند.
حکومت عزم کرده بود تا مصدق نتواند از دادگاه تجدیدنظر به عنوان سکوی خطابهای برای تبلیغ نظرات و دیدگاههایش استفاده کند: «روز ۱۹ فروردین ۱۳۳۳ دادگاه تجدیدنظر نظامی تشکیل جلسه داد و اجرای مصدق در طول یک ماه جلسات به قدر محاکمه اولش سرزنده و پرشور بود. از مقالات موجود خوب استفاده میکرد، مقالاتی که حالا دیگر کم کم داشتند در مطبوعات فرنگی منتشر میشدند و با دلیل و سند میگفتند ایالات متحده پشتوانه و پشتیبان سرنگونی دولت او بوده است. اما بیشتر از آن چه که میگفت برای عموم گزارش نمیشدند، چون صرفاً چند ده تماشاچی اجازه حضور در جلسات دادگاه یافته بودند و سرتیپ آزموده هم به مطبوعات داخلی میگفت چی بنویسند.»
این محدودیتها باعث شد تا دکتر مصدق اعتراض و در نهایت هم اعتصاب غذا کند، اعتصابی که او را ضعیف میکرد. وقتی یکی از همراهان قدیمیاش اللهیار صالح با عجله رفت به سلول تا ازش درخواست شکستن اعتصاب کند، دیگر کموبیش بیهوش بود. مختصر گفت: تویی صالح؟ صالح به یادش آورد که او فقط برای خودش نیست و متعلق به کل مملکت است. صالح ادامه داد که در خانه زن من و بچهها نگرانند و چشمانتظار خبر، لب به غذا نمیزنند و منتظرند من برایشان خبرهای خوب ببرم که شما اعتصاب غذایتان را شکستهاید. عزم مصدق شکست و صبحانه خورد. آب و نان خیسانده در شیر خشک. روز ۲۲ اردیبهشت دادگاه تجدیدنظر حکم دادگاه بدوی را تأیید کرد. هنوز بیست و هفت ماه از دوران محکومیتش باقی مانده بود.
این دوران زندان انفرادی که دکتر مصدق را بسیار آزار میداد با اتفاقات زیادی از جمله انتخابات مجلس هجدهم و امضای قرارداد کنسرسیوم و پیدا شدن جسد نیمسوخته روزنامهنگار مخالف و حمله گروهی به وزیر دادگستری دولتش همراه بود. اما آن چه مصدق را آزار داد انتشار خبر دستگیری و اعدام دکتر حسین فاطمی وزیر امور خارجه ایران بود با زخمها و مشکلات فراوان در حالی که خون سرفه میکرد و تب شدید داشت در روز ۱۹ آبان ۳۳ ایستاد جلوی جوخه آتش.
اما مصدق زنده ماند: «خیلی طول کشید تا مصدق حالا هفتاد و دو ساله بمیرد و اگرچه برای خانواده و دیگر اعضای جنبش ملیگرای ایران جسماً زنده بود، یازده سال آخر زندگی او برای عموم مردم آغاز شکلگیری جایگاه اسطورهوار پس از مرگش بود: بنای پیکرهاش در قلب مردمان. قضات دادگاه عالی، سرافکنده از اشتباه قضایی که داشتند مرتکب میشدند اما زیر فشار مقاومتناپذیر دولت، خجالتزده حکمی را که علیه او صادر شده بود تأیید کردند. سه سال زودتر تمام شد، مرداد ۱۳۳۶ آزادش کردند و فرستادنش احمدآباد؛ آنجا هم تحت نظارت نگهبانها بود و فقط خانواده و چندتا خدمتکار قدیمی اجازه تماس با او را داشتند تا زمان مرگ.»
تراژدی تنهایی؛ زندگینامه سیاسی محمد مصدق
کریستوفر دو بلگ
ترجمه: بهرنگ رجبی
نشر چشمه
چاپ اول، ۱۳۹۵
۳۲۰ صفحه
16500 تومان
تاریخ ایرانی