این مقاله را به اشتراک بگذارید
جوابِ های هوی است! نقـــدی بر آلن بدیو
جیمز الکساندر / استاد فلسفۀ سیاسی در دانشگاه بیلکنت آنکارا
ترجمه زهیر باقری نوعپرست
خواندن بررسیِ مروریِ فیلسوفی شناختهشده دربارۀ یک فیلسوف شناختهشدۀ دیگر، همواره جالب است. راجر اسکرتن در «ضمیمۀادبی تایمز» در ۳۱ اوت ۲۰۱۲ یک بررسی مروری دربارۀ کتاب «ماجرای فلسفۀ فرانسوی» آلن بدیو (متولد ۱۹۳۷) به چاپ رساند. بدیو یکی از روشنفکران فرانسوی «چپ نو» است که دیرتر از زمانی به عرصه آمد که بتواند در کتاب «اندیشمندان چپ نو» نوشتۀ اسکروتن در دهۀ ۱۹۸۰ مورد بحث قرار گیرد و بنابراین اسکروتن در تاریخ مذکور به بررسی اندیشۀ او پرداخت.
مقالۀ نقد اسکروتن در مورد این کشکولِ مقالات و بررسیهای نهچندان جدید، نمونهوار است، و نیازی نیست که من به تکرار مطالب آن بپردازم. او توجه ما را به «متافیزیک نامفهوم»، «مباحث غریب ریاضی»، «نحو آشفته»، «سیاست انقلابی»، و «اندیشناکی در مورد عظمت خویشِ» بدیو جلب میکند. او بهوضوح با هرچه بدیو مطرح کرده، مخالف است و در این مورد بسیار جدی است، هرچند جانب ادب را مراعات میکند. اما فکر میکنم سه نکتۀ قابل ذکر در مورد بدیو وجود دارد که اسکروتن از آنها سخنی به میان نیاورده است.
نخست اینکه بیش از حد جانب ادب را مراعات کردن، خطاست. بدیو در خورِ درشتی است. البته بهجای مخالفت، در واقع ممکن است بهتر باشد که برخوردی قلدرانهتر صورت گیرد: بهاصطلاح جان بولیش، «جوابِ های هوی است». از این رو، بهروشنی میتوان گفت که بیشتر مطالب بدیو خزعبلات است. تنها باید بر آنها خندید. فیلسوف استرالیایی، دیوید استاو، زمانی گفت که مزیت بزرگِ زبان انگلیسی این است که سخنان نامربوطی که فیلسوفان میتوانند در زبان یونانی، آلمانی و فرانسوی اظهار کنند، اساساً در زبان انگلیسی قابل بیان نیست.(البته فلسفهیی که به زبان انگلیسی تقریر میشود، مشکلات خاصِ خود را دارد؛ که نمونۀ بارزش ملالآور بودن آن است.) بدیو میگوید که فیلسوفان فرانسوی در قرن بیستم به دنبال چیزی در فلسفۀ آلمان رفتند. میتوان گفت که آنان در فقدان یک امپراتور خودی، تصمیم گرفتند که جامۀ امپراتوری را از آلمانیها بربایند؛ اما امپراتور آلمانی فلسفه، مارتین هایدگر، جامهیی نداشت. از اینرو، آنان در عوض، بیجامهگی فقدان جامهها را ربودند، و هماکنون آن بیجامهگی را با غرور بر تن میکنند؛ و در صورتی که کسی بخواهد با «هوی» به آنها پاسخ دهد، برآشفته میشوند.
(ضد) دیالکتیک بدیو
دومین نکتۀ قابل ذکر این است که باید توضیح داد که چرا کسانی بدیو را جدی میگیرند. کتابهای او به زبان انگلیسی، احتمالاً به این دلیل خوانده میشوند (وقتی خوانده شوند) که افراطیها همچنان جایگاه برتری در ادبیاتِ مدرن دارند. این واقعیت نیز وجود دارد که ما انگلیسیزبانها دوست داریم که روشنفکرانمان نامهای بیگانه داشته باشند. البته، هیچیک از این دلایل، نمیتواند توضیحی بر محبوبیت بدیو در فرانسه باشد؛ محبوبیتی که فکر میکنم باید رابطهیی با عناصر سنت دیرینۀ روشنفکری فرانسوی، یعنی «مرکزیت» -سلطۀ پاریس – و «یقین» – سلطۀ اندیشهها – داشته باشد. بعید به نظر میرسد که کسی در بیرون از فرانسه بتواند توضیح بیشتری در این مورد فراهم آورد و بعید به نظر میرسد که کسی در فرانسه بخواهد توضیحی برای آن فراهم آورد؛ زیرا وضع در آنجا به همان صورتی که هست، طبیعی است.(در فرانسه، بیلچه بیلچه نیست: خیر، آن وسیلهیی برای ایجاد حفره در تأسیسات است، و تنها میتواند توسط کسی که مجوزی از سازمانی دارد، مورد استفاده قرار گیرد.)
حیلۀ روشنفکرانۀ بدیو در «ماجرای فلسفه فرانسوی» حیلهیی زیرکانه است؛ زیرا او با دیالکتیک، بازی دیالکتیکی میکند. منظور من از این تعبیر آن است که او همان روش خودبسنده، تحولی، دیالکتیکی را میپذیرد که هگل فلسفۀ خود را با آن سامان داد؛ اما سپس، به شیوۀ هگلیان جوان کلاسیک، در عین حال که آن را حفظ میکند، به آن وفادار نمیماند. چنانکه او میگوید: «دیالکتیک، یعنی تقدم عمل، پیش از هر چیز به معنای تأیید عینیت تاریخی گسیختهگیهاست»(ماجرای فلسفۀ فرانسوی، ترجمۀ برونو باستیلز، ص ۱۷۳). تاریخ دیگر چرخهیی هگلی نیست که در آن تزها با آنتیتزها در تضاد هستند و سنتزها را به وجود میآورند، که آنها به نوبۀ خود، تزهای جدیدی میشوند: اینجا چرخۀ مذکور فرو میشکند. پس بدیو در نهایت، در مورد دیالکتیک، هم خر را میخواهد و هم خرما را؛ و او با هلهلۀ فراوان، همچنان با این شیوه پیش میرود. بحث کردن با کسی که چنین دوپهلو عمل میکند ناممکن است؛ زیرا اگر بر اساس پیوستهگی تاریخ استدلال کنی، او به عدم پیوستهگی اشاره خواهد کرد، و اگر بر اساس ناپیوستهگی استدلال کنی، او تو را به استعلا متهم خواهد کرد. و استعلا غیرقابل قبول است، چنان که بدیو به ما میگوید: «در برابر وسوسۀ چارهناپذیر استعلا مقاومت کنید؛ نزدیکی هرج و مرج را تاب آورید» (ص ۳۴۰). در شگفتم که آیا شاگردانِ بدیو این نکات را درمییابند؟ مطمیناً، نه. به حتم آنها تنها میایستند و هورا میکشند.
افلاطونگرایی بدیو
نکتۀ سومی که باید بیان کرد و این ممکن است قدری تعجبآور باشد این است که نکات مثبتی هم میتوان در مورد بدیو گفت. به یقین، «بودن و رخداد» (۲۰۰۱) اسفبار است، و «نظریۀ سوژه» (۱۹۸۲) از آنهم بدتر است. او در خصوص همۀ نگرانیهایی که اسکروتن وی را به آنها متهم میکند، محکوم است. او هر زمان که به لاکان اشاره میکند، باید به سکوت واداشته شود و به سبب ارجاعهای احمقانهیی که به مائو میدهد، باید به انبار سپرده شود. اما در آثار وی یک یا دو کتابِ جالب وجود دارد، یا باید بگویم، یک یا دو کتاب که حاوی نکات جالبی هستند. من بخشهایی از کتاب «مانیفست برای فلسفه» (اولی نه دومی) را ستایش کردم، که داعیهیی بسیار شجاعانه و جالب در مورد جایگاه فلسفه داشت؛ بخشهایی از «این قرن» (۲۰۰۵)، که نوعی تاریخ توقیفکننده در قرن بیستم را مطرح میکند که تنها فرد عجیب و غریبی همچون بدیو میتواند آن را به رشتۀ تحریر در آورد؛ و بخشهایی از «فراسیاست» (۱۹۹۸)، که برخی از مفروضات چپ نو را در مورد سیاست، روشنتر از ژیژک، رانسیر، یا هر کسِ دیگری که قادر به این کار باشد، بیان کرده است. و فکر میکنم دلیلِ دیگری نیز وجود دارد که چرا از بدیو باید دفاع کرد. به طور خلاصه، این از آن رو است که بدیو افلاطونگرا است. و فکر میکنم که این امر، او و ما را قادر میسازد که چیزی را در حوزۀ اندیشۀ افراطی ببینیم که در غیر این صورت، چنین آشکارا روشن نمیشد.
افلاطونگرایی بدیو در فهمِ وی و فهمِ اینکه چرا او جالب توجه است، اهمیتِ زیادی دارد. زیرا تقریباً هر کسِ دیگری در جبهۀ چپ، طرفدار پروتاگوراس است؛ یعنی به نوعی نسبیتگراست. اما فیلسوفی وجود دارد که قصد دارد به تفصیل (هرچند البته نه به روشنی) در مورد واژهگانی چون «حقیقت»، «واقعیت» و «امر کلی» قلم بزند. او همچون افلاطون، به وجود چیزها «باور» دارد، و بنابراین از آنچه به آنها باور دارد دفاع میکند، البته در مقایسه با نسبیگرایان که از چیزهایی دفاع میکنند که در ظاهر به آنها باور ندارند، کمتر حیلهگر است. در این خصوص نکتهیی وجود دارد که باید به آن پرداخت. او مطمیناً به فلسفه باور دارد. او در یکی از کتابهایش به ویتگنشتاین به سبب «ضد» فلسفه بودنش حمله میکند. من این کتاب را نخواندهام، اما فکر می کنم بد نیست که به جای بیان ضعیف و رقیق از افلاطونگرایی بیانی صریح و دقیق از آن داشته باشیم. از همان بیان ضعیفی حرف میزنم که بهطور مثال در کتابهای ملالآور دامت دربارۀ فرگه، شاهد آن بودیم.
اگر این سخنان درست باشد، فلسفۀ بدیو در مورد واحدهای ریاضی، مالارمه، و می ۱۹۶۸ جالب است؛ زیرا بدیو مصمم است که افلاطون را کنار نگذارد. اما دیدگاه خود من در این مورد آن است که افلاطونگرایی اختصاصی بدیو، خود، آخرین کوشش برای دفاع از امر غیرقابل دفاع است.
گاه افلاطونگرایی او به ورطۀ فیثاغورسگرایی بیپرده سقوط میکند. یک فیثاغورسی تا جایی وسواس عددی دارد که رخصت میدهد فکر او، و خود واقعیت، توسط آنها ساختمند شده باشد. یونگ فیثاغورسی بود؛ هگل نیز چنین بود البته هیچ یک به این امر اذعان نکردند.(برادر من که در ۸ اوت ۲۰۰۸ ازداوج کرد نیز چنین بود. من نیز چنینام.) بدیو در این مورد تا حدی مرموز است: اما ما، بهطور مثال، درمییابیم که او پیوسته در مورد «یگانه»، «دوگانه» و «چندگانه» اندیشه میکند. آنچه او در مورد اینها میگوید قابل درک نیست، اما جنبههایی از گرایش ذهنِ وی را به ما نشان میدهد.
سیاست بدیو
کار بدیو در خصوص سیاست، تحیرآور است: تظاهر میکند که با امر سیاست سروکار دارد، اما در واقع قبول نمیکند که با چیزی بهجز البته ۱۹۱۷ (انقلاب کمونیستی)، ۱۹۶۸ (جنبش دانشجویی کارگری)، و «اصل موضوعه ازلی» برابری سروکار داشته باشد. این جدایی حاکی از آن است که او میتواند برای هر کسی که در مورد لیبرالیسم تردید دارد، جذاب باشد. اندیشۀ بدیو، مانند بیشتر اندیشههای افراطی، هنگامی که به نقد لیبرالیسم میپردازد، جالب است و در غیر این صورت، تنها کمدی است.
این سخن پیش پا افتادهیی از اندیشۀ افراطی است که لیبرالها نظم موجود سرمایه و دموکراسی را توجیه میکنند. روایت ظریفِ این نقد از لیبرالیسم ـ که به طور مثال توسط اندرسون هنگامی که در مورد جان رالز مینویسد مطرح شده است ـ این است که لیبرالها با توسل به اصول استعلایی خیالی، این نظم را توجیه میکنند. از این رو، نقد مذکور وابسته به این سخن است که لیبرالها دلخواهانه دو جهان را به هم مرتبط میکنند و چیزی در مورد جهان کنونی ما نمیگویند. اما افراطیون یا حامیانِ سوسیالیسم که این نقد را مطرح میکنند، در مورد طرحهای پیشنهادی خودشان، با دشواری رامنشدنیتری روبهرو هستند. زیرا اگر تنها یک جهان وجود دارد، و هیچ جهانی از اصول اخلاقی استعلایی وجود ندارد، چرا ما باید کاری بهجز دفاع از نظم موجود انجام دهیم؟ توجیه انقلاب از کجا میآید؟
بدیو نمیتواند چنین چیزی بگوید، زیرا او منکر آن است که توجیه انقلاب، استعلایی است. اما بدیو همچنین منکر آن است که بتوان توجیه انقلاب را درک کرد، زیرا که آن درون ماندگار است. تنها چیزی که او میتواند بگوید این است که انقلاب «از-ناکجا-آمده» است؛ امکان «گسیختهگی» است؛ امکان ظهور «امر جزیی» است. فکر میکنم این نوع اندیشه، که البته احمقانه است، تنها میتواند در قفسهها به حیاتِ خود ادامه دهد، چرا که وابسته به نقد موثری از لیبرالیسم است و «به نظر میرسد» که جایگزینی برای آن باشد (هرچند که در واقع احمقانه است.) تا جایی که لیبرالیسم وضع موجود را توجیه میکند، مردم پیوسته خواهند پرسید که جایگزین لیبرالیسم چیست؛ و بدیو، همراه با نگری، هاروی، و بقیه، به پختن نان برای ما در اجاق دیالکتیک، یا خوردن آن، یا هر دو ادامه خواهند داد.
بدیو در «ماجرای فلسفۀ فرانسوی»، به ما میگوید که او ستایشگرِ چه چیزی در هر فیلسوف دیگری است: «تمایل به فلسفه، ذایقۀ پایدار برای نظام، اصول مرکزی چالش لاکانی، نظریۀ امر واقع نامناپذیر، الزامی بودن افلاطونگرایی، حتا دفاع از انقلاب» (ص ۳۰۸). آیا باید این خصایص فلسفی ستودنی را جدی گرفت؟ در خصوص اولین مورد، یعنی تمایل به فلسفه، بله؛ در مورد دوم، من حتا با صدای رساتری خواهم گفت، بله؛ در مورد سومی، مطلقا نه؛ در مورد چهارمی، نه، زیرا هیچ معنایی ندارد؛ در مورد پنجمی، بله، همراه با هر گونه تعدیل لازم؛ و در باب آخرین مورد، نه، مگر تنها در صورتی که «انقلاب» را به عنوان یک بازی تیوریک با مهرههای شیشهیی تعریف کنیم که توسط بازیگرانی انجام میشود که در کوه¬ خیالی موسوم به «اکول نرمال سوپریر» زندهگی میکنند.
منبع: https://philosophynow.org/issues/107/A_Refutation_of_Snails_By_Roast_Beef
جیمز الکساندر (James Alexander)
آلن بدیو (Alain Badiou)
راجر اسکروتن (Roger Scruton)