این مقاله را به اشتراک بگذارید
نوستالژی به زبان مادری، ازآمریکا تا پاریس
سمیه مهرگان
گلی ترقی؛ دختر تهران
گلی ترقی (متولد ۱۳۱۸- تهران) بدون شک بزرگترین نویسنده زن زنده امروز ایران است. تقریبا نیمقرن از عمر حرفهای قصهگوییاش میگذرد و هنوز هم آنطور که خودش میگوید در پی همان «اولین و احتمالا بهترین» قصه زندگیاش است که وقتی کودکی بیش نبود روی پیراهنش با دوات پدرش نوشته بود. «فکر میکنم هرچه مینویسم برای پیداکردن آن اولین و بهترین و کاملترین قصه است.» از دهه چهل زنان داستاننویس بزرگی در عرصه داستاننویسی ایران ظهور کردند که مهمترینشان سیمین دانشور، مهشید امیرشاهی، شهرنوش پارسیپور، مهین بهرامی، غزاله علیزاده و گلی ترقی بودند، که بعدها زندگی ادبی و شخصی هر کدام سمتوسوی دیگری یافت. امیرشاهی و پارسیپور به دلایلی ترک وطن کردند، مهین بهرامی دیگر ننوشت و غزاله علیزاده هم تن به سرنوشت شوم مرگ خودخواستهاش داد. در این بین سیمین دانشور سهم بزرگی از زنان داستاننویس را به خود اختصاص داد، که بعد از مرگ او، و البته حضور گسترده زنان داستاننویس در دهههای هفتاد و هشتاد، میتوان به جرات گفت موفقترین زن داستاننویس ایرانی بعد از سیمین دانشور، گلی ترقی است. ترقی از ۱۳۴۸ تا امروز، پنج مجموعهداستان (من هم چهگوارا هستم، خاطرات پراکنده، عادتهای غریب آقای الف، جایی دیگر، و فرصت دوباره)، دو رمان (خواب زمستانی و اتفاق) و یک داستان منظوم (دریا پری کاکلزری) و یک فیلمنامه (بیتا) منتشر کرده که از روی داستان «درخت گلابی»اش اقتباسی سینمایی با همین نام از سوی داریوش مهرجویی صورت گرفته است. برخی از داستانهای ترقی به فرانسه و انگلیسی نیز ترجمه و منتشر شده است. گلی ترقی حدود ۱۶ سال در آمریکا زندگی کرد و بعد هم به فرانسه مهاجرت کرد و همچنان هم آنجا زندگی میکند، اما نه آمریکا و نه فرانسه، هیچ کدام نتوانست پبوند او و وطن را قطع کند و موطن اصلیاش شود. او همچنان بین ایران و فرانسه در رفتوآمد است: به فارسی حرف میزند، به فارسی مینویسد و آدمهای قصههایش هم همه ایرانیاند.
از«میعاد» تا «من هم چهگوارا هستم»
اولین قصه گلی ترقی با نام «میعاد» در مجله ادبی دانشگاهی که در آن تحصیل میکرد منتشر شد. همین قصه در سال ۱۳۴۴ در مجله «اندیشه و هنر»، در تهران چاپ شد. قصهای که نوشتنش برای زن جوانی که در آن سالها در آمریکا تحصیل کرده و فارسی را هم خوب نمیداند سخت است. خودش آن را اینطور روایت میکند: «اولین قصهای که در ایران چاپ کردم، در «اندیشه و هنر» بود که سردبیرش آقای دکتر وثوقی بود و یکی دو تا از دوستان هم بودند. آقای شمیم بهار هم در این مجله بود و ما باهم حرف میزدیم. به من گفت تو قصهای بنویس بده من در این مجله چاپ کنم. من هم گفتم آخر قصه بلد نیستم. اصلا فارسی بلد نیستم… خیلی برایم سخت بود.»
نوشتن این قصه اما تنها به همین جا ختم نمیشود. خانم ترقی از تشویق فروغ فرخزاد به نوشتن قصه میگوید که چطور همه اینها دست به دست هم داد تا او به قول خودش «حس زبان فارسی، موزیک زبان و ریتم زبان فارسی»اش را تقویت کند تا گلی ترقیای شود که امروز میشناسیم: «روزی رفتم دیدن مادربزرگم که در تختی بزرگ نشسته بود و رادیوی بزرگی هم کنارش بود و داشت به موسیقی خیلی غمانگیزی گوش میداد. من هم آن موقع جوان بودم و خودم را در مقابل این پیری میدیدم که روزی خودم هم اینطور میشدم. با همین حال و هوا آمدم بیرون و آن موقع کافهای بود اول خیابان قوامالسطلنه که در آن روزها پاتوق تمام روشنفکرها و هنرمندها بود و من بیشتر هنرمندها را آنجا میدیدم. از جمله، فروغ. فروغ فرخزاد خیلی آنجا میآمد و من کمی با او آشنا بودم. خانه ابراهیم گلستان با او آشنا شده بودم. وقتی به این کافه رسیدم، فروغ هم آنجا بود و به من اشاره کرد که بروم و کنارش بنشینم. من هم دل تو دلم نبود که بروم با این شاعری که خیلی هم دوستش داشتم چه بگویم. من هم بیاختیار تعریف کردم، از مادربزرگم و خانهاش و از داییام و کفتربازیاش گفتم و فضای عجیبی که داشت. یک چیزهایی برایش گفتم و فروغ هم گفت این قصه معرکهای است، چرا این را نمینویسی و بعد هم تشویقم کرد به نوشتن و من هم نوشتم و بعد هم شد قصهای به نام «میعاد» که در مجله چاپ شد. وقتی بعد از چاپ این قصه به سینما تک رفتم که آن موقع فرخ غفاری درست کرده بود و همه روشنفکران آن زمان به آنجا رفتوآمد داشتند، به آنجا که رسیدیم فروغ هم بود و تا مرا دید به من گفت، نگفتم که تو نویسندهای و این حرف برای همیشه در گوش من ماند.»
این سرآغازی شد برای گلی ترقی تا به صورت جدی به قصه روی بیارود و «من هم چهگوارا هستم» را در سال ۱۳۴۸ منتشر کند. مجموعهای با هشت داستان کوتاه با فضایی پر از یاس و تلخی و نومیدی با آدمهایی که از زندگیشان ناراضی هستند و توان مقابله و تغییر آن را هم ندارند. در داستان «من هم چه گوارا هستم» خانم ترقی از از استیصال انسانی که زندگیاش مثل قابلمه کهنه غذای مدرسه بچههایش کهنه و از ریخت افتاده مینویسد و میخواهد که او نیز چون چه گوارا بر این تنهایی و درماندگی بشورد. قابلمه را که به بیرون از ماشین پرتاب میکند، این آدم تنها و شاید رسیده به پوچی و نیستی، از اتومبیل پیاده میشود و قابلمه را را برمیدارد.
پس از «خواب زمستانی» ابدی…
اما این «خواب زمستانی» بود که گلی ترقی را به عنوان نویسندهای جدی و حرفهای به ادبیات داستانی ایران معرفی کرد. این داستان بلند در سال ۱۳۵۲ منتشر شد. داستان از یک شب زمستانی آغاز میشود. مرد پیری که احساس مرگ بر او غلبه کرده، به زیرورکردن خاطراتش روی میآورد: خاطراتی با آدمهایی که در اوهام و خیال به سر میبرند. آدمهایی که با رخوت و ترس چسبیده به یقهشان، یارای هیچ کاری ندارند. «آبلوموف»هایی که در انتظار معجزهای سر در لاک فرومُرده زمستانیشان بردهاند، غافل از اینکه تنها جنبنده ذهنشان موشی است که هر لحظه که جای خود را به لحظه بعد میدهد و میمیرد، آنها را از درون میخورد و میپوساند.
بعد از ین دو کتاب، خانم ترقی را به عنوان نویسندهای گزیدهکار میبینیم، که کم مینویسد، با فاصله مینویسد، اما مینویسد، خوب مینویسد و هربار خوانندگانش را به سر شوق و ذوق میآورد، به وجد میآورد: او و قلمش، نثرش، زبانش و شخصیتهایی که هر کدام برای هر خوانندهای دنیایی است. شخصیتهایی زنده که هر روز در زندگی روزمرهمان میتوانیم ببینیمشان. و گاه شاید یکی از آنها خودمان باشیم و بار دیگر سراغشان برویم در قصههای خانم ترقی و از زاویه دید او، زندگی خودمان را بخوانیم. خودمان یا نسلهای پیشتر یا نسلهای بعدتر با «آرزوهای بزرگ»شان.
آنطور که خودش از آدمهای قصههایش میگوید؛ آدمهای سرگردان، نومید، همیشه در سفر، سفری بین دنیای ذهنیشان و دنیای بیرونیشان که گاه از آن فاصله دارند، و گاه هرچه میکوشند تا این فاصله را کم کنند نمیتوانند و پناه میآورند به خاطره: «همه زندگی من در سفر گذشته است. چه وقتی در کوچکی پدرم من را فرستاد آمریکا و چه بعدها که رفتم فرانسه و زندگی من شد رفتوآمد بین آنجا و اینجا. حتی در زمان جنگ هم وقتی بچههایم هنوز کوچک بودند میآمدم. همه زندگی من معلق است در سفر. وقتی امروز به زندگیام نگاه میکنم، با خودم فکر میکنم باید همین روزها برگردم اما میبینم دلم نمیخواهد برگردم. اینجا هم نمیتوانم بمانم. اصلا شهر من کجاست. یک تکههایی از اینجا را دوست دارم اما خیلی چیزهایش را هم واقعا نمیتوانم تحمل کنم. گذشته از ترافیک و آلودگی هوا، این تهران دیگر تهران من نیست. تهرانی است که شباهت دوری با تهران من دارد و این آزارم میدهد. وقتی اینجا هستم، درحالیکه پوست و گوشت و استخوانم از اینجا گرفته شده و ساخته شده، ولی باز هم غالبا من در اینجا غریبهام. یکبار به من گفتند تو سی سال است پاریسی ولی اصلا معلوم نیست. این پاریسیبودن قشر نازکی است بر ایرانیبودن تو. میگویند قصههای من راجع به سرگردانی است. خب این سرگردانی است دیگر. خانه من کجاست؟»
همین عنصر سفر و سرگردانی در سه تا از صادقانهترین و صمیمیترین داستانهای گلی ترقی («اتوبوس شمیران»، «درخت گلابی» و «بزرگبانوی هستی من») نیز است، به ویژه این آخری که به فرانسه هم ترجمه شده و جایزه بهترین داستان فرانسوی سال را هم از آن خود کرده: داستان اینطور شروع میشود: «کاشان. رسیدهام و خستهام. میزنم به بیابان. ناآشنا هستم و بیراهه میروم. هوا خنک است و سبک و پر از ذرههای خیس نامرئی و بوهای خوش….» ترقی خود درباره این داستان میگوید: «این داستان واقعی به این صورت واقعی است که من اوایل انقلاب با چند نفر از دوستان به دعوت سهراب سپهری به کاشان رفتیم. کاشان در آن روزها پر بود از شعارها و تظاهرات و روز بعد با سپهری آمدیم بیرون. همان موقع کامیونی رسید که پر بود از آدم و گوسفندی را جلوی کامیون سر بریدند و خونش را به جلو کامیون مالیدند. سپهری حالش خیلی بد شد و گفت برویم و راه افتاد جلو جلو میرفت. در بیابان میرفتیم. همانطور که میرفتیم یکمرتبه دیدم باغی هست. در آن باز بود و داخل که شدیم، باغ کوچکی بود و یک جای غیرواقعی بود. بالای باغ خانه سفیدی قرار داشت که آسمانی بود. دیوارهای سفید، پلکانها و آینهکاری و بیخبر از هیاهوی بیرون. این اتفاق شکل داستان مرا به خود گرفت.»
محمدعلی سپانلو درباره این داستان در کتاب «در جستوجوی واقعیت» مینویسد: «گلی ترقی این داستان را از ذهن مردی روایت میکند. این تغییر ضمیر را نویسنده قبلا در چند داستان خویش و از آن جمله بهترین اثرش قصه بلند «خواب زمستانی» به کار برده است. به نظر میرسد که علاوه بر میل قدرتنمایی نویسنده، این نمایش ذهنیت مردانه، یک ضرورت ساختنی گهگاه لازمه این تغییر بوده است. این ضرورت عبارت است از: دیدهشدن زنان داستان از بیرون، و گاه دیدهشدن خود به وسیله دیگری اما در «بزرگ بانوی روح من» شاید مستوجب تفسیر بیشتر باشد. سفری چنان روحی و عارفانه را از کدام یک از اشخاص قصه میتوان توقع داشت؟ آیا میتوانیم از همسر تازه به خویش آمده او چشمانتظار چنان سیروسلوکی باشیم؟ و آیا نویسنده اصولا زنان را شایسته چنان ادراکی میداند؟ در فرهنگ قدیم ایران به زعم وجود چند زن عارف پاسخ این پرسش منفی است. گلی ترقی هم پاسخش منفی است. اما نه کامل، چراکه گرچه طالب حقیقت، مردی است، اما مطلوب او یک زن است که هم مادر است، هم طبیعت، هم معرفت و هم عشق.»
در «اتوبوس شمیران» و «درخت گلابی» حضور این عرفان شرقی و سیروسلوک عارفانه و البته عشق از دست رفته را میتوانیم ببینیم. «اتوبوس شمیران» با «رازی» مگو و نهفته از پشت درختان تبریزی پیدا میشود و «درخت گلابی» با رازی گفتنی اما ناممکن، خشک در بین انبوه درختان سبز دماوند: روایتهایی شاعرانه از گلی ترقی و «نویسنده-فیلسوفی» که میتواند هم او باشد، هم همه ما: «مهلت بدهید تا کتاب جدیدم تمام شود. آخرین حرف من – سیاسی، فلسفی، عرفانی من- در این کتاب نوشته شده است. تحمل کنید.» یکی با «آرزوهای بزرگ» برای «کسیشدن»: «باید همانی که بودم بمانم: معتقد و متعهد. با اراده معطوف به شعور و قدرت، برای ساختن دنیایی بهتر و انسانی برتر…»
آرمان