این مقاله را به اشتراک بگذارید
مقتل
نوشته غلامحسین ساعدی
غلامحسین ساعدی آثار متفاوت و متنوعی در کارنامه دارد، به تناسب این تنوع که تا حد زیادی ناشی از پرکاری او در برخی مقاطع از عمرکوتاه اوست، به لحاظ کیفی نیز کارنامه ادبی اش فراز و فرود بسیار دارد. عمرکوتاهی که متاسفانه بخشی از آن هم به در گیری های سیاسی و زندان هدر شد و سرانجام هم به سفری بی بازگشت انجامید که شرحش تلخ و اندوه بار است.
دور از انتظار نیست گذراندن زندگی ای از این جنس به خلق آثار نیمه تمام،گمشده، دست به دست و چند پاره شده در نزد این آن و از این سنخ بینجامد. چنان که دیدیم پاره ای آثار ساعدی پس از مرگش برای نخستین بار منتشر شد و برخی هم که پراکنده در جنگ ها و نشریات مختلف منتشر شده بودند در قالب مجموعه داستان به چاپ رسیدند و البته هنوز هم از این دست آثار منتشر نشده یا فراموش شده در قالب های مختلف داستانی یا نمایش و حتی مقالات ادبی و غیر ادبی فراوانند که همت و کاری اساسی را می طلبد که امید واریم روزی به سرانجام برسد.
«مقتل» عنوان رمانی ست از ساعدی که گویا نخست بخشهایی از آن در مجله نگین که از نشریات ارزنده آن روزگار محسوب می شد، به چاپ رسید. روایت است که نوشتن این رمان تمام شده بوده و به دست ناشر نیز رسیده حال چه اتفاقی افتاده که منتشر نشده دقیقا روشن نیست و متاسفانه این منتشر نشدن به مفقود شدن نیز انجامیده و تنها بخش هایی از آن در دست است که در این سالها به صورت پرا کنده در نشریات و احیانا وبسایت ها نیز منتشر شده.. آنچه در ادامه خواهید خواند بخشهایی از این رمان است که با توجه مصادف با ایام سوگواری ماه محرم خواندن آن خالی از لطف نیست.
***
مبذر پسر اسماعیل مرا وسوسه کرد. ماکه با آن عجله از یاران و همراهان خود جدا شده مناسک و آداب همه ساله را آغاز نکرده و به انجام نرسانده از مکه بیرون آمدیم و شب و روز سوار بر دو شتر جوان، شنزارهای تفته را پشت سر گذاشته، لهلهزنان پیش تاختیم جز رسیدن به کاروان حسین و شرکت در جهاد اکبر پسر علی چه نیت دیگری داشتیم؟ بعدها منذر، منذر پسر اسماعیل ادعا کرد که او منظوری جز تماشا نداشته و این که عاقبت کار اباعبداله به کجا خواهد رسید، چهکسی غالب و چهکسی مغلوب خواهد شد و مردان جانب کدام جبهه را خواهند گرفت، و آیا حق همیشه موفق است، یا بر حق هم میشود توفیق پیدا کرد. اما دروغ میگفت. مثل دیگران که دروغ میگفتند. بعد از پایان ماجرا و خضاب گرفتن زمین کربلا. مثل طرماحبن حکم که دروغ گفت، مثل صراء که دروغ گفت، مثل زبیربنالتین، مثل سلمان پسر جعفر، مثل ابراهیم پسر سلمی، مثل… بشمارم؟ چند صد نفر دیگر را بشمارم؟ مثل عبدالرحمن بنعمر، مثل صالحبنزیاد و اصبحی، نه آن اصبحی نوکر کثیف عمربنسعد که طفل شیرخوارهی حسین را با تبری زهرآلود بر سینه¬ی پدر دوخت.
صحبت همه در مکه، عزیمت حسین به طرف کوفه بود. چه شایعات عجیب و غریب که نمیشنیدیم، سر هر کوهی و سرهر بازار، و زیر هر سایبانی و در شبستان هر مسجدی،جماعتی دور هم حلقه میزدند، اخبار ضد و نقیض و تازه را در همه جا پخش میکردند. عدهای را عقیده براین بود که محال است حسین به چنین سفری تن در دهد. او عاقلتر از اینهاست، او مرد دوراندیشی است، تا اطمینان از قدرت خود نداشته باشد، تا اعتماد بر پیروزی خود کسب نکند، راه نمیافتد. مگرنه جهاندیدهای چون پسر عقیل را پیش ترک فرستاده و هرچند قاصدی شتابان از جانب او میرسد و جواب میستاند و شتابان باز برمیگردد. و عدهی دیگر اعتقاد داشتند که حسین چارهی دیگری ندارد، اگر پایش نگذارد، اعتبار از کف دادهاست.
در چنین وضعی بودیم که خبر شدیم، هشتم ذیحجه، حسین با جماعتی از مکه بیرون رفتهاست. آنگاه تردید و دودلی بر همه مسلط شد و شایعات رنگ دیگری گرفت. جماعتی میگفتند حسین ناکام و شکست خورده برمیگردد، و طایفهای همهچیز رابه شوخی میگرفتند، هرزه در ایان عقیده داشتند که حسین بعد از سالها مقاومت، آخر سر، یزید را امیرالمؤمنین خطاب خواهد کرد و گردن زیر بیعت او خواهد نهاد. طرفداران ترس خورده و مؤمن حسین که معاویه و پسرش را همهجا و همهوقت سب کرده، قتل و غارت و عیاشیهای بیحدو حساب آنها را بر همگان روشن ساخته، اگرچنین کند، همهچیز بر وی تمام است. اکثریت از عاقبت کار بیمناک بودند، آنها شقاوت اولاد ابوسفیان را خوب میدانستند، اینرا هم میدانستند که حسین عزم جزم کرده، خود را برای ماجرای بزرگی آماده ساخته است. و نتیجهی این دو برخورد، آیا نابودی طرف ضعیف نخواهد بود؟ تشویش و نگرانی ساعت به ساعت زیادتر میشد.
عبدالهبن عمر، آن پیرمرد سیاه چهره و مو سفید، دیوانهوار در کوچهها میدوید، برسر و روی خود میکوبید و مینالید و میگفت هرچه به دامن آن بزرگوار آویخته و سرشگ از دیدگان فروریخته، نتوانسته مانع عزیمت آن حضرت شود عبداللهبنعباس گرفتار بهت عظیمی شده بود و روی سکوی خرابهای نشسته و روزهی صمت گرفته بود و یک سیاه حبشی همه جا نقل میکرد که خود از ابوعبدالرحمن شنیده که حسین گفته است عاقبت کار من، عاقبت یحییبنزکریاست، سر او را برای زنی زانیه بردند، و سر مرا پیش تخت پسر زانیهای خواهند انداخت. شایعسازان آرام نبودند و میگفتند همهی اینها را خود حسین ساخته و پرداخته که عدهی بیشتری را در دل بسوزاند تا به دنبال وی شوند. و اگر او با چنین عجلهای سه روز پیش از مراسم واجبه، از مکه بیرون رفته، حسب جاه و مقام است، و عدهای پیروزی مسلمبن عقیل را دلیل میآورند که این چنین حسین را شتاب زده ساخته است، اما حارث نامی که از یک چشم نابینا بود و عصای بزرگی به دست داشت، همهجا
سینه سپر میکرد و میگفت که از زبان خود حضرت شنیده که اگر در مکه میماند، کشته میشد.
چنانکه حسینبن عبدالهبنزبیر هم گفته بود که ، اگر مرا در اینجا بکشند حرمت خانهی خدا کاسته خواهد شد و خیلیها شهادت میدادند که بیست و چندنفر غریبهی سفیدپوش شمشیر بند را دیدهبود که با صورتهای بسته، سایه به سایهی حسین میگشتند و در کمین بودند تا در فرصتی مناسب کارش را بسازند. و مرد پا بریدهای بنام قیسبنولید ادعا میکرد که خود سه تن از آنان را دیده بود که در دکهی حلواپزی به نجوا از نقشهی قتل حسین صحبت میکردهاند.
دراین میان چهکسی حقیقت را میدانست؟ عبدالبن زبیر؟ یا محمد حنفیه؟ و کجا میشد آن دو را پیدا کرد؟ آنها به ظاهر همهجا بودند و در واقع نبودند. تنها یکبار محمد وصیتنامهی حسین را برای جماعتی خوانده بود، بعداز نماز، بالای منبری و با صدای بلند. دیگران هم میخواستند بشنوند. خبردار شوند، محمد دیگر پیدا نبود، آیا به مدینه برگشته بود؟ و راستی چرا پسر زبیر، حسین را همراهی نکرده بود؟ همه شتاب داشتند تا مراسم حج تمام شود تا به دنبال حسین راه بیافتند. من و منذر، منذر پسر اسماعیل هم شتاب داشتیم، شتابی که آخر سر به بیقراری انجامید و گرفتار چنان خلجان روحی شدیم که دل از زیارت خانهی خدا برکندیم و سوار بر دو شتر جوان، شبانه از مکه بیرون زدیم، خواب را بر خود حرام دانستیم، با تمام قدرت پیش میتاختیم، به فضل خدا، باد گرم و توفان شن در کار نبود تا خستگی جسم بهانهای برای خستگی روح شود.
جز صدای زنگولهی درشتی که بر گردن شتر منذر بود و تاپ و تاپ پنجههای خمیری مرکبها بر شنزارها خواب رفته و زمزمهی جابهجا شدن سایهها در دور دشت، صدای دیگری در کار نبود. نیمههای شب، گذشته بود که به مرد لاغر و درازی برخوردیم با صورت پوشیده که تنها دو چشم درشت و زرد رنگش بیرون بود، سوار بر شتری درشت اندام که لحظهای رو در روی ما ایستاد و مردمکهایش چون دو فانوس شعله کشید. بیآنکه سلام ما را بگوید، خیره در ما نگریست و راه خود را در گرفت که معلوم نبود به کدام بیراههای خواهد رسید. منذر سرفهای کرد تا مرا متوجه خود کند. همه نگاه کردیم و بعد پشت سرمان را، و من یاد خفیه هایی افتادم که میگفتند پسر معاویه به شهرها، با خلوتترین بیابانها گسیل داشته که نفس کشیدن بندگان خود را نیز بپایند، آیا آن دراز زرد چشم، آن نابکاران نبود که از دل ظلمت بیرون جهید خبری ترتیب دهد و صلهای بگیرد؟ دمدمههای صبح به کاروان کوچکی برخوردیم که اقامهی نماز بودند، آنها یکی از همراهانشان را وسط راه از دست داده بودند و تدفین میت سفرشان را به عقب انداخته بود.
عجله داشتند که به موقع به مراسم حج برسند. سراغ کاروان حسین را گرفتیم، گفتند شب پیش در تنعیم گروهی را دیده بودند که با بادیهنشینان معامله میکردند، ولی غم از دست رفتهشان حوصلهی جستوجو به آنها نداده بود. در طول راه انگار که دهان من و منذر را قفل زده بودند هیچ صحبتی بین ما نمیرفت، او نمیدانست و نمیپرسید که من در چه فکرم و من نمیپرسیدم و نمیدانستم که او در چه خیالاتیست. آفتاب میآمد، موجهای گرما را در افق میدیدیم که پیش میرفتند و روی هم میغلطیدند و شکر خدا گرفتار عطش آنچنانی نبودیم که فریب بخوریم و یاد آب و خنکی آب بیافتیم. چند منزل دیگر به کاروان بزرگی برخوردیم که همه، راکب و مرکوب، لهله و عرقریزان پیش میتاختند. یکی از آنها که مرد سوخته و ریش پهنی بود، جلو را گرفت و پرسید: در چنین روزی که همه راهی خانه خدا هستند، چرا راه خلاف پیش گرفتهایم.
منذر از راوی بلاهت گفت که عقب افتادگان کاروان هستیم. آن مرد که از شدت غضب قبضهی شمشیر در مشت میفشرد، فریاد برآورد که زیارت خانهی خدا واجب است یا رسیدن به کاروان مردی که از عبادت واجبهی خداوند روی تافته و مقام دنیوی را بر ثواب اخروی ترجیح داده است؟ من پا در میانی کردم و گفتم: ما را جماعتی از مسلمین فرستادهاند تا حسین را از خیال این سفر منصرف کنیم و به مکه بازگردانیم. حرف من کار خود را کرد و آن متعصب قشری فرو نشست. آنها راه خود را گرفتند و ما راه خود را. ظهر را در چادر چوپانی گذراندیم و او کاروان حسین را دیده بود، اما نفهمیده بود که کیستند و چه نیتی دارند، خیال کرده بود جماعتی هستند که به قصد سوداگری راهی ولایات بصرهاند و چه دلخوش بود که شیر فراوانی به آنها فروخته است. طعام خوردیم و نماز گزاردیم و خستگی نه چنان بود که بتوانیم از ساعتی خواب چشم بپوشیم. بیدار که شدیم مردی را دیدیم که پیرزن مریض و نیمه جانی را از کجاوهی شکسته بستهای پیاده میکرد و عازم مکه بود. گفت نامش همامبنغالب است و شعر میگوید و در تمام طول سفر هیچ کاروانی را ندیده است. همام به سوءظن در ما مینگریست و وقتی فهمید که ما از محبان حسین هستیم و قصد یاری او را داریم، آهسته گفت که کاروان آن بزرگوار را در ذات عرق دیده که شتابان راهی عراق بودهاند.
و سفارش کرد که احتیاط کنیم و پیش غریبهها سراغ حسین را نگیریم، چرا که دوستداران آن مرد غیور به سوءظن در ما خواهند نگریست و این چندان مهم نیست که منهیان خارج از شمار پسر معاویه که همهی بیابانها را پر کردهاند و میخواهند بفهمند که این به جان آمدگان از جان گذشته عازم کدام دیاری هستند و چه قصدی در سر دارند…
****
راه که افتادیم منذر پسر اسماعیل سخت آشفته و پریشان بود و هر سایه و هر سیاهی را در هر گوشهای میدید، دست و پا گم میکرد و ترس خورده مهار شتر را میکشید. من به یادش آوردم که این رفتار و حالت او هر خفیفهای را مظنون و هر قطاعالطریقی را به فکر میاندازد و ما که از زندگی عادی و بیخاصیت دست شستهایم و جان بر کف نهاده قرار است در جمع رزمندگان جایی برای خود بگیریم بهتر آن است چنان باشیم که در احدی شم برنیانگیزیم و به مقصودی دست نیافته و کار را به انجام نرسانده از پا در نیاییم. منذر از این حرف و سخن آرامش و شجاعتی پیدا کرد و بیهیچ واهمه و اضطرابی راندیم و راندیم و بیتوجه از بغل گوش چند کاروان گذشتیم و دمدمههای غروب از قلب ستونی شن چرخان زدیم و رسیدیم به ارض حاجز. باد تند و گرمی میوزید و ابر تیره و سترونی همهجا را پوشانده بود. فرود آمدیم و مردی بومی ما را به چادر خود دعوت کرد. وارد شدیم.
چادر مندرسی بود با تیرکی لرزان در برابر باد و پارههای نمدی که بر روی آن نشسته بودیم، مرتب خود را بر زمین میکوبید همچون پرندهای که برای نجات از فشار دست محکمی بخواهد بال بگشاید. معلوم بود شب بدی درپیش داریم، صاحب چادر ساعتی غیبش زد و منذر از این خیال که مبادا به منافعی برخورده است، دست وپا گم کرده بود، مرتب از لای چادر سرک میکشید و هر غریبهای را میدید که با دشداشهی بلند و لرزان در دست باد از آن حوالی رد میشد، خود را پنهان میساخت، عاقبت کار را به جایی رساند که من با صدای بلند گفتم:
«ازچی میترسی منذر؟»
با صدای آرام گفت: «مگر نشنیدی که شاعر در کلبهی چوپان چی به ما گفت؟»
گفتم:«شنیدم و جواب من همان است که در راه به تو گفتم»
جواب داد: «ترس من از این است که مبادا صاحب این خیمه نقشهای برای ما ترتیب دهد.»
گفتم: «او مرد سادهدلی است و برای تهیه سور و سات ما رفته است.»
لحظهای تأمل کرد. گفت: «اما تو خوب نگاهش نکردی، اگر میدیدی چه قیافهی بدجنسی داشت آن وقت به من حق میدادی.»
جواب دادم: «او چه خیال بدی میتواند دربارهی ما داشته باشد؟»
گفت:« مگر نشنیدی که شاعر هم مثل تو موجود جبونی بود، که اگر نبود، همراه حسین راه میافتاد، و آن عجوزهی جان برلب را به طرف کعبه نمیبرد.»
چیزی نگفت. باد تندتر شده بود و پارههای خیمه را میکند و میبرد، و منذر چهار زانو نشسته بود، شمشیر خود را در دامن گذاشته بود.
منذر پرسید:« تو خیال می¬کنی مردم کوفه با حسین چه رفتاری بکنند؟»
گفتم: «آنها او را طلبیداند، و در اشتیاق انتظار میکشند.»
منذر گفت: «خیال نمیکنم بیدردسر بتواند در کوفه عرضاندام کند، مگر اینکه یزید او را رُخصت دهد.»
گفتم: «او به رخصت یزید احتیاج ندارد، جماعت کوفه و دوستدارانش او را کافی است.»
گفت: «به نامهی عدهای که نباید اعتماد کرد، میدانی که اینزیاد عازم کوفه شده است.»
پیش از آن که من جواب دهم، میزبان وارد چادر شد و گفت: «برادران، باد امشب بسیار بد است و خوابیدن در اینجا مشکل، منزل دیگری برای شما تهیه دیدم که آسوده شب را به صبح برسانید.»
همراه او راه افتادیم و او ما را به باغی برد که چندین کلبهی گِلی بین نخلها بود، وارد اولی شدیم، بوریایی زمین را پوشانده بود و فانوسی که چندین شمع در آن روشن بود، جابهجا که شدیم، میزبان بیرون رفت و منذر باز شمشیر به دامن گرفت و گفت: «به خیالم آن چادر نمدی امنتر از این کلبهی گلی است که در آنجا از هر گوشهای میشد در رفت و اینجا جز این در کوچک مفر دیگری نیست.»
گفتم: «بسیار خوب، تو میتوانی شب را در آنجا بگذرانی و من اینجا میمانم.»
گفت: «من از تنهایی نگرانم»
گفتم: «واضح بگو که میترسی.»
گفت: «چنین خیال کن.»
گفتم: «اگر میترسی بهتر است در پناه آدمی باشد که نمی¬ترسد و راه، روش آدمهای ترسو را هم نمیپذیرد.»
میزبان با سینی کوچکی دردست و کوزهای آب در دست دیگر وارد شد، سینی جلو ما گذاشت و خود روبروی ما نشست و تعارف کرد. غذای گرمی تهیه دیده بود و هر دو گرسنه بودیم. منذر جرعهای آب خورد و بعد هردو مشغول شدیم، صاحبخانه به عذرخواهی گفت: «امشب بر شما سخت خواهد گشت.» من گفتم: «مهمانان قانعیم، لقمهای نان و جرعهای آب برای ما کافی است.»
منذر لقمه در دهان پرسید: «برای چی بر ما سخت خواهد گذشت؟»
و از نگاهی فهمیدم که دوباره وحشت حلقومش را گرفته است. صاحبخانه با لبخند گفت: «شب گذشته در ارض حاجر جای سوزن انداختن نبود، کاروان عظیمی در اینجا چادر زده بود و هرچی خورد و خوراک بود صرف آنان شد.»
منذر نفس راحتی کشید و گفت: «همین مقدار ما را بس است.»
و برای اینکه حرف و سخن دیگری پیش نیاید، نگاهی به بیرون کرد و گفت: «چه طوفان غریبی»
غلامحسین ساعدی – گوهر مراد
غلامحسین ساعدی – گوهر مراد
من و صاحبخانه هم برگشتیم و بیرون را نگاه کردیم و من که میخواستم خبر دقیقتری داشته باشم پرسیدم: «کاروان عازم کدام طرف بود؟» منذر حرف مرا برید و گفت:« ای عبدالهر، به ما چه که کارون عازم کدام طرف بود، ما راه خود داریم و کاری به کار دیگران نداریم.»
من به تندی جواب دادم: «ای منذر، تو چه بدخلق و مسافر بد عُنقی هستی، مگر حرف زدن راه سفر را کوتاهتر کرد؟»
میزبان گفت: «بله کاروان دیشبی، کاروان حسین ابن علی بود، با اعوان و انصار و یاران بیشمارش که به دعوت مردم کوفه به جانب آن شهر میشتافتند»
منذر سرش را پائین انداخت، همچنان که لقمه میچید، قیافهای داشت که انگار هیچ علاقهای به این قضایا ندارد و من برای آنکه بیشتر مضطربش کنم از میزبان پرسیدم: «حسین برای چی عازم کوفه شد؟»
میزبان با حیرت گفت: «مگر شما خبر ندارید؟ مردم کوفه سر از اطاعت ابنزیاد برتافتهاند وحسین را امیرالمؤمنین خویش خواندهاند؟»
منذر گفت:« نه، ما خبر نداریم.»
و میزبان گفت: «عجیبتر آنکه حکومت، نه که الان به دست ابنزیاد است و او حصینبن نمیر را با لشگری عظیم به دور شهر فرستاده، تا کسی بیاجازه وارد شهر نشود.»
منذر چشم به صورت من دوخت و میزبان که متوجه نگاه او شده بود پرسید: «مگر شما نیز عازم کوفه¬اید؟»
من پیشدستی کردم و گفتم: «نه برادر، ما از قبیله¬ی بنیاسدیم و عازم حج بیت بودیم و چون خبر شدیم که پدر این و عموی من در گذشته از نیمه راه برگشتیم.»
غذا تمام شده بود و هر دو خسته بودیم. میزبان ما را به خدا سپرد و ما هر دو نیت خواب کردیم . ساعتی نگذشته بود که خستگی راه، وسوسهی ترس را از تن منذر راند و او به خواب عمیقی در غلتید.
صبح باد آرام شده بود و دور نخلها از کپهها انباشته بود. بیرون که آمدیم حال بسیار خوبی داشتیم و ترس از دل منذر بیرون رفته بود. سوار شترها شدیم و من چادر پارهی دیشبی را نشان منذر دادم که جز چند شندره نمد و انتهای تیرکش، همه در تل و شن دفن شده بود. لبخند زد و گفت: «آن شاعر مرثیه بدجوری مرا ترسانده بود.»
بدین سان چند روزی رفتیم و تاختیم، در کنار بادیهنشینها و در گوشه و کنارها منزل کردیم به جایی رسیدیم که قبایلی دیدیم که جدا جدا چادر زده و جداگانه منزل داشتند و در برخورد با غریبهها دست و پا گم میکردند، و حاضر نبودند لب بگشایند و کلمهای بیان کنند و زاری عیان سازند. آخر سر دل به دریا زدیم، به قبیلهای که وارد شدیم قوم قراره بود. با احتیاط پیاده شدیم و افسار شتر به دست از میان خیمهها میگذشتیم و هر مردی که ما را میدید، پشت به ما میکرد و وارد چادر میشد، و زن و بچههای خود را پنهان میکردند، آخر سر دل به دریا زدیم و مردی را که میخواست پشت تجیری پنهان شود صدا زدیم. او هراسان برگشت و ما سلام کردیم، جواب داد. نام رئیس قبیله را پرسیدیم و او ما را پیش مرد پنجاه سالهای برد که ریش سفید و ابروانی پرپشتی داشت و در خیمهای نشسته بود و طعام میخورد. تعارف کرد، نشستیم و مشغول شدیم و او زیر چشمی مواظب ما بود. و کلمهای نپرسید که کی هستیم، چه نیتی داریم که ناگهان زنی وارد شد و گفت: «ای زهیر، حسینبن علی تو را میخواهد.»
مرد لقمهای را که بهدست داشت، کنار سفره گذاشت و رنگ از رویش پرید، اما از جا تکان نخورد. و آن زن دوباره گفت: «حسین تو را میخواهد و تو نشستهای و تکان نمیخوری؟»
من گفتم: «ای مرد ما هم به هوای حسین به این دیار آمدهایم، اگر رخصت دهی همراه تو به خدمتش بشتابیم.»
با صدای لرزانی گفت: «او در منزل دیگری است و من نمیدانم او چهکاری با من دارد.»
گفتم: «به خداوندی خدا که ما از دوستانش هستیم و جز همراهی او نیتی نداریم.»
آن مرد گفت: «خود میدانید که چه کار میکنید؟ طعام بخورید و سیر شوید و راه خویش در پیش بگیرید.» و از خیمه بیرون آمد و سوار بر اسب سیاهی شد. من و منذر همدیگر را نگاه کردیم و سفره را رها کرده بیرون آمدیم.
منذر پرسید: «این مرد کی بود؟»
گفتم: «از دوستان حسین.»
پرسید: «چرا با ما چنین کرد؟»
گفتم: «گرفتار همان وحشتی شده که چند روز پیش تو گرفتارش بودی.»
گفت: «ما تنها بودیم و من از دشنهی شرطهها وحشت داشتم، او که با این همه مرد راه افتاد چرا؟»
جواب دادم: «ترس وقتی مسلط شد، چه در میان جمع و چه تنها، فرق نمیکند.»
گفت: «اگر تمام یاران و دوستداران حسین این چنین باشند، او به امید عبثی دل بسته است.»
گفتم: «چنین نیست، تا لحظهی عمل پیش نیامده، نمیشود چنین قضاوت کرد.»
سوار شدیم و از قبیلهی زفیر بیرون آمدیم و بزرگ قبیله را دیدیم که سوار بر اسب میتازد و از ما فاصلهی زیادی گرفته است. ساعتی به غروب مانده، در خزیمیه، وارد قبیلهی دیگری شدیم که خود را طایفهی ابوالقیس خواندند و بعد فهمیدیم که بجیله هستند و از ترس، این چنین دروغی به ما گفتهاند. ما را که دیدند، همان قیافهها را داشتند که در قبیلهی زفیر دیده بودیم. ساعتی بعد، عدهای دور هم جمع شدند و مرد چهارشانهای که سبیل پُرپُشت و ریش دورنگی داشت، در حلقهی آنها نشست و دف به دست گرفت و صدای هلهله و آواز جماعت بلند شد. آنچنان سرخوش و بیخیال به نظر میرسیدند، انگار که در آغاز بزم مفصلی هستند. هیچ یک از آنان کلمهای با ما حرف نزدند و جرعهای آب تعارفمان نکردند و چنان سرسنگین بودند که وقتی کوزهی آب را دست به دست میگرداندند، ما را ندیده گرفتند. منذر در گوش من گفت: «بهتر است از این جمع بیرون برویم.»
و من موافقت کردم، صد قدمی دور نشده بودیم که صدای دف و آواز برید، جماعت پراکنده شدند و به خیمههای خود پناه بردند. منذر گفت: «خیال میکنم اینها هم یاران حسین باشند.»
گفتم: «ای کاش خود را معرفی میکردیم تا ترسشان میریخت و میدانستند که ما از کجاییم.»
جواب دادم: «فایدهای نداشت. آنها بنیاسد را نمیشناسند. و تازه اگر میشناختند. آن وقت گول هرکسی را میتوانند بخورند.»
منذر گفت: «اگر چنین باشد، و همه از طرف ابنزیاد و حصینبن نمیر و شرطههاشان، تا ابد اینچنین پراکنده و تنها خواهند ماند.»
گفتم: «اصلاً چنین نیست، وقتی همه دور حسین گرد آمدند و همدیگر را شناختند و به قدرت خود پیبردند، ترس فرار از هم، تمام خواهد شد.»
منذر چیزی نگفت و من جرعه¬ای آب خوردم. هر چه دور می شدیم، بیابان ساکت¬تر نمی¬شد. جز زنگوله¬ی شتر منذر و پارس سگی از دور دست که به سرفه¬ی پیرزنی می¬مانست، صدای دیگری نبود. آفتاب روی افق پشت سر ما نشسته بود، و شن¬ها همچون براده¬های در حال مذاب می¬درخشیدند و رگه¬های تیره¬ای از طرف شرق بین آن¬ها می¬دوید و خاموششان می¬کرد، و زمانی که زمین در سایه غرق شد، باد خنکی وزید و من نفس راحتی کشیدم و آنگاه منذر گفت: « مواظب باش.»
از روبهروی ما سواری میآمد که روی سینه شترش لکه سفید و بزرگی بود. هر دو ایستادیم. آن مرد نزدیک شد پیچهاش را روی صورت کشید و بیآنکه ما را نگاه کند از کنار ما رد شد. منذر آهسته به من گفت: «شناختی کی بود؟»
گفتم: «البته که شناختم»
و برگشتم و با دای بلند داد زدم: «یا بکر!»
مرد برگشت و ایستاد. دوباره داد زدم: «ای بکر تو مرا نمیشناسی؟ من عبداللهابن سفیان هستم، از قبیله بنی اسد.» و همان وقت ان مرد پیچه از صورت پایین کسید و به طرف ما نزدیک شد. سلام کردیم و سلام کرد. شترها را خواباندیم و پیاده شدیم. قیافه خسته و دلخوری داشت و چین و چروک غریبی دور چشمانش را گرفته بود و به صورت پیرمردی در آمده بود که نمیتوانست روی پای خود بند شود، به ناچار نشست و به جهاز شترش تکیه داد. با هم نشستیم. منذر پرسید: «بکر، چرا چنین پژمرده-ای؟»
زیر لب گفت: « خسته¬ام و قدرت از وجودم رخت بربسته.»
من پرسیدم: « به کجا می¬روی؟»
گفت: «عازم مدینه هستم.»
گفتم: «به چه نیت بار سفر بستهای؟»
گفت: «به سراغ محمد حنیفه میروم.»
گفتم: «تو با او چه کار داری.»
جواب داد: «رازی دارم که تنها به او می توانم بگویم.»
منذر پرسید: «از کجا میآیی؟»
بکر گفت: «مدتی در کوفه بودم. چند روزی است که از آنجا بیرون آمده-ام.»
من پرسیدم: «در راه حسین¬ابن علی را ندیدی؟»
جواب داد: «چرا با کاروان خود، در زباله منزل کرده بود.»
منذر پرسید: «به خدمتش نرسیدی؟»
بکر گفت: «نه، جرأت این کار را نداشتم.»
من پرسیدم: « برای چه جرأت نداشتی، مگر تو هم از مأمورین ابنزیاد می-ترسی؟»
بکر گفت: « نه به خداوندی خدا، من نمیتوانستم پیش حسین بروم و آن همه اخبار ناگوار را برای او نقل کنم.»
منذر گفت:« مگر چی شده؟»
بکر گفت:« ای منذر، من از کجا برای شما حکایت کنم شهر کوفه دیگر جائی نیست که بشود در آن نفس راحتی کشید. همه چیز درهم برهم شده، ایمان و اعتقاد رخت بربسته، کس را به کس اعتماد نیست. غلامان و جاننثاران آن سگ هرزه به دنیا و درهم، همه را فریفتهاند، در هر مجلس، حسینبن علی و دوستانش را سب میکنند. و شیعیان علی دچار چنان تفرقهای شدهاند که از ترس جان در مجالس دشمنان حاضر میشوند و برای پسر معاویه حمدو ثنا میفرستند. قلادهی اطاعت از زر و زور به گردن خیلیها افتاده، مخالف و موافق را از هم نمیتوان تشخیص داد، همه گرفتار جان خود شدهاند، هر آدم سادهای راکه سربه کار خود دارد، چندین جاسوس در میان گرفتهاند و اگر یکی از تملق قلدران و زورمندان سر باز زند، با اشارهی چشم وابروی هر بیسروپایی حسابش را میرسند. قتل و خونریزی مباح شدهاست، گریه و شیون را در گلو خفه میکنند.
همه مجبورند خود را خوشحال و خندان نشان دهند، مجالس عیش طرب همهجا بر پاست، در حالی که در کلبههای تاریک غمزده دیگران خون میگریند، فحشاء و دزدی، تملق و کاسه لیسی قباحت خود را از دست داده و همه هر کار می¬کنند، به دروغ می¬کشد، نماز و روزه و آداب و مناسک دینی و ذکر انبیاء و تلاوت کتاب خدا، همه وسیلهی تظاهر است. سجود و رکوعی که به آستان خاکی حضرت حق میشد، در بارگاه دشمنان خلق گذارده میشود.»
در اینجا بکر ساکت شد، و من کوزهی آب از پشت جهاز باز کردم و بدستش دادم، جرعهای آب خورد، سر روی زانوان خود گذاشت.
منذر گفت: «بکر خیلی خسته است.»
و من اضافه کردم: «مهمتر اینکه اخبار زیادی دارد و هر طوری شده باید با ما درمیان گذارد.» شب رسیده بود، ما هر سه خسته بودیم. من گفتم: « بهتر است در همین بیابان اطراق کنیم.»
هر دو قبول کردند و بلند شدیم و همراه شترها به بیراهه راندیم و در کفهای نشستیم و سه جهاز سه شتر را دور هم چیدیم. در تیرگی شبانه چند لقمهای شام خوردیم.
من گفتم: «بکر، میدانم که خستهای و قدرت حرف زدن نداری، آنچه که گفتی، کافی نیست، بهر صورتی شده اخبار دقیق را برای ما تعریف کن.»
بکر آهی کشید و گفت: «اول خبر این که مسلم بن عقیل وهانی بن عروه و امسلم بن عوسجه و ابو ثمامه و ابن کثیر و پسران مسلم و عبدالله ابن قیطر و دهها مبارزین دیگر کشته شدند و در کوفه دیگر کسی نمانده است.»
من با فریاد گفتم: «ای بکر، چگونه ممکن است؟»
بکر گفت: « بهخدا که همه را به چشم خودم دیدم.»
منذر گفت: «تو، تو چگونه جان سالم بدر بردی؟»
بکر گفت: «من هرچند از ته دل با آن ها بودم ولی در عمل تنها تماشا میکردم، والا دیگر اینجا نبودم.»
من پرسیدم:« تو این همه را میدانستی و از برابر منزل حسین رد شدی و چیزی به او نگفتی؟»
بکر گفت: «ساعتها مردد بودم، کسی از من سؤالی نکرد، و من هم نمیتوانستم خبر ناگواری به کسی بدهم.»
گفتم: «مگر مسلمبنعقیل در خفاگاه به سر نمیبرد؟»
بکر گفت:« چرا، او در منزل هانی بود.»
منذر پرسید: «چگونه به هانی مشکوک شدند. او که از بزرگان کوفه و مورد اعتبار همه هست.»
بکر گفت: «غلامی مصقل نام، با هزاران درهم، در لباس طرفداران حسین و با زبان چرب و نرم خود را به مسلم¬بن عوسجه رساند و چنان جانفشانی و از خودگذشتگی نشان داد که وارد جرگه شیعیان گردید. و او را به مجلس مسلمبن عقیل راه دادند و او چند هزار درهم را در اختیار پسر عقیل گذاشت تا با آن وسایل حرب تهیه کنند و چنان در مدتی کوتاه اعتماد همگان را جلب کرد که هر شب در مجالس حاضر میشد و تمام اعوان و انصار را شناخت و همه را یکجا لو داد. مسلم را بالای قصر گردن زدند و هانی را در ابزار گرداندند و به انواع آزار و اذیت کشتند و احدی از آن جماعت که شب و روز دل در گرو او داشتند، لب از لب باز نکردند.» و من زیر لب گفتم: «درست مثل خود تو.»
بکر گفت: «چه میگویی عبداله، اگر من کشته شده بودم، چه دردی دوا میشد؟»
گفتم:« الان زنده ماندنت چه دردی را دوا میکند، تو از زباله رد شدی و کلمهای از اینها را به گوش حسین نرساندی.»
بکر گفت: «برای چی مرا شماتت میکنی، حال و روزگار مرا اگر کس دیگری هم داشت چنین میکرد.»
من از جا بلند شدم و گفتم: «به خداوندی خدا، همین امشب من باید خود را به حسین برسانم و آنچه اتفاق افتاده برایش بازگو کنم.»
منذر گفت: «من چهکار کنم؟»
گفتم:« توهم اگر خواستی، با من همراهی میکنی.»
و بکر گفت: «من چهکار کنم؟»
گفتم:« تو تا به مدینه برسی، کار از کار گذشته، یا با ما بیا، یا به قبیله برگرد.» …
****
مبذر پسر اسماعیل مرا وسوسه کرد. ماکه با آن عجله از یاران و همراهان خود جدا شده مناسک و آداب همه ساله را آغاز نکرده و به انجام نرسانده از مکه بیرون آمدیم و شب و روز سوار بر دو شتر جوان، شنزارهای تفته را پشت سر گذاشته، لهلهزنان پیش تاختیم جز رسیدن به کاروان حسین و شرکت در جهاد اکبر پسر علی چه نیت دیگری داشتیم؟ بعدها منذر، منذر پسر اسماعیل ادعا کرد که او منظوری جز تماشا نداشته و این که عاقبت کار اباعبداله به کجا خواهد رسید، چهکسی غالب و چهکسی مغلوب خواهد شد و مردان جانب کدام جبهه را خواهند گرفت، و آیا حق همیشه موفق است، یا بر حق هم میشود توفیق پیدا کرد. اما دروغ میگفت. مثل دیگران که دروغ میگفتند. بعد از پایان ماجرا و خضاب گرفتن زمین کربلا. مثل طرماحبن حکم که دروغ گفت، مثل صراء که دروغ گفت، مثل زبیربنالتین، مثل سلمان پسر جعفر، مثل ابراهیم پسر سلمی، مثل… بشمارم؟ چند صد نفر دیگر را بشمارم؟
مثل عبدالرحمن بنعمر، مثل صالحبنزیاد و اصبحی، نه آن اصبحی نوکر کثیف عمربنسعد که طفل شیرخوارهی حسین را با تبری زهرآلود بر سینهی پدر دوخت.
….