این مقاله را به اشتراک بگذارید
برخورد نزدیک
بازخوانی رمان «مریخی» اثر فرهاد کشوری
غلامرضا منجزی
«آثار هنری تاریخ نگاری ناخودآگاه زمانهی خود هستند۱.» ژرفایی این جمله از اینروست که میتوانیم هر اثر هنری را تافتهای همبافته با تاریخ و اجتماع فرضکنیم. نویسنده ارزیابی اجتماع زمان خود را در اثرش به شکلی متراکم و در صورتی هنری و زیباشناختی جلوهگرمیسازد. مخاطب در ذات و معنای اثر، ضمن هم آوایی، ریشخند یا احساس رنج با موضوع هنری، تجسم کاملتری به این فرایند تاریخی-اجتماعی میبخشد. رمان«مریخی» با گزینش عناصر و مصالحی واقعی و ایجاد فضایی غیر واقعی در روابط شخصیتها، به افشای برخی ناهنجاریهای اخلاقی، فرهنگی و خردستیزیهای اجتماعی زمانهی خود میپردازد. این مقاله در پی آن است که با واخوانی متن، نمای دیگر و روشنتری از آن را فراروی خوانندگان قراردهد.
راوی داستان«مهرداد بهرامی» در فضایی مغشوش، نابهنجار، تا حدی ترسناک و در عین حال مضحک، درپی آرامشیاست که احتمالاً قبل از شروع رمان از او گرفته شده است.«چیزی که به دنبالش بودم آرامش بود، اما نمیدانستم چه طور باید به دستاش بیاورم. » از قرار معلوم نویسنده با این جمله که در آغاز رمانش آورده، خواننده را به دنیایی دعوتمیکند که در آن اغتشاش، بههمریختگی، ناهماهنگی و تعارض با اموری که یک ذهن منطقی از آن به عنوان روال عادی زندگی یادمیکند، خبری نیست. برافروختگی راوی در ابتدای داستان از روز قبل و از یک زنگ تلفن آب میخورد. کسی در پشت خط ادعا کرده بود بابت فروش پارچه، چکی از همسر راوی گرفتهاست. با این مدخل، خواننده در صفحات بعد با حجم و تراکم نامعقولی از برخوردهای متعارض، از هم پاشیدگیها، روابط نامتجانس و در عین حال خندهآور روبرومیشود و در فضایی گروتسک غوطهمیخورد. با این احوال تمام مصالح و عناصر رمان مریخی واقعیاست. داستان در«شاهینشهر» جریاندارد، و «مهرداد بهرامی» مردیاست سی و نه ساله که به صورت اقماری در ماهشهر کارمیکند و ماهی شش روز به شهرش برمیگردد. اهل مطالعهی ادبیات داستانیاست و دوستانی دارد- و پروانه- که به هم دلبستهاند. آدمها واقعیاند و راوی با شهر و مردمش آمیختگی قابل قبولیدارد. اما این امور واقعی در فضایی غیر واقعی آرام آرام دفنمیشود. تلفنهای متعدد، موهوم و تهدیدآمیزی که مرتب زنگ میخورد و امان راوی را میبرد، زنهایی که در خانه و خیابان از او توقعات نابجا دارند، مردانی که او را به جای کسی دیگر عوضیمیگیرند و نویسندهای که نویسنده نیست، و می گویند که هست، فضایی غیر واقعی را با عناصر راستین به هم درمیآمیزد تا جایی که بازاری از وحشت و مضحکه برپا میشود. فیلیپ تامسون در توضیح مبحث گروتسک می نویسد: «آمیختن امر واقعی با غیر واقعی به گونه ای که حیران بمانیم و حتی وحشت کنیم، اما در عین حال بالقوه کمیک باشد.»
تفسیر شخصیت اصلی رمان این است که فاجعه، حاصل «برخورد نزدیک» آدمهای عصر قصه و آدمهای داستان است. آنها، برخلاف آدم های داستان، رفتار و گفتارشان به هیچ نظام منطقی بستگی ندارد، و علّیت را نمیشناسند و تعداشان هم کم نیست، در همه جای شهر ولواند و به کرّات و به شکل های متفاوت مزاحم اوقات راوی میشوند.
اگر در رمان «کوری»، ساراماگو، بلای نابینایی را به جان اجتماع فاسد و اخلاق گریز میاندازد تا ثابت کند که شیوع فساد و بی اخلاقیِ دنیای مدرن، هم ارز فراگیر شدن یک نابینایی عمومی است، فرهاد کشوری در این رمان تنها «مهرداد بهرامی» را مبتلابه این ماجرا نشانمیدهد و تنها اوست که به مثابه یک انسان پروبلماتیک درگیر برخوردِ عقل مدرن از یک سو و اخلاق خردستیزانه از سویی دیگر میشود.
در رمان «مریخی» ادبیات نقشی کلیدی به عهدهدارد. شخصیت اصلی داستان، آدمی است اهل ادبیات و بزرگترین تفریح و مشغلهاش در هنگام فراغت، ادبیات داستانی است و بیشتر از دریچهی همین ادبیات به زندگی و جهان نگاهمیکند. از نظر او تنها راه گریز انسان از مرگ و اضمحلال پناهآوردن به ادبیات است.«گفتم کتاب کالاست، اما منظور مارکز جدایی انسان و ادبیات است. این جدایی اگر روزی سربگیرد دخل آدم را می آورد. در آن روز دیگر غریزه ی عشق حریف غریزه ی مرگ نمی شود و دنیا قبرستان خواهد شد.» مفهوم اصلی داستان نیز از طریق الگو و منطق ادبیات بیانمیشود.«گفت به چی نگاه می کنی؟ گفتم دارم آدم های فراری از قصه ها را دور می کنم. گفت یادت باشد که آدم های فراری از قصه ها همیشه هستند. گفتم تنها عشق و ادبیات می تواند فراری شان بدهد.» اما نویسنده در طول رمان به ادبیات تنها به عنوان جایگزینِ فلسفهی رهایی بخش نمینگرد. همواره در جریان یک بحران معنوی (اخلاقی – فلسفی) ممکن است این گریزگاه دچار آسیب گردد، و این چنین نیز میشود. بالاخره در لابلای آدمهای علیتگریز و مشتبه، هستند کسانی که شباهت زیادی به اهالی ادبیات پیداکنند و آن را از گزند خود بی نصیب نگذارند. و از این پس است که ادبیات دیگر نه به عنوان یک گریزگاه انسانی، بلکه به عنوان موضوع و معلولی اجتماعی مورد بازشناسی و دلسوزی قرار میگیرد. بخشی از جامعه شناسی ادبیات، به نویسندگان و مؤلفین ادبی متعلق است. مباحث مربوط به فرهنگ تولید ادبی به عنوان یکی از روبناها و متفرعات جامعه شناسی ادبیات می تواند موضوعی بسیار جدی در تحقیقات جامعه شناسی در یک زیست بوم فرهنگی باشد. از همین رهگذر در یکی از بن مایههای رمان به فردی میپردازد که بدون نوشتن حتی یک صفحه، ادعای نویسندگی دارد. او مریدانی را به عنوان شاگرد و هوادار به گرد خود جمع آوردهاست. کلاس نویسندگی دایرکرده و منتقد جدی ادبیاتداستانی است. او را استاد خطاب میکنند و فکرمیکنند که افکار و ایده های او، راه حل برون رفت ادبیات داستانی، از معضل بزرگ فعلیاش است. اما استاد ناگهان میمیرد و صندوقنسوزش را برای رمانهای خیالیاش میکاوند و جز دفترهایی نانوشته چیز دیگری نمییابند. و به این ترتیب ماجرای دیگری از جنس ادبیات پیشگی کاذب، دامن مهرداد بهرامی را میگیرد و او را آشفته تر و از مطالعهی رمان مورد علاقه اش دورمیکند.
در اواخر رمان، به دلیل وضعیت عصبی و روانی نه چندان محکم و نامتعادل «مهرداد بهرامی» -که به کنایه خود را «مریخی» مینامد- و وسعت دامنهی تنش و بحران حاصل رویارویی و برخورد نزدیک او، با جماعت گریخته از قصهها، کار را به جایی میرساند که او ناخواسته و به شکلی موقت، به صف همان از قصه فرار کردهها میپیوندد.«گفتم صاحب خانه را آوردم. مرد توی گوشی دادزد چی؟! گفتم حالش خوب نیست. آوردهام اش خانه. بعد صدای پایی را از توی حیاط شنیدم و غرولند مردی که بد و بی راه میگفت و میآمد…»
به رغم آثار قبلی کشوری، این بار زن به عنوان یک شخصیت پایدار در رمانش ظاهرمیشود. پروانه وثوق زاده، دوستی است که قرار است در آینده ای نزدیک!؟ همسر مهرداد بهرامی شود. او در طول زمان داستان، تقریبا هر روز در خانهی مهرداد و گاه در بیرون با او ملاقات میکند. بین آن ها نوعی جو تفاهم و محبت جاری است. او همانند یا شاید به تبع مهرداد به کتاب و بخصوص به رمان علاقهمنداست و گاهی از کتابخانهی او کتابی برمیدارد. پروانه دختری است جا افتاده که به بلوغ اجتماعی رسیده است و از همین رو در شرایط بحرانی داستان در کنار و بعضی وقتها راهنمای مهرداد است. با این حال نویسنده، معرفی بیشتری از او به دست نمیدهد. پیشینهی آشنایی او با مهرداد و جزییات زندگی و حتا نقشی از چهره و اندام او در معرض شناخت خوانندهی رمان قرار نمیگیرد. علاوه بر این، با وجود این که نویسنده سعی داشته است تا برخوردهای عاطفی نزدیکی بین این دختر و شخصیت اصلی برقرارکند، اما خوانندهی رمان از گرمای این برخوردها از نظر احساسی بهرهی چندانی نمیبرد.
در بازخوانی رمان مریخی و در نگاهی دقیق تر به مهرداد بهرامی، او را فردی پروبلماتیک با شاخکهای عصبی حساستر از اجتماع پیرامونش مییابیم. حساسیت او باعث می شود تا او بدفرهنگیهای رفتاری را در محیط اطرافش بیشتر و روشن تر از دیگران ببیند. هرچند صحیحتر و منصفانهتر این است که اذعانکنیم که مشکلات عدیدهای که او را با محیط اطرافش متعارض و متضاد میکند و از او به قول خودش فردی مریخی میسازد، تنها و منحصراً توسط او رؤیتمیشوند، چون در تمام صحنههای رمان به استثنای همدلیهای خیرخواهانه و دلگرم کنندهای که از طرف پروانه به او روامیشود و همچنین اعتراف پایانی برخی از شاگردان استاد جعلی ادبیات، هیچگونه عمل ارتباطی و هواخواهانهای از سمت جامعه و مردم پیرامونش نسبت به او دیدهنمیشود. با همهی احوال رمان مریخی نیز همچون باقی رمانهای فرهاد کشوری سیاه و ناامید کننده به پایاننمیرسد . او دست در دست پروانه به حیاط میرود و از کنار باغچه به آسمان نگاهمیکنند.«سراسر آسمان را از چشم گذراندم و گفتم مریخ کجاست؟»
پی نوشت
- در آمدی بر جامعه شناسی ادبیات – لوسین گلدمن و دیگران، گزیده و ترجمه محمد جعفر پوینده – انتشارات نقش جهان، ص۲۳۱
- گروتسک، فیلیپ تامسون، فرزانه طاهری، نشر مرکز، ص۲۹