اشتراک گذاری
درباره «پسرانی از جنس روی»
جنگیدن به نام چه؟
ترجمه : سمیه نوروزی
آدامويچ، نويسنده و منتقد بلاروسي، كه بهشدت به كار الكسیويچ اعتقاد دارد، در مقدمه نخستين كتاب او، «جنگ چهره زنانه ندارد»، كه در سال ۱۹۸۵ در اتحاد جماهير شوروي منتشر شد، جمله عجيبي نوشته: «اثر سوتلانا الكسيويچ نمايانگر ژانري است كه تابهحال شناخته نشده و بهنوعي هنوز نامي نيز براي آن در نظر گرفته نشده است.» درواقع اين ژانر نامي كاملا عيني دارد: شهودنگاری. اما در آن دوره قانون سكوت، تقريبا به طور كامل حكمفرما بود و خودسانسوری چنان تقويت شده بود كه تنها شكافهایی در موانع سفت و سخت ايجاد ميكرد. در دورهاي كه ديگران تازه داشتند از زمزمهها و زيرلب سخنگفتنها ميرسيدند به صدايي شبيه فرياد تقليد صدا كه شكارچيان براي صيد به كار ميبرند، سوتلانا الكسيويچ جرات به خرج داد تا از آخرين تابوها پرده بردارد: او اسطوره جنگ افغانستان را درهم شكست و افسانه جنگجويان آزاديخواه را ويران كرد، به ويژه دست به ويراني سربازان اتحاد جماهير زد؛ سربازاني كه در تلويزيون داشتند در روستاها درخت سيب ميكاشتند، اما در دنياي واقعي در حال كاشت نارنجك بودند در خانههاي كاهگلي، خانههايي كه زنان و كودكان به آن پناه ميبردند. همانطور كه خود سوتلانا خاطرنشان ميكند، اتحاد جماهير حكومتي نظامي بود كه خودش را زير نقابي از يك حكومت معمولي و عادي پنهان ميكرد. در چنين شرايطي بسيار خطرناك است پسزدن روكشي كه براي محافظت از آن چهره استفاده ميشود و پايههاي سفتوسخت چنين حكومتي را ميپوشاند.
اولين چكيده «پسراني از جنس روي» در ۱۵ ژانويه ۱۹۹۰ با سختي و مشقت بسيار در روزنامه كُمسومولسكايا پراودا منتشر شد و براي سوتلانا الكسيويچ باراني از تهديد به ارمغان آورد. به گوشش رساندند كه آدرسش را پيدا خواهند كرد و حسابش را كف دستش خواهند گذاشت. فكر ميكنيد الكسيويچ از نظر آنان چه كرده بود؟هاله نور دور سر جوانكهاي بازگشته از جنگ را ازشان گرفته و توجه و تعلق خاطر همشهريانشان را، آخرين پناهشان را، غصب كرده بود. از آنهم بدتر، اين پسران سلاخيشده كه دوستانشان را، خيالاتشان را، خوابشان را، سلامتيشان را از دست داده بودند، اينها كه ديگر توانايي بازسازي زندگيشان را نداشتند، اين جوانكها كه اغلب معلول و ناقصالعضو شده بودند، در چشم اطرافيان تبديل شده بودند به يك مشت دزد ناموس و قاتل و وحشي… اينها اولين بازتابهاي انتشار آن چكيده بود. اين زن چهلودو ساله روستايي دوباره جوانكها را به خط مقدم جنگ فرستاد؛ اينبار با تفسير اوج نفرت از گذشته و بيتفاوتي نسبت به زمان حال…
افسران و سربازان جنگ تنها كساني نبودند كه تمامي تقصيرها را گردن نويسنده اين اثر انداختند و آن را مقصر اصلي قلمداد كردند؛ مهمتر از آنها، ژنرالها بودند كه خشمشان با خواندن اين نوشته برانگيخت و حتی در سال ۱۹۹۰ هم تمام تلاششان را كردند تا انتشار كتاب را متوقف كنند. فراموش نكنيم كه اينها يكي از آخرين قدرتهاي واقعي در آن امپراتوري ازهمپاشيده بودند. سوتلانا بايد خودش را پنهان ميكرد. او از بزدلي و نامردي آنهايي كه با تهديدات مافوقها حاضر بودند اعترافات و شهادتهاي خود را پس بگيرند، رنجيد. اما آنچه بيشترين رنج را برايش داشت، فرياد آنهايي بود كه تهديدش ميكردند نه به مرگ، بلكه به سوءرفتار نسبت به يك زن… توي گوشي تلفن فرياد ميكشيدند كه بعد از آن كتاب ديگر نميتوانند زندگي كنند چون حالا ديگر همه ميدانستند كه آنها نهتنها هرگز قهرمانهاي بينالمللي نبودند، بلكه پسربچههايي بودند وحشتزده كه فرستاده بودندشان زير گلوله، وسط بيابانهاي شن، فقط و فقط براي آدمكشي…
سوتلانا الكسيويچ كه كارش را در نشريهاي محلي آغاز كرده، تاكيد داشته كه هرگز بلد نبوده با دستهايش كار كند: «نه دوختودوز بلد بودم، نه لباسشستن… تنها كاري كه هميشه با لذت انجام ميدادم، فكركردن بود؛ اينكه مدام از خودم سوال كنم. نويسندههاي مورد علاقهام در تمام عمر داستايفسكي و تولستوي هستند. بين فيلسوفها برديايف را از همه بيشتر ميپسندم. در طول كارم در نشريه محلي، فهميدم درك من از زندگي بيشتر از طريق لحن صداهاست، از راه گوش. اين توانايي برميگردد به روستاييبودنم. زندگي ما توي روستا اشتراكي است. همهچيز در معرض ديد و شنود همگان است، از ازدواج گرفته تا خاكسپاري… حساسيت بيش از حد من به صدا مصاحبه را برايم تبديل كرده به يكي از وسايل كارم.»
همين است كه جنگ تبديل ميشود به يكي از موضوعات آثارش. اولين ضربهاي كه خورد، برميگردد به ملاقاتش با پرستار نظامي كهنهكاري كه چهل سال پس از پايان جنگ، هنوز هم نميتوانست گوشت ببيند و هرگز پا به قصابي نميگذاشت. «براي اينكه شباهت زيادي دارد با گوشت انسان. به خصوص گوشت مرغ…». سوتلانا اين جمله را هرگز فراموش نميكند. دومين ضربهاي كه خورد مربوط است به جملهاي كه زني روستايي درباره جواني موجي گفته بود: «عقل و روحش را از دست داده تا زنده بماند…» و سومين ضربه را زماني ديد كه اولين تابوتهاي رويين را به شهر آوردند تا به خاك بسپارند. توي اين تابوتها كاركنان، خدمه و سربازان هليكوپتري درهمشكسته، آرميده بودند. از ميان تمام جمعيتي كه آمده بودند، تنها دختركي دقيقا آن جملهاي را گفت كه سوتلانا داشت به آن فكر ميكرد؛ دخترك با صداي جيغمانندش پرسيد: «بابا، اينا واسه تو چيكار كردن؟» تمامي آدمهاي دوروبر كاري نكردند جز آنچه در حكومت خفقان ياد گرفته بودند. اما بالاخره، مادر يكي از سربازان كشتهشده در افغانستان تصميم گرفت جاي سنگنوشته رسمي كه براي سربازان در نظر گرفته بودند، بنويسد: «به نام چه؟»
سوتلانا به افغانستان بازگشت. اقامتش طولاني نبود اما براي ديدن، فهميدن و هرگز فراموشنكردن، همين اقامت كوتاهمدت كافي بود؛ چراكه بعدها با اندوهي وصفناشدني اعتراف كرد كه خودش را در مقابل اين جنگ مسئول ميدانست و سكوت را جُرم.
* بخشی از مقدمه ديميتري ساواتسكي منتقد روس، بر ترجمه فرانسه کتاب «پسرانی از جنس روی»
آرمان