این مقاله را به اشتراک بگذارید
گفتوگو با هنری ژیرو درباره کتاب «آمریکا در جنگ با خود»
دیگر در دموکراسی زندگی نمیکنیم
ترجمه: سهند ستاری
«آمریکا در جنگ با خود» عنوان آخرین کتاب هنری ژیرو، نظریهپرداز انتقادی آمریکایی، است. او در این کتاب میکوشد خشونت جاری در ایالات متحده را از کمپین دونالد ترامپ تا مرگ ساندرا بلاند بکاود و معتقد است تنها از طریق سرمایهگذاری اجتماعی گسترده در دموکراسی و نظام آموزشی است که میتوان به خیر عمومی رسید. او مینویسد «بسیارند مردمی که پذیرفتهاند، صرفنظر از نقش نیروهای ساختاری گوناگون، سرنوشتشان کاملا در گرو مسئولیت فردی است. این ایدئولوژی که در بوق و کرنا میشود و مورد علاقه ثروتمندان است نشان میدهد روابط انسانی خلاصه شده در ستیز و رقابت. امروز مردم باید در مجموعهای از روابط اقتصادی بهسر ببرند که در آن تنها الزام مبارزه برای کسب نفع شخصی است». این گرایش نگرانکننده نهتنها بهشدت ضددموکراتیک است، بلکه دغدغههای ساختاری، ریشهدار و اجتماعی را در گفتار عمومی از بین میبرد و چیزی ایجاد میکند که ژیرو «بیقدرتی سازمانیافته» مینامد. در مصاحبه پیشرو، ژیرو پسزمینه استعاره جنگ را توضیح میدهد و کاربرد روزانه آن را در ایالات متحده آمریکا واسازی میکند. در آخر نیز از سیاست ممکنی میگوید که پیوندهای میان مجموعه مسائلی را رؤیتپذیر میکند که دموکراسی را تضعیف کرده است.
آمریکا به چه شیوههایی در جنگ با خود است و جدیدترین میدانهای این نبرد کداماند؟
فرانکلین روزولت زمانی گفته بود «ملتی که سرزمین خود را از بین میبرد، خود را از بین میبرد». این اتفاقی است که به واقعیترین معنای کلمه در حال وقوع است. نظام سیاسی و اقتصادی آمریکا بیچونوچرا دلبسته نظام بازارمحوری است که سیاره را تخریب میکند و بیوقفه در حال تضعیف نهادهایی است که دموکراسی را ممکن میسازند. آنچه از این اتفاق برمیآید و کتاب من نیز از زوایای مختلف بدان میپردازد این است که ایالات متحده در جنگ با خود است؛ در جنگ با آرمانگراییاش، نهادهای دموکراتیکش، طبقات کارگر و متوسطش، جوانان اقلیتش، مسلمانانش، مهاجرانش و همه آنها که به حساب نمیآیند.
جنگ کیفیت وجودی یافته: ما فقط «در حال» جنگ نیستیم بلکه چنانکه اتیین بالیبار تأکید میکند «ساکن جنگیم» و در یک فرهنگ جنگی بهسر میبریم که همه وجوه جامعه را تحتتأثیر قرار میدهد. جنگ دیگر ابزاری در دست قدرتهای سیاسی نیست، بلکه شکلی از حکومتکردن است، شرط عام برقراری نظم اجتماعی است- یک رابطه اجتماعی دائمی و اصل سامانبخش که همه وجوه نظم اجتماعی را متاثر میکند. در حقیقت، ایالات متحده در چهل سال گذشته از دولت رفاهپرور به دولت جنگپرور تبدیل شده. جنگ اکنون شالوده سیاست شده، آمیخته با یک جنگ بیجهت علیه ترور، نظامیکردن زندگی روزمره و نوعی فرهنگ ترس- اینها مهمترین کارکردهای تنظیمی جنگاند. سیاست به یک ماشین جنگی همهجانبه تبدیل شده که هرچه را تابع بنیادگراییهای اقتصادی، مذهبی، آموزشی و سیاسیاش نباشد به طرز وحشیانهای لتوپار میکند.
ایالات متحده در قالب یک ماشین جنگی همهجانبه در خدمت دولتی پلیسی است، آزادیهای مدنی را نقض میکند و با این کار موجب ظهور یک مجتمع نظامی-صنعتی-نظارتی شده که آیزنهاور به خواب هم نمیدید. بهعنوان مثال، بخش عمده بودجه دولت فدرال (۶٠٠میلیارد دلار) صرف مخارج نظامی میشود. ایالات متحده آمریکا با پایگاههای نظامیاش دورتادور سیاره زمین را محاصره کرده و بودجه نظامی آمریکا از مجموع بودجه نظامی همه کشورهای صنعتی پیشرفته بیشتر است. همه اینها بدون احتساب خرجهایی است که صرف سازمانهای اطلاعاتی، امنیتی و نظارتی میشود.
فرهنگ جنگی همهجا هست و علیه زنان به کار میرود، خصوصا در مسائل مربوط به حقوق باروری، تعطیلی کلینیکهای سقط جنین و عملکرد ایالتهای دستراستی که طرح بیمه درمانی اقشار کمدرآمد را نپذیرفته است.
جنگ دیگری نیز علیه جوانان در جریان است، خصوصا جوانان اقلیت که در مدارسشان تحت فشارند، مدارسی که هرچه بیشتر مثل زندانها اداره میشوند و در بسیاری از موارد تعداد نیروهای امنیتی و پلیس در آنها از معلمها بیشتر است. یکی از پیامدهای چنین مدارسی این است که بسیاری از خلافهای پیشپاافتاده دانشآموزان، مثل تخطی از قوانین مربوط به پوشش، منجر به دستگیریشان میشود و آنها را در مسیر ناگزیر مدرسه به زندان قرار میدهد. بسیاری از جوانان امروز در سایه ترس، خشونت، آب آلوده به سرب (در مدارس دولتی)، فقر و نژادپرستی زندگی میکنند.
هماینک جنگی علیه اقلیتهایی برپا شده که حتی رفتار روزمرهشان [از منظر صاحبان قدرت] غیرقانونی و جرم به حساب میآید، بهقسمیکه هر آن ممکن است به زندان بدهکاران افتند و احکام حبسشان طولانیتر شود. درعینحال، شهرهای محروم بدل شدهاند به مناطق جنگی. سلاحهای جنگهای عراق و افغانستان اکنون به دست مراکز پلیس رسیده و امکان استفاده از آنها در اجتماعات اقلیت فقیر بیشتر شده است. نیروهای پلیس اکنون همچون سربازهاییاند که مردم را مثل دشمن میبینند و طوری از زور و خشونت استفاده میکنند که برای نسل قبلی غیرقابل تصور بود. همه جوانب زندگی آمریکایی به موضوعی پلیسی تقلیل یافته، حال آنکه رسانهها ارتش و پلیس را بهعنوان عالیترین نمود آرمانهای ملت تحسین میکنند.
بهعلاوه، فرهنگ جنگی از سر نخوت به طرق مختلف به دموکراسی به دیده تحقیر مینگرد: با اجرای قوانینی برای محدودکردن حق رأی، لغو قرارداد اجتماعی، تضعیف نهادهای مدنی و بیحرمتی به خیر عمومی، کارمندان دولتی، اتحادیهها و کالاهای عمومی مثل مدارس. با آغاز سیاستهایی که دست فقرا را از امکانات عمومی مثل بن غذا، خدمات درمانی باکیفیت و شغل مناسب کوتاه کرد، جنگ علیه فقر به جنگ علیه فقرا بدل شده است.
در ضمن جنگی علیه طبقه کارگر و طبقه متوسط به راه افتاده است؛ چون تمرکز ثروت و قدرت بیشازپیش در اختیار یک درصد بالایی از جامعه است. این جنگ که علیه همه غیر از نخبگان به راه افتاده، شاید در پیوند میان سرمایهداری فاسدی قابل رؤیت باشد که به بانکداران والاستریت کمک مالی میکند و یک نظام اقتصادی که اشتغال را به خارج از کشور میبرد و مشتاقانه خانههای مردم را مصادره میکند. فرهنگ جنگی به ساخت زندانهای خصوصی مشروعیت میبخشد تا سود هنگفتی به جیب بزند و فعالیتش را به یک بازار جدید گسترش دهد: بازار بازداشت مهاجران.
جنگ علیه شهروندی نیز در وضع قوانینی مشهود است که به مردم جواز حمل مخفیانه اسلحه را در محوطههای کالجها میدهد، قوانینی اخلاقا فاسد و مدعی دفاع از خود که به افراد اجازه میدهد در صورت تهدید خطر قبل از هر سؤالی شلیک کنند.
فرهنگ روبهافزایش خشونت، سرکوب و نظارت در ایالات متحده حاکی از دگرگونی خطرناکی است: تبدیل سیاست آمریکا به یک ماشین جنگی که در بسیاری از کارهای تروریسم داخلی نمایان است که جامعه را به ستوه آورده؛ از مسمومیت میلیونها کودک با سرب و تغییر شکل مراکز شهری به مناطق جنگی گرفته تا نظامیکردن مدارس دولتی و استفاده از ابزارمحوری خشونت در جامعه برای حل همه معضلات اجتماعی.
این وضع جنگی را در داخل و بیرون از کشور باید بخشی از سیاست جامعتر سرکوب و اقتدارگرایی دانست؛ مثلا باید اعمالی چون جاسوسی آژانس امنیت ملی از میلیونها آمریکایی، برچسبزدن به مساجد بهعنوان «سازمانهای تروریستی»، اهریمنسازی از مهاجران مکزیکی، مسلمانان و معترضان در رسانهها و سرکوب مخالفان را در کل جامعه مثل تکههای پازل به هم وصل کرد و بخشی از سیاست گستردهتر توتالیتاریسم دانست.
خود واژه «جنگ» شکلی از تعلیموتعلم عمومی است. جنگ چه یاد میدهد؟ چه سوژههایی تولید میکند؟ به چه میلهایی خوراک میرساند؟
«جنگ» نشان میدهد که بالاترین آرمانهای کشور شده درگیری و نبرد، نظامیکردن، تولید خشونت دولتی، رقابت بدون نظارت، شکلی از مردانگی بیشازحد و تفکری که خشونت را اصل اولیه سازماندهی جامعه میداند.
جذابیت استعاره جنگ در این است که زبانی تولید میکند که به چیزی مینازد که آمریکا باید شرمندهاش باشد؛ ازجمله نظارت ملی، مجتمعهای نظامی-صنعتی، جنگ علیه افشاگران، نمایش بیپایان خشونت در فرهنگ عمومی و جنگهای بیپایان برونمرزی. واژگان مربوط به جنگ اکنون دیگر عادی شده و امیال را به صورت عمومی تحریک میکند، آنهم نهفقط در نسبت با خشونت و ستیزهای اجتماعی بلکه در ایجاد کنشگرانی که در خدمت خشونتاند. خشونت عادی شده؛ ولی نه فقط همچون معیار نهایی حل معضلات، بلکه در ضمن بهعنوان شکلی از لذت، بهویژه اگر به تولید بازیهای ویدئویی خشن، فیلمها و حتی سرریز خشونت در اخبار رسانههای اصلی نگاه کنیم. زندگی آمریکایی لبریز از خشونت است، طوریکه بیرحمی نسبت به دیگران، قلدربازی و بیتفاوتی نسبت به رنج سایرین نشانه خونسردی است. اوج لذت اکنون در قالب تصاویر سینمایی از اعمال بینهایت خشونتبار عرضه میشود که هم وجدان افراد را بیحس میکنند و هم ضریب لذت را بالا میبرند.
این بازگشت به توحش با این ارزش نولیبرال تقویت میشود که منافع شخصی را به برآوردن نیازهای دیگران ترجیح میدهد و ترغیب میکند. و تازه از این هم بدتر. همانطور که هانا آرنت زمانی گفته بود، فرهنگ جنگی بخشی از گونهای بیفکری است که به امیال، ارزشها و هویتهای مشخصی مشروعیت میدهد، هویتهایی که مردم را در قبال خشونتی که هرروزه دوروبرشان میبینند بیتفاوت میکند. نمیتوان نوعی دموکراسی داشت که حول جنگ سامان یابد، چون جنگ زبان بیعدالتی است – در جنگ حلوا خیر نمیکنند، شفقت و ترحم بر نمیدارد، جنگ از فرهنگ قساوت حظ میبرد.
تنزل حیات بشر به دادههای کمّی و عدد و رقم چطور به دمودستگاه فرهنگی خوراک میرساند تا ملتی بسازد که در جنگ با خود است؟ (ازجمله آزمونهای عمومی مدرسه، رعایت حداقلها در صدور محکومیت و دغدغه بازگشت سرمایه).
این زبان عقلانیت ابزاری ازجادررفتهای است که امکان برقراری ارتباط میان مسائل، ارزشها و پرسشهایی را سلب میکند که به شکل تجربی قابل حل نیستند. این وسواس همهگیر به عدد و رقم نماد پاپسکشیدن از مسئولیتهای اجتماعی و اخلاقی است. استفاده تکبعدی از عدد و رقم مهمترین صورتمسئلهها را پاک میکند: چه چیزی به زندگی معنا میبخشد؟ عدالت چیست؟ خوشبختی در چیست؟ تمامی این چیزها در گفتار کمّیگرا غیرقابل اندازهگیری است. این نوع پوزیتیویسم به شکلی از بیفکری میدان میدهد، عاملیت انتقادی را تضعیف میکند، مردم را مستعد خشونت و هیجانزدگی میکند نه تعقل. تقلیل همه چیز به عدد و رقم، شکلی از بیسوادی شهروندان را به وجود میآورد، زیر پای تصور اخلاقی را خالی میکند، همدلی را از بین میبرد و سیاست را از کار میاندازد.
وسواس به عدد و رقم ابزار مناسبی میشود برای واگذاشتن هرآنچه نمیتوان اندازهگیری کرد و بدینسان بساط یکسری مسائل را از عرصه عمومی برمیچیند. مسائل مهمی که نیاز دارند به مباحثه، قضاوت آگاهانه، تعمق و در عینحال جدیگرفتن اموری از قبیل آگاهی تاریخی، حافظه و زمینه بحث. تجربهگرایی همواره با جوامع اقتدارگرا خوب کنار آمده و در تقلیل شجاعت و عاملیت مدنی به منطق ابزاری مؤثر بوده است. منطق ابزاری مسئولیت اجتماعی و سیاسی را از حوزه ملاحظات اخلاقی و سیاسی خارج و با این کار از مردم سیاستزدایی میکند.
وسواس آمریکا نسبت به معیارها و دادههای کمّی دردنشانی است از تعلیموتعلم سرکوبمحور آن. امروزه ارزشهای عددی بر آموزش مسلطند، فرهنگ را در وسیعترین معنا به فرهنگ کسبوکار تقلیل میدهند و به بچهها میآموزند مدارس عمدتا به این دلیل وجود دارند که تخیل را بکشند و همه را همرنگ جماعت کنند. لئون ویزلتیر [نویسنده، منتقد و روزنامهنگار معاصر آمریکایی] درست میگوید که تقدیس بیحسابوکتاب، معیارهای اندازهگیری تمایز را «بین دانش و اطلاعات» پاک میکند و دادههای کمّی را خردورزی جا میزند.
این بدان معنا نیست که همه دادهها بیارزشاند یا جمعآوری دادهها کاملا به نفع فرایند سرکوب است. با اینحال، تقدیس غالب از دادهها، معیارهای سنجش و کمیگرایی تجربه انسانی را یکدست و بیروح میکند، تشخیص را به دیگری میسپارد و پیچیدگی جهان واقعی را تحریف میکند. پرستش پارادایم اندازهگیری از حیث سیاسی و اخلاقی روح بشری را سست و زمینگیر میکند.
همانطور که اغلب گفتهاید و نوشتهاید، برخلاف چپها، راستها کارکرد تعلیموتعلم دمودستگاههای بزرگ فرهنگی را جدی میگیرند. نیروهای مترقی با رهاکردن این میدان چه چیزی را از دست میدهند؟
با بیتوجهی به کارکرد تعلیموتعلم در دمودستگاه فرهنگی غالب، بسیاری از چپگرایان توانایی درک این موضوع را از دست دادهاند که چگونه سلطه و مقاومت در سطح زندگی روزمره حضور دارند. مدت مدیدی است که تعریف چپها از سلطه متکی بر اصطلاحاتی بهشدت ساختاری بوده، بهویژه ساختارهای اقتصادی. بسیاری از چپها میپندارند تنها شکل سلطه، سلطه اقتصادی است. آنها از این نکته غافلاند که بحرانهای رخ داده در قلمرو اقتصاد، تاریخ، سیاست و عاملیت با بحران در عرصه ایدهها همارز یا همتراز نبودهاند. آنها متوجه نیستند که برای تغییر آگاهی چقدر زحمت لازم است و نمیدانند که مسئله هویتیابی چقدر در فهم پایدار از سیاست نقش محوری دارد. مردم فقط به سیاستی واکنش نشان میدهند که در ارتباط با وضعیت آنهاست. چپ از این موضوع غفلت کرده که چگونه مسائل مربوط به هویتیابی و محوریت عقیده، باور و اقناع برای سیاست حیاتیاند. چپی که آموزش را بهعنوان هسته معنای سیاست رها میکند ابعاد پیکار را دستکم گرفته است.
ظاهرا چپ کمتر تمایلی دارد به مقوله آموزش بهعنوان هسته فکر و نظر مردم بپردازد. آموزش مردم را قادر میکند تشخیص دهند برای صحبت از معضلاتی که در زندگی روزمره با آنها سروکله میزنند به زبان جدیدی نیاز دارند. آنچه در اینجا بسیار حیاتی است نیاز به ایجاد سیاستی است که در آن تعلیموتعلم محور توانمندسازی مردم میشود برای فهم گرفتاریهای روزمرهشان و یافتن ارتباط آن با ساختارهای بزرگتر.
دوست دارید مردم چه چیزی از کتابتان بیاموزند؟
بیشک حیاتی است به مردم بیاموزیم تشخیص دهند دموکراسی آمریکایی در بحران است و نیروهای تهدیدکنندهاش قویاند و باید رؤیتپذیر شوند. در این خصوص از ترکیب نولیبرالیسم، نژادپرستی نهادینهشده، نظامیکردن، نژادپرستی، فقر، نابرابری ثروت و قدرت و مسائلی از این دست سخن میگوییم که دموکراسی را تضعیف میکند.
ما دیگر در یک دموکراسی زندگی نمیکنیم. افسانه دموکراسی باید برچیده شود. برای اینکه بفهمیم چرا، باید این نقطهها را به هم وصل کنیم و اشکال عموما مجزا و پنهان سلطه را رو آوریم- از جنگ علیه ترور و نابرابری عظیم ثروت و قدرت گرفته تا ظهور حبس گسترده مردم و تخریب آموزش عالی و عمومی. باید آشکار کرد تصمیماتی که دولت و شرکتها میگیرند بهنفع عموم مردم نیست. ما باید جنگ علیه جوانان سیاه را به جنگ علیه کارگران و جنگ علیه طبقه متوسط وصل کنیم و پرده از روالهای سیستمی برداریم که اخاذی میکند، از زندان همچون یک طرح رفاه اجتماعی استفاده میکند و پلیس را بهعنوان نیروی سرکوب و تروریسم داخلی نظامی میکند. ما باید یاد بگیریم چگونه مشکلات فردی را به مسائل اجتماعی کلان ترجمه کنیم، یک سیاست جامع و حزب سوم ایجاد کنیم که هدفش نه اصلاح سیستم بلکه بازسازی آن باشد. همانطور که مارتین لوترکینگ در اواخر عمرش گفت، جنگ در داخل را نمیتوان از جنگ در خارج از مرزها جدا کرد. چنین پیوندهایی همچنان برای یک پروژه دموکراتیک حیاتی است.
در سطحی دیگر، کتاب نشان میدهد نمیتوان با تمرکز صرف بر ظهور عوامفریبی مثل ترامپ با نیروهای اقتدارگرا مواجه شد. کتاب نشان میدهد چگونه ترامپ و امثال او فقط دردنشانیاند از مجموعه بهمراتب جدیتری از مسائل که در ملت لانه کردهاند. نیروهایی ضددموکراتیک در حوزههای اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و آموزشی در کار تولید سایه شوم اقتدار و مرگ دموکراسیاند. به این معنا ما باید نگاهی فراگیر و بههمپیوسته از سیاست تولید کنیم که همه اینها را در کنار هم میبیند. چنین سیاست جامعی نهتنها به گفتار نقد همیشگی نیاز دارد بلکه نوعی مقاومت میطلبد که به امکانهای واقعی سیاستی گره خورده که هدفش بازپسگیری آرمانها و وعده یک دموکراسی واقعی است.
منبع: Truthout
شرق