این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
برشی از «دنیای آشنا» اثر ادوارد پی. جونز
ترجمه شیرین معتمدی
جولای بود، و خاک جولای بیشتر از خاک ژوئن و مه مزه فلز شیرین میداد… حالا، با غروب خورشید، نبود ماه و رابطه خوبش با تاریکی، دُم قاطر در دستش به انتهای کرت رفت. وقتی به فضای باز رسید، دُم حیوان را ول کرد و کنارش به طرف طویله راه افتاد. قاطر دنبالش رفت، و وقتی حیوان را برای شب آماده کرد و بیرون آمد، بوی باران را حس کرد. نفس عمیقی کشید، موج باران را درونش حس کرد. میدانست تنهاست، ازاینرو لبخندی زد. زانو زد تا به زمین نزدیکتر باشد و باز هم نفس عمیقتری کشید. سرانجام، وقتی تاثیرش فروکش کرد، برخاست، برای سومینبار در آن هفته، از مسیری روی گرداند که به باریکهراه خوابگاهی میرفت که کلبهاش، همسر و پسرش و بقیه بودند. همسرش حالا دیگر بهخوبی میدانست نباید برای غذا منتظرش بماند. شبهای مهتابی میتوانست دود برخاسته از دنیایی را ببیند که ردیف خانهها و غذا و استراحت بود. کمی سرش را به راست چرخاند و فکر کرد چیزی که شنید سروصدای بازی بچهها بود، اما وقتی سرش را برگرداند، صدای آخرین پرنده روز را شنید که در جنگل دوردست، جیکجیک عصرگاهیاش را سرمیداد.
‘