این مقاله را به اشتراک بگذارید
جادوی شرلی جکسن
دیوید برنت*
مترجم: مریم زارعی
شرلی جکسون، نویسندهای که نیمقرن پیش از دنیا رفت، بیشتر با داستان کوتاه «لاتاری» و رمان «اشباح هیلهاوس»اش شناخته شده است، رمانی که دو بار به تصویر کشیده شده و به نظر میرسد آخرین کلام را در مورد داستانهای خانه تسخیرشدهزده باشد. با اینحال درحالیکه اینها و دیگر آثار شرلی جکسن حقیقتا برجسته هستند، اما رمان «ما همیشه قلعهنشینان» اثری است که من بیشترین اشتیاق را برای تشویق دیگران به خواندنش دارم.
شرلی جکسن شخصیتی مشوش و مضطرب در سالهای پایانی زندگیاش داشت و این رمان – ما همیشه قلعهنشینان- که در ۱۹۶۱، یعنی چهار سال پیش از درگذشت جکسن منتشر شد، دارای دو شخصیت اصلی زن است که به گفته جودی اُپنهایمر، زندگی نامهنویس شرلی جکسون، «یین و یانگ خود درونی شرلی هستند.» یکی زن جوان جستوجوگر و جنگنده و دیگری زن خانهدار راضی و خرسند؛ مریکت (مری کاترین بلکوود) دختر هجده ساله سرسخت و خودسر و درعینحال ساده و بیتکلف و اینجهانی، و خواهر بزرگترش، کانستنس، کسی که جرأت و جسارتش بیشتر از پرسهزدن تا باغچهاش، زمینهای لغزنده ملک خانواده بلکوود که در حاشیهای مشرف به شهری کوچک واقع شده، نیست.
دختران بلکوود، آخرین نفرات باقیمانده از خانوادهای باشکوه و قدیمی در کنار عمو جولیان ناتوان هم به لحاظ جسمی و هم اغلب روحی هستند. دیگر افراد این خانواده، همه زمانی که شخصی سم آرسنیک را در ظرف شکر ریخت و خانواده بنا به عادتشان آن را روی دسرشان پاشیدند، از پا درآمدند.
مریکت قبل از شام به اتاقش رفته بود، پس پودینگی (نوعی دسر) نخورده بود. کانستنس شکری برنداشته بود و عمو جولیان مقدار کمی شکر که بههرحال با کل شکر محتوی ظرف سمی شده بود، برداشته بود و اگرچه سلامتیاش به خطر افتاده بود اما بههرحال زنده ماند.
برخلاف کانستنس که به تدریج میپندارد که مرتکب قتلهایی شده است، در اطراف مساله زندهماندن بلکوودها همانطور که انتظار میرود دیدگاهی اسطورهشناسی شکل میگیرد. بعد از آن همه، آیا او ظرف شکر را پیش از رسیدن پلیس، نشُسته باقی میگذارد، فقط به دلیل توجیه بهانه وجود عنکبوت در آن؟
در میان آنها تنها مریکت است که به ندرت به شهر میرود، آنهم برای گرفتن خواربار و کتاب از کتابخانه، در یکی از همین رفتوآمدها شعری بیرحمانه از بچهها به گوشش میخورد:
کانی میگه: مریکت، یه فنجون چای میخوای؟
مریکت میگه: اُه نه، تو میخوای منو مسموم کنی!
کانی میگه: مریکت، تو میخوای بری بخوابی؟
برو به جهنم.
به دور از شگفتی، مریکت، زن جوان مضطربی است که نشاندهنده محدودیتهای مِلک بلکوود با خرافات و توتمهایی ساختهشده از تکهپارههای دورریختنی اشیا و جواهرات بدلی است که به طرز خشنی از خواهرش محافظت میکنند و روزهای او را با انجام مراسم آیینی وسواسگونه نشان میدهد.
و بنابراین این صحنه غبارآلود و تیره، مکانی برای کشمکش ناگزیری است که شرلی جکسن به چنین تابلوی گوتیکی تزریق میکند. «ما همیشه قلعهنشینان» داستان مشوشکننده و حیرتآوری است که با سماجت به سوی توفانی قریبالوقوع پیش میرود. شرلی جکسون واژههایش را چنان میبافد که مریکت طلسمهایی را که معتقد است باید از آنچه از خانوادهاش برجای مانده، در برابر دنیای خارج محافظت کند. فشار و تنش به سوی نقطه اوجی که همزمان شوکهکننده و غیرقابل دسترس است، بیشتر و بیشتر میشود.
بخشی از وجود من ابدا مایل به سهیمشدن در لذت این رمان با دیگران نیست، این دلبستگیای شخصی است، طلسمی رشکبرانگیز، جادویی، محافظ و سیاه. اما من امیدوارم که خوانندگان جدید چنین احساسی را داشته باشند همانطور که من زمانی برای اولین بار آن را کشف کردم، شگفتی و حیرتی خاموش که چنین کتابهایی میتوانند و به وجود میآورند. من به آنهایی که این اثر را برای اولین بار میخوانند و به کشف بدنه شگفتآوری که هسته زخمخورده اثر را در بر گرفته است، ادامه میدهند، غبطه میخورم.
در این اثر هیچ رگهای از ماوراءالطبیعه وجود ندارد، با اینکه چنین چیزی احساس میشود. این شاید داستانی است از اینکه چه چیزی سرانجام خانههای تسخیرشده را محبوب شرلی جکسن میساخته است، پژواکهایی از خشونت و هیجان که مُهر خود را در مکانها، جاهایی که ما در آنها زندگی میکنیم، زدهاند. این اثر آزرده از مرگ و سرشار از زندگی است و شاید در کل بتواند نسخهای عالی برای ساخت بهترین ارواح باشد.
«اسم من مری کاترین بلکوود است. هجده سال دارم و با خواهرم کانستنس زندگی میکنم؛ اغلب فکر میکنم با این شانسی که من دارم، که خوب است که، گرگنما به دنیا نیآمدهام، چون دو انگشت وسطی هر دو دستم، یک اندازهاند؛ اما مجبورم با آنچه هست، بسازم. از حمامکردن بدم میآید، و همینطور از سگها، و از سروصدا هم نفرت دارم. خواهرم کانستنس را دوست دارم، و ریچارد پلنتجینت و قارچ آمانیت فالویدیز را که همان قارچ سمی و کشنده است. بقیه افراد خانواده ما، مُردهاند. آخرین باری که چشمم به کتابهای کتابخانه و قفسه آشپرخانه افتاد، دیدم از مهلت برگشتشان بیشتر از پنج ماه گذشته است. اگر میدانستم اینها آخرین کتابهاییاند که برای همیشه در قفسه آشپزخانه ما میمانند، شاید کتابهای دیگری را، انتخاب میکردم. کم پیش میآمد که ما اسباب و اثاثیهمان را جابهجا کنیم. خانواده بلکوود خیلی پرجنبوجوش نبودند. ما ظاهرا فقط با چیزهای کوچک و منقول مثل کتاب و گل و قاشق، و چنگال، و اینها سروکار داشتیم. اما درواقع اسباب و اثاثیه خیلی زیادی داشتیم که از جایشان جنب نمیخورند. همیشه همهچیز را سر جای خودش میگذاشتیم. زیر میزها و صندلیها و تختها و عکسها و قالیها و چراغها را جارو میزدیم و گردگیری میکردیم، اما آنها را همان جای قبلیشان قرار میدادیم. جعبه لوازم آرایش لاکپشتی روی میز آرایش مادرمان حتی یک ذره هم از جایش تکان نخورده بود. خانواده بلکوود همیشه در این خانه زندگی کرده بودند و وسایلشان را مرتب نگه میداشتند…» [از ترجمه فارسی، نشر چشمه]
*داستاننویس و روزنامهنگار انگلیسی
آرمان