این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
مورد عجیب و غریب آقای گابو
سمیه مهرگان
گابریل گارسیا مارکز در یکی از گفتوگوهایش گفته بود «درحقیقت، وظیفه نویسنده یا میشود گفت وظیفه انقلابی او، خوبنوشتن است و بس.»؛ وظیفهای انقلابی که مارکز به آن عمل کرد و آثاری آفرید که ابدیت را به سوی خویش خوشآمد گفت و جهان را به ضیافت قصههایی خواندنی و ماندنی دعوت کرد. بعد از پنج دهه که از انتشار «صدسال تنهایی» و چهار دهه از «عشق در روزگار وبا» در جهان غرب میگذرد، اکنون، کاوه میرعباسی با دو ترجمه خوب، به وظیفه انقلابی خود آنطور که گابریل گارسیا مارکز عمل کرده بود، جامه عمل پوشانده است و این دو شاهکار مارکز را به فارسی برگردانده و نشر «کتابسرای نیک» منتشر کرده است. در دنیای انقلابی مارکز، رویدادهای خارقالعاده و ماورایی با جزئیاتی از زندگی روزمره و واقعیات سیاسی درهممیآمیزد: کاراکترها دائم با ارواح دیدار میکنند، اهالی به بیخوابی دچار میشوند، کودکی با دُم خوک به دنیا میآید، باران چهار سال و یازده ماه و دو روز میبارد، سرهنگی هفتاد سال به انتظار یک نامه مقرری از طرف دولت است، و یک روز رمدیوس خوشگله تصمیم میگیرد با پردههای آویخته در حیاط به آسمان برود و دیگر هرگز برنگردد… آنچه میخوانید نگاهی است به نیمقرن حضور عجیب و غریب آقای گابریل گارسیا مارکز کلمبیایی در دنیای عجیب و غریب ایرانی.
ما و «صدسال تنهایی»ها
داستان داستان گابریل گارسیا مارکز در ایران مانند سرنوشت بسیاری از کاراکترهایش، غمانگیز است؛ تقریبا پنج دهه از انتشار «صد سال تنهایی» و چهار دهه از انتشار «عشق در روزگار وبا» میگذرد، و ما در سال ۲۰۱۶ (۱۳۹۵) صاحب ترجمهای قابل قبول از این دو شاهکار ادبی شدهایم؛ ترجمههایی که از زبان اصلی اثر (اسپانیایی) ما را با خوانشی دیگر از این دو شاهکار ادبی مواجه میسازد تا با سیمای واقعی یکی از بزرگترین نویسندههای تاریخ رویارو شویم.
داستان «صدسال تنهایی» ما ایرانیها برمیگردد به سال ۱۳۵۳. یعنی هفت سال پس از انتشار «صدسال تنهایی» به زبان اسپانیایی، اولبار بهمن فرزانه در سال ۱۳۵۳ این رمان را از ایتالیایی به فارسی ترجمه کرد. کتاب با جلدی سفید و جملهای از ناتالیا گینزبورگ نویسنده برجسته ایتالیایی روی جلد از سوی نشر امیرکبیر منتشر شد: «اگر حقیقت داشته باشد که رمان مرده یا در احتضار است، پس همگی از جا برخیزیم و به این آخرین رمان سلام بگوییم.» این آغاز آشنایی ما با مارکز که به شکل عجیبوغریبی به خانههای ما راه یافت، به سراغ مترجمهای ایرانی هم رفت تا مارکز در کنار سیل عظیم خوانندگان فارسی، با سیل عظیم مترجمهای ایرانی هم مواجه شود؛ این دومی معضلی شد برای خواننده فارسی که تمییز خوب از بد را برایش سخت و گاه سختتر هم کرد.
در دهه هفتاد، خیل مترجمها به سراغ ترجمه این شاهکار مارکز رفتند. اما همه ترجمهها در انتشار چنان گرفتار ممیزی شدند که عملا میتوان گفت ما در فارسی با یک «صدسال تنهایی» دیگر مواجه شدیم که نویسندهاش هرکسی بود جز گابریل گارسیا مارکز. یکی از ترجمههای پرفروش «صدسال تنهایی» که به گفته مترجمش از اسپانیایی هم به فارسی ترجمه شده، ترجمه کیومرث پارسای است که بیش از دهها صفحه از رمان در ترجمه فارسی نیست؛ در جاهایی حتی آن چیزی که مارکز نوشته تغییر یافته، گویی این ترجمه را باید تالیف کیومرث پارسای دانست تا گابریل گارسیا مارکز. ترجمه «هفتالهشت» کیومرث پارسای با بیش از بیستوهشتبار تجدید چاپ، متاسفانه پرفروشترین «صدسال تنهایی» در ایران است، و صدهزار افسوس که این «صدسال تنهایی»، هیچ ارتباطی به مارکز ندارد، و بزرگترین ضربهای که یک مترجم میتواند به یک شاهکار ادبی بزند، دقیقا همینجا است.
در بین ترجمههای فارسی، در حال حاضر تنها یک ترجمه قابل تامل است که خوانش این شاهکار را به معنای واقعی کلمه میسر کرده، و آن ترجمه کاوه میرعباسی است که از سوی نشر «کتابسرای نیک» منتشر شده است. از دهه پنجاه تا امروز که «صدسال تنهایی» با نام بهمن فرزانه گره خورده است، شاید حالا باید «صدسال تنهایی» را با نام کاوه میرعباسی پیوند زد. مقایسه اجمالی بین این دو ترجمه که از ترجمههای خوب این رمان است، ما را به این نتیجه میرساند که چرا، حالا باید از ترجمه بهمن فرزانه خداحافظی کرد و به ترجمه کاوه میرعباسی سلام داد.
بهمن فرزانه در سال ۱۳۹۰، وقتی که با خیل عظیم ترجمههای معیوب و ناقص از «صدسال تنهایی» در ایران مواجه میشود تصمیم میگیرد «صدسال تنهایی»اش را که چهار دهه در راسته دستفروشهای انقلاب فروش میرفت و پولش هم به جیب دستفروشها، جمع کند و با یک بازخوانی و ویرایش مجدد، بار دیگر کتاب را از سوی نشر امیرکبیر منتشر کند. این اتفاق هم در همان سال میافتد. فرزانه خود در مقدمه کتاب مینویسد: «اکنون پس از سالها سکوت خوشحالم که عاقبت میتوانم به خواستاران آن کتاب جواب مثبت بدهم. ممکن است برخی از خوانندگان از این ویرایش جدید دچار شک و شبهه بشوند، ولی به آنها اطمینان خاطر میبخشم که صدمهای به کتاب وارد نشده است.» اما متاسفانه دقیقا برخلاف نظر فرزانه، این «صدسال تنهایی» با «صدسال تنهایی» منشترشده در دهه پنجاه آنقدرها فرق دارد که حتی فرزانه خود در مقدمه کتاب این موضوع را اینگونه توجیه میکند: «صدسال تنهایی مثل یک درخت کهنسال صدساله است. چیدن چند شاخوبرگ خشک و اضافی به تنه درخت صدمهای نمیزند.» و با این توجیه، فرزانه به قول خودش این «درخت کهنسال صدساله» را وجین میکند، غافل از اینکه او نیز به دسته مترجمهایی پیوسته که «صدسال تنهایی» دیگری غیر از «صدسال تنهایی» گابریل گارسیا مارکز ترجمه کرده است. در «صدسال تنهایی» فرزانه، حدود ۱۶۷ سطر معادل ششونیم صفحه به صورت کامل حذف شده: صفحه ۱۴۸، ۲۹ سطر؛ صفحه ۱۵۲، ۵۷ سطر؛ صفحات ۱۵۴، ۱۵۶، ۱۹۰ و ۲۲۹، هر کدام دو الی سه سطر؛ صفحه ۳۹۰، ۳۸ سطر و در صفحه ۳۹۸، ۳۵ سطر. نکته عجیب در ترجمه فرزانه، آنجا است که مثلا در صفحه ۴۰۱ با حذف «برادر همسر» عملا داستان را وارد فضای دیگری میکند و حتی در برخی موارد در دیگر جاهای رمان، با تغییر این نکات ریز و جزئی، مفاهیم و کلمات دیگری از آنچه در ترجمه متن اصلی بوده وارد متن فارسی کرده است. حال پرسش اینجا است وقتی یکی از بزرگترین شاهکارهای تاریخ ادبیات جهان قرار است به فارسی ترجمه و منتشر شود آیا مترجم این حق را دارد که متن تحریفشده را به خواننده فارسی تحویل بدهد؟ شاید بهترین پاسخ را باید از زبان مترجم برجسته، دکتر احمد اخوت شنید: «خودم را متعهد میدانم که نباید در امانت (متن اصلی) خیانت کرد، به دلیل نشر در ایران، معذور نیستیم برای انتشار متنی، در آن حذف یا تحریف انجام دهیم.» حالا باید اینطور گفت که از ترجمه قابل تامل بهمن فرزانه در دهه پنجاه خورشیدی که روزی نامش با «صدسال تنهایی» گره خورده بود، دیگر باید خداحافظی کرد و به سراغ متن قابل تامل دیگری رفت. از این بیش از دهها ترجمهای که از «صدسال تنهایی» به فارسی شده است، به جرات میتوان گفت تنها ترجمه قابل تامل، ترجمه کاوه میرعباسی است که هم از متن اصلی است، هم اینکه تقریبا متن کامل کتاب است، و هم اینکه در شکل و شمایل زیبایی منتشر شده است؛ ترجمهای که وقتی آن را مقایسه میکنی با همه ترجمههای موجود در بازار (چه کتابفروشیها چه دستفروشها) متوجه میشوی که گاهی بازترجمه برخی از آثار ادبی جهان «ضرورت» است؛ ضرورتی که حالا در «صدسال تنهایی» کاوه میرعباسی میتوان آن را دید و به آن اذعان کرد: «خیلی سال بعد، جلوی جوخه آتش، سرهنگ آئورلیانو بوئندیا بیاختیار بعدازظهر دوری را به یاد آورد که پدرش او را برد تا یخ را بشناسد…» و حالا ما بار دیگر با این شش نسل از خانواده بوئندیا در «ماکاندو» همراه میشویم در کشف یخ و بازخوانی دیگربار «صدسال تنهایی»مان: «آنوقتها، ماکوندو روستایی بود با بیستتا خانه کاهگلی بناشده بر کرانه رودی که آب زلالش بر بستری جاری میشد از سنگهای صاف و سفید و به درشتی تخمهای ماقبل تاریخی. دنیا آنقدر جدید بود که خیلی چیزها هنوز اسم نداشتند، و برای اشاره به آنها باید با انگشت نشانشان میدادند…»
ما و «عشق در روزگار وبا»
داستان «عشق در روزگار وبا» هم همان داستان غمانگیز «صد سال تنهایی» را بر گُرده خود دارد. در سال ۱۳۶۹، هفت سال پس از انتشار «عشق در روزگار وبا» در ۱۹۸۵، این شاهکار ادبی با ترجمه زندهیاد مهنار سیفطلوعی به فارسی ترجمه و منتشر میشود. این ترجمه تا سال ۱۳۸۳ که تنها ترجمه موجود در بازار بوده است، چندین بار بازنشر میشود، که ترجمه غریبانه و بیگانه اسماعیل قهرمانیپور از انگلیسی -که بعدها به سراغ دیگر کارهای آقای مارکز نیز میروند- چنان ضربهای بر پیکر این رمان – و بعدها دیگر آثار مارکز- فرود میآورند که هنوز زخمش التیام نیافته، کیومرث پارسای دو سال بعد این رمان را ترجمه میکند، تا این زخم دیرین را تازهتر و عمیقتر کنند. خوشبختانه در همان سال بهمن فرزانه بعد از سیودو سال که از ترجمه «صدسال تنهایی»اش میگذشت، این رمان را بار دیگر همچون «صد سال تنهایی»، از ایتالیایی ترجمه کردند. ترجمه فرزانه هرچند قابل قبول بود (وقتی ترجمههای عبداله کوثری را از ادبیات آمریکای لاتین از زبان دوم پذیرفتهایم یا به بیانی دیگر، از سر ناگزیری جهان سومیمان پذیرفتهایم، اینجا هم ناگزیر باید پذیرفت؛ هرچند این کار، غلط مصطلحی است که به اشتباه در جامعه مترجمان و ناشران ایرانی باب شده؛ با این توجیه که مترجم نداریم و نمیتوان از تلاش ستودنی او در آشنایی ما با گابریل گارسیا مارکز غافل ماند، اما اینبار ناگزیر از پذیرفتن این هستیم که ترجمه آثار ادبی باید از زبان اصلی انجام شود، به ویژه که پای گابریل گارسیا مارکز هم در میان باشد.
یک دهه بعد از ترجمه بهمن فرزانه، کاوه میرعباسی که پیش از این «صدسال تنهایی» را با نام خود پیوند زده بود، با «عشق در روزگار وبا»، یکبار دیگر ما را به ضیافت مارکز دعوت کرد؛ دعوتی که ما را به سیمای واقعی مارکز در این شاهکار بیبدیل آشنا میکند؛ شاهکاری که روایت بیش از نیمقرن شیدایی است، و توماس پینچون نویسنده بزرگ آمریکایی و خالق «رنگینکمان جاذبه» و برنده کتاب ملی آمریکا، دربارهاش با شور و وجد، میگوید: «معرکه! محشر!» نیمقرن شیدایی حالا با ترجمه کاوه میرعباسی پیش روی ما است برای خوانش دیگربار: «اجتنابناپذیر بود: بوی بادامهای تلخ همیشه تقدیر عشقهای یکطرفه را یادش میآورد. دکتر خونبال اوربینو آن را به مشام کشید همین که قدم به خانه گذاشت که هنوز در سایهروشن فرورفته بود و برای موردی اضطراری به آنجا فرخوانده شده بود که از سالها قبل دیگر اضطراری به حسابش نمیآورد. پناهنده اهل جزایر آنتیل، خرمیا دسنتامور، معلول جنگی، عکاس مخصوص بچهها و همدلترین حریفش در شطرنج با بخور سیانور طلا خود را از عذاب خاطره خلاص کرده بود.»
آرمان
‘
1 Comment
سعید
ممنون مطلب خوبی بود. انتخاب ها ی شما برای باز نش همیشه خوب است