این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
جان و جهان آثار روبرت والرز
نویسندهای که دیوانه شد
مترجم: امیرحامد دولتآبادیفراهانی
روبرت والرز (۱۸۷۸-۱۹۵۶) یکی از نامهای فراموش شده ادبیات آلمانیزبان و جهان است که پس از مرگ تراژیکش از پس عمری زندگی در آسایشگاه روانی، یعنی ۲۳ سال ننوشتن، جایگاه رفیعش را در ادبیات جهان پیدا کرد، هرچند دیر، اما درنهایت آن جایگاهی را که شایستهاش بود به دست آورد؛ جایگاهی که موجب شد تا بسیاری از بزرگان جهان به ستایش او قلم به دست بگیرند: از کافکا که متاثر از او بود تا روبرت موزیل، الیاس کانتی، والتر بنیامین و سوزان سانتاگ که از نبوغ او به عنوان نویسندهای بزرگ نوشتند. در همین راستا، هرمان هسه باور داشت اگر روبرت والرز صدهاهزار خواننده میداشت، جهان جایی بهتر و دلپذیرتر میشد و جی. ام. کوتسی، نویسنده بزرگ آفریقایی، و برنده دو جایزه بوکر و جایزه نوبل ادبیات، آنطور که در یادداشت پیشرو، پرده از از نبوغ روبرت والرز برمیدارد، از والرز به عنوان نویسندهای بزرگ یاد میکند که باید آثارش را بارها و بارها خواند. از روبرت والرز، «یاکوب فون گونتن» و «دستیار» که به عنوان شاهکارهای والرز شناخته میشوند، هر دو با ترجمه ناصر غیاثی از سوی «نشر نو» و «نشر چشمه» منتشر شده است.
والرز؛ نابغه دیوانه
در روز کریسمس ۱۹۵۶ آژیر ماشینهای پلیس شهر هریسو در سوییس در خیابانها به صدا درآمدند: کودکان بر بدن مردی افتاده بر زمین که تا مغز استخوان یخ زده بود بالا و پایین میشدند. پلیسها که بر بالین جسد رسیدند طبق معمول چند عکسی از محل گرفتند و جسد را با خود بردند.
متوفی را خیلی زود تشخیص دادند: او کسی نبود جز روبرت والزر هفتادوهشت ساله که از بیمارستانی روانی در همان حوالی گریخته بود. او در اوان جوانی در هیات نویسندهای توانا در سوییس و حتی آلمان به شهرت رسیده بود. برخی از کتابهایش تا آن زمان هم مداوم منتشر میشدند؛ حتی کتابی پیرامون زندگانیاش به چاپ رسیده بود. بههرحال، حضوری به مدت ربع قرن در موسسات روان درمانی، نبوغ نویسندگیاش را از بُن خشکاند. پیادهرویهای طولانیمدت در مناطق روستایی هم اصلیترین تفریح او بود.
در عکسهایی که پلیسها گرفته بودند پیرمردی نشان داده شده بود که کاپشن و چکمه بر تن داشته و بر برفها پهن شده بود؛ چشمها و دهانش هم باز بود. این عکسها به طور گسترده و شرمآورانه در فضای ادبیات و میان منتقدان پخش شد. وضع و حال والزر که به اصطلاح دیوانگی خوانده میشد، مرگش در تنهایی محض و حجم کثیری از نوشتههای پنهانیاش که پس از مرگ کشف شدند، همه و همه زمینهساز این شد که افسانهای به نام روبرت والزر که بیمورد و غمگنانه به فراموشی سپرده شده بود پروبال بگیرد. حتی علاقه به وجودآمده ناگهانی برای خواندن آثار والزر هم بخشی از این پیشآمد شد. الیاس کانتی نویسنده نوبلیست آلمانیزبان بلغار، در سال ۱۹۷۳ در اینباره نوشت: «از خویش میپرسم میان آنانی که زندگی همیشگی و مرده آکادمیک خود را با فراغ بال بر ویرانههای زندگانی نویسندهای بنا میکنند که در درماندگی و ناامیدی زیست، آیا کسی هست که شرمنده خود باشد؟»
والرز؛ از بازیگری تا نویسندگی
رابرت والزر در سال ۱۸۷۸ در بخش برن متولد شد و هفتمین فرزند از جمع هشت بچه بود. او چهارده ساله بود که دیگر اجازه رفتن به مدرسه نداشت و به کارآموزی در بانک پرداخت اما او که در سر سودای بازیگرشدن داشت به اشتوتگارت آلمان نقل مکان کرد. تنها تستی که برای هنرپیشگی داشت به مفتضحانهترین شکل ممکن تمام شد و نقطه پایانی بر این آرزویش شد. پس از بدرود با بازیگری تصمیم گرفت شاعر شود. او که از این شغل به آن شغل میپرید دنیایی شعر و داستان و نمایشنامههایی به نظم نوشت که هیچکدامشان با موفقیت روبهرو نشد. دست آخر اینزل ورلاگ بود که کتاب «ریلکه و هوفمانستال» را برایش منتشر کرد.
در سال ۱۹۰۵ که قصد داشت در روند نویسندگیاش بهبودی حاصل آورد دنبالهرو برادر بزرگش شد که طراح کتاب و طراح صحنه موفقی بود و عازم برلین شد. آنجا به کارهای ریز و درشت زیادی هم پرداخت. دیری نپایید که معلومش شد میتواند با نوشتن خرج و مخارج خود را دربیاورد. او بدین منظور سراغ مجلات پرطمطراق رفت و توسط حلقههای هنری آن مجلات پذیرفته شد. اما او هیچگاه در قالب متفکری فرامرزی احساس رضایت خاطر نکرد. او آدمی بود که پس از نوشیدن چند جرعه نوشیدنی چاک دهان از دست میداد و به پرخاشگری دست مییازید. رفتهرفته از حضور در اجتماع کناره گرفت و به گوشهگزینی روی آورد. در همین حوالی چهار رمان نوشت که سهتای آنها سالم باقی مانده است: «برادر و خواهران تانر»، «دستیار» و «یاکوب فون گونتن».
«یاکوب فون گونتن» شاهکار والرز
همه رمانهای روبرت والرز بهنوعی بر اساس تجربیات شخصیاش بودند، اما در رمان «یاکوب فون گونتن» که به نوعی بهترین اثر ادبی والزر تلقی میشود، تجربه شخصی نگارنده به طرز حیرتآوری مسخ شده است. یاکوب پس از گذران نخستین روز در موسسه بنیامنتا، جایی که دانشآموز است عنوان میکند: «اینجا آدم چیز زیادی یاد نمیگیرد.» معلمها اینسو و آنسو همانند مردگان افتادهاند. فقط و فقط دفترچهای آموزشی وجود دارد که رویش نوشته شده: «هدف مدرسه پسرانه بنیامنتا چیست؟» و در آن تنها درسی که وجود دارد «هر پسربچه باید چگونه رفتاری داشته باشد؟» نام دارد. تمامی مطالب آموزشی به دست لیزا (فرالین) بنیامنتا خواهر رئیس موسسه نگاشته شده است. هر بنیامنتا تنها در اتاق کارش مینشیند و پولهایش را میشمارد. با وجود این، یاکوب پس از گریختن به شهری بزرگ (که در رمان نامیده نمیشود ولی واضح است که برلین است) دربارهاش میگوید: «پایتخت خیلی خیلی کوچکی است.» یاکوب علیرغم مشکلات پیشرو قصد تسلیمشدن ندارد، حتی پوشیدن لباس فرم مدرسه بنیامنتا هم برایش چندان مساله مهمی نیست. او با همان لباس مدرسه در شهر چرخ میزند و سوارشدن بر آسانسور ساختمانهای بزرگ مرکز شهر او را به وحشت میاندازد، اما سبب میشود که حس کند متعلق به عصر خویش است.
این رمان بهنوعی خاطرات یاکوب در دوران حضور در موسسه بنیامنتا است. بخش اعظم این اثر را تفکرات یاکوب درباره ارائه آموزش در آن موسسه و نیز برادر و خواهر عجیبش که او را آنجا فرستادهاند دربرمیگیرد. خواهر و برادر بنیامنتا خواهر و برادری مرموزند که در نگاه اول زوجی مخوف به چشم میآیند. او با احترام با آنان رفتار نمیکند، بلکه در رفتارش نوعی اعتمادبهنفس گستاخانه حاکم است که مختص کودکی است که در بانمکبودگیاش شیطنت خاص کودکی جاری است. یاکوب وظیفه خود میداند که رازشان را کشف کند. واژهای که او دوست دارد به خودش منتسب کند «جنخو» است. جن موجودی است که ماهیتی جدلی دارد و در مرحلهای پایینتر از شیطان قرار دارد.
دیری نمیپاید که یاکوب بر خانواده بنیامنتا سلطه مییابد. فرالین (لیزا) معلومش میشود که به یاکوب علاقهمند شده و او هم خود را به نفهمی میزند. فرالین اذعان میکند که احساسش نسبت به یاکوب علاقهای ساده نیست بلکه عشق حقیقی است. در پاسخ هم یاکوب نطقپرانی طولانی و پرطمطراق و پر از احساسات تحویل فرالین میدهد. همین میشود که فرالین میگذارد میرود و میمیرد.
هر بنیامنتا در ابتدای امر رفتاری خصمانه با یاکوب دارد اما، رفته رفته از او خوشش میآید و سعی در برقراری دوستی با او میکند. ابتدا به ساکن یاکوب درخواست دوستیاش را رد میکند و میگوید: «اما، من چطور باید غذا بخورم جناب رئیس؟… این وظیفه شماست که برای من شغلی درخور بیابید. من از شما فقط شغل میخواهم.» یاکوب هم در اواخر دفتر خاطراتش مینویسد که دارد نظرش را عوض میکند.
یاکوب فون گونتن شخصیتی ادبی است که گرتهبرداریشده از شخصیتی حقیقی یا ادبی نیست. یاکوب در وجود خود خصایصی از راوی رمان «یادداشتهای زیرزمینی» اثر داستایفسکی و نیز «اعترافات» ژان ژاک روسو دارد. مارت رابر مترجم فرانسوی آثار والزر عنوان میکند یاکوب تا حد زیادی شبیه به قهرمانهای داستانهای فولک آلمانی و بهخصوص جوانکی که با رشادت خود قلعه غولها را درمینوردد و علیه نیروهای شرور غلبه میکند است. فرانتس کافکا در ابتدای دوران نویسندگیاش این رمان والزر را بسیار میستود. بارناباس و جرمیز که تحقیق و تفحص مفصلی درباره رمان «قصر» اثر کافکا داشتند همیشه یاکوب را الگوی ذهنی خود داشتند؛ چونکه معتقد بودند کافکا در نگارش این رمان از یاکوب تاثیر پذیرفته است.
در این اثر میتوان انعکاس نثر والزر را متوجه شد: نثری سرشار از شفافیت همراه با لایهای از قواعد ترکیبی، همنشینی زبان عامیانه و زبان اسطقسدار و نیز پارادوکسهای فراوان. «همه ما لباس یک شکل میپوشیم. خب، این لباس فرم پوشیدن، خوار و خفیفمان میکند و درعینحال ارتقایمان میدهد. ظاهر ما مثل بردههاست و این در ظاهر مایه ننگ است، اما توی لباس خوشگلیم و همین ما را از ننگ آن عده از آدمهایی دور میکند که در لباس شخصی خودشان، که پارهپوره و کثیف است، ول میچرخند. مثلا پوشیدن این لباس برای من بسیار خوشایند است، چون هیچوقت درستوحسابی نمیدانستم چی باید بپوشم. اما در این مورد هم فعلا برای خودم معمایی هستم.» معمای یاکوب چیست؟ والتر بنیامین مطلبی نوشت درباره والزر که عنوان میکرد این عدم کاملشدن آدمهای داستانهای والزر، ریشه در ماهیت وجودی نگارنده دارد. به گفته بنیامین، آدمهایی که والزر خلق میکند شبیه آدمهای داستانهای جن و پری است که وقتی داستان به پایان میرسد آدمهای آن هم مجبورند در زندگی واقعی زندگی کنند. بنیامین میگوید آدمهای داستانهای جن و پری «مجروحوارانه، غیرانسانی و پایدار سطحی و سرسری» هستند و نجاتیافته از دیوانگی محض باید زین پس زندگیشان را با ترس از بازگشت به همان عهد دیرین سر کنند.
یاکوب هم از جمله این عجایب است و هوایی که در موسسه بنیامنتا تنفس میکند برایش سنگین است و بسیار شبیه به تمثیلها، سخت است که او را نماینده عنصری از عناصر جامعه دانست. بااینحال، در تفکر رواقی یاکوب در رابطه با تمدن و ارزشگذاری در جامعه، تنفرش در رابطه با حیات ذهنی، عقاید سادهانگارانهاش درباره سازوکار جهان، فرمانبرداریاش از خصایل رفیع، آمادگیاش برای تحمل کژیهای زمان، انتظارش برای فرارسیدن سرنوشت، ادعایش مبنی بر زادهشدن در خانوادهای نجیبزاده، نیاکان جنگطلبش و نیز لذتش در محیط مردسالار حاکم در مدارس خارج از کشور و خوشآمدن از شوخیهای رکیک، همهوهمه به نحوی پیشگویانه اشارهکننده بهنوعی خردهبورژوازی در زمان گرهخوردگیهای عظیمتر اجتماعی است که بدون شک نازیهای طرفدار هیلتر را بسیار بسیار جذاب و دوستداشتنی جلوه میدهد.
«دستیار»؛ شاهکار والرز
والزر در ظاهر نویسندهای سیاسی نبود، با وجود این، درگیریهای احساسیاش با طبقه مغازهداران -که خود عضوی از اعضای همین طبقه بود- در نوشتههایش عمیقا جاری است. حضور در برلین فرصتی مغتنم بود تا از شر این طبقه اجتماعی خلاص شود. اما او این فرصت را مغتنم به حساب نیاورد و بازگشت به دامان وطن خویش را به لقای برلین بخشید. هرچند باز هم هیچگاه به طور کامل از جنبش لیبرالیسم، گرایشهای کانفورمیستی طبقه اجتماعیاش، ناشکیبایی مردمی همچون خودش رویاپرداز و دربهدر، دل نکند.
در سال ۱۹۱۳ برلین را درحالیکه «نویسندهای به تمسخر گرفتهشده و ناموفق بود» ترک کرد و به سوییس بازگشت. در هتلی واقع در شهر بیل در نزدیکیهای منزل خواهرش اتاقی کرایه کرد و تا هفت سال آبباریکهای از راه همکاری با روزنامهها طراحی برای صفحه ادبی نصیبش میشد. در ادامه متون منظوم و منثوری که خلق میکرد، بیش از پیش به جامعه سوییس و مناظر طبیعی این کشور پرداخت. دو رمان دیگر هم نوشت: یکی از آنها را خودش معدوم کرد و دیگری را ناشر.
پس از جنگ دوم جهانی طبع مردم برای خواندن و پسندیدن متونی که بیشتر به قلم والزر نگاشته میشد کم و کمتر شد. بدینترتیب، ارتباطش با جامعه آلمان به بخش محدودی از مردم تقلیل یافت. در سوییس هم که کلا افرادی که به سراغ روزنامه و کتاب میرفتند بهقدری کم بودند که حیات نویسنده در آن شرایط صعب و طاقتفرسا بود. او که از نگاه عیبجویانه همسایهها و نیز طلب احترامشان جان به لب شده بود عازم شهر برن شد و در اداره آرشیو ملی استخدام شد، اما چندی نگذشته بود که از آنجا بیرون رفت. در آن دوره خانهبهدوشی را تجربه میکرد و سیاهمست شده بود؛ شبها خوابش نمیبرد و در خیالش گویی صدایش میزدند، مدام در خواب و بیداری کابوس امانش را بریده بود و حملات عصبی از پایش درآورد. بارها اقدام به خودکشی کرد، اما همیشه ناموفق میماند؛ چونکه بنا به گفته خودش: «حتی نمیتوانم راهی مطمئن برای خودکشی ردیف کنم.»
همین شد که بر همه معلوم شد نمیشود او را تنها گذاشت و حال کسی هم نبود که مراقبتش را بر عهده بگیرد: مادرش خودکشی کرده بود، برادرش هم شرایطش را نداشت و خواهرش هم قبول نکرد. پس، خودش تصمیم گرفت که به آسایشگاهی در والدن برود.
اطبا هرچه تلاش کردند نتوانستند به توافق برسند که مشکلش چیست. آنها هم نتوانستند نگاهش دارند و به آسایشگاهی دیگر در هریسو منتقل شد. آنجا برایش خوب بود، حتی روزنامه و مجله هم میخواند و گهگاهی دست به قلم میبرد، اما بعد از ۱۹۳۲ دیگر چیزی ننوشت. دراینباره به یکی از ملاقاتکنندههایش گفته بود «آمدهام اینجا که دیوانه باشم، نیامدهام که نویسنده باشم!» و نیز اذعان کرده بود که دوروبر ادبیاتبودن دیگر از او گذشته است.
نویسندهبودن برای والزر حتی در ابتداییترین سطوح هم مشکل بود. او از دستگاه تحریر استفاده نمیکرد، اما دستخط زیبا و خوانایی داشت که مایه سربلندی و افتخارش بود. دستخط والزر درست اولین عنصری بود که از بُعد روانی توسط اطبا مورد بررسی قرار گرفت و آنهم خبر از ناخوشاحوالیاش میداد. در چهارمین دهه زندگانیاش بیماریای به نام انقباضات روانتنی به جان دست راستش افتاد که به سبب تنفر ناآگاهانهاش از خودکار حاصل شده بود. تنها راه مبارزه با آنهم کنارگذاشتن خودکار و استفاده از مداد برای نوشتن بود.
مداد به دستگرفتن به قدری برایش مهم بود که آن را «سیستم مدادی» یا «سازوکار مدادی»اش نامید. مداد به دستگرفتن حتی دستخطش را هم تغییر داد. والزر وقتی از دنیا رفت حدود پانصد صفحه نوشتهشده داشت که به دست کسی نیفتاده بودند. او آن پانصد صفحه را با مداد به قدری ریز نوشته بود که خواندنشان بسیار سخت بود و قیمش وقتی آنها را پیدا کرد گمان برد حسبحالی نوشته شده به زبان رمز است. والزر هیچگاه به حسبحالنویسی روی نیاورده بود. دستخطش هم رمزی نبود. در خلال همین صفحات بود که دیگر آثار والزر یافت شدند از جمله رمان معروف «دستیار».
جالبتر از قضیه دستخطش این است که «سازوکار مداد» برای والزر چه به ارمغان آورده که خودکار دیگر نمیتوانست بیاورد؟ (ناگفته نماند که او در این دوران از خودکار استفاده میکرد اما، برای کارهای دیگر.) جواب این سوال میتواند این باشد که مانند هنرمندی که زغالچوبی لای انگشتانش میگذارد و با آن بازی میکند، والزر هم نیاز داشته چنین چیزی را به دست بگیرد تا پیش از بهکارافتادن مغزش از آن استفاده کند و بهنوعی به جریان سیال مطالبی که به ذهنش خطور میکرد تا بنویسد وزن بدهد. در تکنگارهای با عنوان «طراحی با مداد» که ۱۹۲۶-۱۹۲۷ تاریخ نوشتنش را مشخص کرده، از «لذتی ناب» نام میبرد که سازوکار مداد به او میدهد. جایی دیگر هم نوشته «مداد آرامم میکند و مرا به وجد میآورد.» نوشتههای والزر نه بر منطق خاصی استوار است و نه تکنیک روایی، بلکه با خیالپردازی، مود شخصی و درگیریهای ذهنیاش نگاشته شدهاند. در اصل، او بیش از اینکه متفکر یا داستانگو باشد مقالهنویس است. استفاده از مداد راهگشای ورود به عالمی بود که به نوشتنش در راستای بهرهگیری از مود خلاقانهاش بسیار موثر بود.
والزر آثارش را به زبان آلمانی علیا مینوشت؛ زبانی که کودکان سوییسی در دوران تحصیل فرامیگیرند. آلمانی علیا نهتنها با آلمانی- سوییسی در جزئیات زبانشناختی تفاوت دارد، بلکه ماهیت کلیاش هم به کلی متفاوت است، تاجاییکه زبان مورد استفاده سهچهارم مردم سوییس است. نوشتن به این زبان به همراه خود پرستیژ شخصی باسواد و کمالات را دارد که در طبقه اجتماعی مناسبی قرار گرفته؛ پرستیژی که والزر از آن دل خوشی نداشت. هرچند که او وقت چندانی برای مطالعه ادبیات بومی سوییس نداشت، پس از بازگشتش به این کشور با میل و انتخاب خود استفاده از زبان آلمانی علیا را برای نوشتن برگزید تا به جهان و جهانیان ادبیات کشورش و نیز فولکلر آن را معرفی کند.
رمان «دستیار» کموبیش همزمان با «اولیس» جویس و جلد آخر «در جستوجوی زمان از دسترفته» پروست نوشته و منتشر شده است. این اثر که به سال ۱۹۲۶ منتشر شد میتوانست بر ادبیات مدرن آلمان به طرق گوناگون بسیار تاثیر بگذارد. اما اینطور نشد. هرچند که مهمشماردن روبرت والزر و نوشتههایش با انتشار مجموعه آثارش (۱۹۶۶) پس از مرگ دلخراشی که برایش اتفاق افتاد آغاز شد. سپس با توجه به ترجمه آثارش در فرانسه و انگلستان هم که همواره نگاه خاص و ویژهای به ادبیات آلمان دارند شناخته شد و آثارش جزو پرفروشترینهای این دو کشور جای گرفت.
والرز؛ نویسندهای بزرگ
امروزه روز والزر را بیش از همه رماننویس میانگارند، حتی بااینحال که تنها یکپنجم حجم آثارش را رمانهایش دربرمیگیرد. حتی، حجم رمانهایش هم آنقدری نیست که بتوان رمان نامیدشان و اکثرا آنها را نوولا دستهبندی میکنند. بیشتر حجم آثارش را داستانهای کوتاه دربرمیگیرد: آثاری از جمله «کلیست در تندر» (۱۹۱۳) و «قصه هلبلینگ» (۱۹۱۴) که نشان میدهد مهارت او در چه قالبی بیشتر است. زندگانی کمحادثه ولی درعینحال بسیار دلخراشش تنها موضوع بهدردبخوری بود که میتوانست برای نوشتن از آن بهره گیرد. همه متون منثورش به گفته خودش میتواند در قالب فصول «داستانی طولانی و بیپیرنگ، و بخشی از کتابی ازهمگسیخته برآمده از دل آدمی» باشد.
آیا روبرت والزر اصلا نویسندهای بزرگ بود؟ اگر کسی مخالف بزرگانگاشتن او باشد بنا به گفته الیاس کانتی نویسنده نوبلیست بلغار، تنها دلیلش این است که چیزی ناشناختهتر از بزرگی برایش نیست. خود والزر در شعری که اواخر عمرش سروده میگوید: «آرزو دارم آنچه بر من گذشت بر کسی نگذرد/ تنها منم که میتوانم من را تحمل کند/ چیزها دیدن و شنیدن روی زمین/ و گفتن هیچ، درباره هیچ.»
آرمان
‘