این مقاله را به اشتراک بگذارید
«یک پرونده کهنه»
اثر رضا جولایی / نشر آموت
کارآگاه یقه پالتویش را بالا کشید و قدم به خیابان نیمهتاریک گذاشت. میباید به خانه برود و نوشتن گزارش را آغاز کند. خیابان خیس و نیمهتاریک را میباید میپیمود. خیال داشت تمام راه را پیاده برود. فرصت خوبی برای فکرکردن بود. میتوانست تصمیم بگیرد کدامیک از نکات پرونده بیشتر مورد توجه قرار گیرد. انگیزههای قاتلان را مشخص کند، نوع سلاحها و گلولهها، اما ماجرای دیگری هم بود. پیدا بود سلاحهای مورداستفاده از نوعی است که اسلحه سازمانی ارتش به حساب میآید. احتمالا هر دو اسلحه مسروقه بود. آیا ردی از نظامیان ردهبالا هم در این پرونده وجود داشت؟ صدای پایی از پشت سر او را به خود آورد. کاملا هشیار شد. صدای پا درست در مسیر پشتسر او بود. فورا اوضاع را سنجید. راههای گریز یا مقابله. اسلحهاش را در جیب پالتو در مشت گرفت و بهسرعت بازگشت. شبح ریزاندامی در چندقدمی او ایستاد. شبح گفت: «آقای کارآگاه – سینهاش را صاف کرد – آقای مستوفی، با شما کار دارم.» کارآگاه پرسید: «این وقت شب؟ نام مرا از کجا میدانید؟» شبح گفت: «جانم در خطر است. ناچارم در تاریکی بمانم.» کارآگاه پرسید: «برای چه؟» – من با مرحوم مسعود کار میکردم. در چاپخانهاش. شب قتل تا دقایق آخر با او بودم. حتی قاتلین او را میشناسم. دنبال من هستند. کارآگاه کمی تردید کرد بعد گفت: «با من بیا.» اطراف را پایید. کافه مادام کوکو کمی جلوتر بود. امشب در این ساعت یقینا خلوت بود. مناسبترین جا. وارد کافه شدند. حدسش درست درآمد. کافه خلوت بود. با مادام خوشوبشی کرد و از او خواست برایشان شیرینی و شیرکاکائو بیاورد. متوجه شد که مادام به سراپای همراهش نگاهی انداخت و همراهش هم متوجه نگاه مادام شد. معلوم بود معذب است. او را به میزی در گوشه کافه برد. خودش طوری نشست که پنجره و در ورودی در دیدش باشد. به او تعارف کرد تا مقابل خودش بنشیند. حداکثر سیسال داشت با تهریشی سیاه، چهرهای استخوانی و لباسی مندرس. هراسیده بود.پیشخدمت آمد برایشان شیرینی و شیرکاکائو آورد. دید همراهش با چه ولعی میخورد. پرسید: «چیز دیگری میخواهید؟ تعارف نکنید.» همراهش کمی منومن کرد…
1 Comment
ناشناس
حیف این رمان که نشر زرد و بی مایه ای چون آموت با بدترین کیفیت درش آورده. بدترین کاغذ، صحافی، طرح جلد و…