این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
دشمنان
ابراهیم قربانپور
زمانی دوبرولیوف، منتقد بزرگ روس و یکی از اولین کسانی که به اروپا باوراند روسیه، همان روستای بزرگ و پرخاشگری که اروپا سالها به چشم تحقیر به آن نگاه کرده بود و آن را انگلی تصور میکرد که بدش نمیآید خودش را به اروپا بچسباند یا در بهترین حالت به آن شبیه کند، صاحب یک سنت ادبی قدرتمند است که فقط شامل همان یکی دو شعری نمیشود که به لطف فرانسویها از پوشکین ترجمه شده بود، در پاسخ به روزنامهنگاری که از او پرسیده بود روسها چطور و با چه پشتوانهای به چنین تنوعی در ادبیات رسیدهاند، جواب داد: «خدای من! این از آن سوالهاست. انتظار دارید کشوری که بزرگتر از همه قاره شماست، فقط یک نوع ادبیات داشته باشد؟»
پاسخ دوبرولیوف البته پاسخ جذاب و بامزهای است و نشان میدهد او بیشتر از آنکه منتقد خوبی باشد، میتوانست نویسنده یا لااقل فکاهینویس خوبی باشد. اما قدر مسلم جواب روزنامهنگار اروپایی نیست. حقیقت این است که برخلاف پاسخ دوبرولیوف بیشتر نویسندگان روسی بیشتر مدت عمرشان را یا در مسکو میگذراندند یا در سنتپترزبورگ. آن چند نفری هم که این کار را نکرده بودند، بیشتر آثارشان را در رثای مسکو و سنتپترزبورگ مینوشتند. به تعبیر طنزآلود آنا آخماتووا در سالهای بعد «آنها یا در پایتختاند، یا از پایتخت تبعید شدهاند. حالت سومی در کار نیست.»
تعبیر آخماتووا شاید در سالهای قبل از انقلاب اکتبر خندهدار و هوشمندانه به نظر میرسید، اما در سالهای بعد از آن، به قدری به حقیقت مبتلا شد که دیگر کسی نمیتوانست به آن بخندد. تبعید گروهی از نویسندگان و شاعران به اردوگاههای کار اجباری، تبعید اجباری نویسندگان و شاعرانی که کمی نامطلوب به نظر میرسیدند، به مناطق دور از پایتخت تا «با زندگی ساده و حقیقی مردم حقیقی جماهیر شوروی آشنا شوند» و البته کوچ خودخواسته نویسندگان و شاعران اشرافی که در گیرودار انقلاب اکتبر رفتن را به ماندن ترجیح دادند، بهتدریج باعث شد تعبیر آخماتووا تراژیک شود. یکی از آن نویسندگان کوچکرده تبعیدی ولادیمیر نابوکف بود. احتمالا آخرین نام روسی که همه جهان به بزرگیاش معترف بودند و یکی از کسانی که هیچگاه نفرتش را از انقلاب اکتبر، لنین، سوسیالیسم، مارکس و هر چیزی که آنها را بهخاطر میآورد، مخفی نمیکرد.
نفرت نابوکف از مارکس، که او احساس میکرد به دست یک واسطه کوتاهقامت، لنین، زندگی او، خانوادهاش و تمام مردم روسیه را خراب کرده است، به حدی بود که حتی نمیتوانست نظریات ادبی وابسته به مارکسیسم را تحمل کند. در زمانه اوج کاری نابوکف مارکسیسم و فرویدیسم، یا در حالت کلیتر نقد اجتماعی-طبقاتی و نقد روانکاوانه دو شاخه اساسی نقد ادبی محسوب میشدند که تقریبا تمام مجلههای ادبی و حتی تا حدود زیادی فضای آکادمیک نقد را تصاحب کرده بودند. نابوکف که در آغاز تنها از نقد طبقاتی مارکسیستی متنفر بود (وقتی از تنفر حرف میزنیم، منظور تنفر در اندازهای است که او حتی سلیقه ادبی خود مارکس را هم، که لااقل تا حدود زیادی مترقی بود، نمیپسندید و حتی وقتی که میان سلیقه مارکس و فلوبر محبوبش در نفرت از سلیقه ادبی طبقه بورژوا شباهتهایی میبیند، تصمیم میگیرد به این نتیجه برسد که چیزی که مارکس و فلوبر به آن بورژوا میگفتند، دو چیز کاملا متفاوتاند)، آرامآرام این نفرت را به نقد روانکاوانه فرویدی هم گسترش داد و در کلاسهایش از «لذت ادبیات در دوران پیش از فروید و مارکس» سخن گفت و تلاش کرد تا خواندن ادبیات بدون نگاه کردن از چشمان آنها را دوباره زنده کند. حاصل این تلاش این بود که نابوکف عملا حتی به نظریات ساختارگرایانه یا فرمالیستی زمانه هم بیتوجه ماند و درنهایت با بیتوجهی کامل به نظریه ادبی از دنیا رفت.
اما آیا واقعا نوشتههای نابوکف اینهمه از نظریه ادبی دور بودند. آیا او همانقدر که خودش گمان میکرد، توانسته بود دست منتقدان و نظریهپردازان را توی پوست گردو بگذارد و آنها را از دنیای ادبیات بیرون کند؟ و آیا واقعا دوری از نظریه همانقدر که نابوکف تصور میکرد، رادیکال بود؟
۲
حقیقت این است که آنقدرها هم نمیشود به نابوکف (و بسیاری از نویسندگان و شاعران همفکرش) بابت بدبینیشان نسبت به نظریه ادبی خرده گرفت. اگر به سبک نظریهپردازان ماجرا را از همان سالهای آغازین پیدایش چیزی به نام نظریه ادبی در یونان باستان آغاز کنیم، میشود دید که این بدبینی کموبیش پایی در سابقه دارد. یعنی درست همانجایی که افلاطون، پایهگذار رسمی نظریه در هنر، تصمیم گرفت شاعران را از آرمانشهرش بیرون کند، چون آنها را به اندازه کافی مفید نمیدانست. او آنها را متهم میکرد که در حال تقلید دست سومی از حقیقتی هستند که در عالم مثل وجود دارد، بنابراین آنقدر از آن فاصله گرفتهاند که دیگر ارزشی نداشته باشند. بهعلاوه این نگرانی که آنها ممکن است باعث گسترش بیاخلاقی شوند هم از همان زمان تا امروز دغدغه اصلی اخلاقگرایان ادبی بود. به این ترتیب از همان اولین گام سنگبنای نظریه ادبی در توضیح و همزمان رد ادبیات زمین گذاشته شد. دفاع ارسطو در «بوطیقا» هم چندان تفاوت عمدهای با حمله افلاطون نداشت. ارسطو هم بهرغم آنکه سهم اندکی برای ذوق ادبی در نظریه ادبیاش در نظر گرفته بود، بیشتر به این دلیل اخلاقی حضور شاعران را مغتنم میشمرد که آنها ممکن است به درد هم بخورند، و این فایده به قدری هست که حضور اکثریت فاسدشان تحمل شود.
شاید همین میزان دشمنی میان نظریه ادبی و ادبیات برای نابودی یکی از آنها میتوانست کافی باشد و قطعا همین تعارض میتواند دشمنی تمامعیار آنها را تا زمان نابوکف توجیه کند، اما یک نکته کوچک در آن میان باقی ماند که کیفیت این رابطه را بهطور کامل متحول کرد؛ اینکه نظریه و ادبیات اصلا آن استقلال صوری را نداشت که دشمنان یک اردوگاه در اردوگاه دیگر میپندارند.
درحقیقت قضیه این نیست که نظریه ادبی مانند یک زائده از قبل ادبیات بیرون آمده است تا آن را استثمار کند و از میان ببرد، یا از جایی فرادست به او خیره شود و تماما در پی آن باشد تا در اولین فرصت تغییرش دهد و زیر و رویش کند. حتی اگر منتقدان و نظریهپردازان یا ادیبان و شاعران نپذیرند نظریه ادبی و ادبیات چنان در هم تنیدهاند که عملا بدون استقلال از هم وجود خارجی ندارند. قضیه این نیست که نظریه ادبی «علمی» است که برای تحلیل «هنری» به وجود آمده باشد، بلکه نظریه ادبی بخشی از ادبیات است که تلاش میکند جای پای ادبیات را بیرون از آن جستوجو کند و مسیر آن را از بیرون خطکشی کند.
امروز ما میدانیم که نوشتههای افلاطون درباره ادبیات و شاعری، فنی که او با بدبینی تمام به آن نگاه میکرد، چقدر ادیبانه نگاشته شدهاند. درحقیقت در بسیاری از آکادمیهای ادبیات متون افلاطون نه بهعنوان متون نظریه ادبی که از قضا بهعنوان متون ادبی بازخوانده میشوند. رابطه متون ادبی و متون نظریه ادبی درحقیقت همینقدر چالش و در تماس با یکدیگر تعریف میشود. نظریه ادبیات در تماس مستقیم با جریانهای ادبی بهسرعت تغییر میکند و رنگوبوی تازه میگیرد. رابطه نظریه ادبی و ادبیات هیچگاه نباید به رابطه فرادست و فرودست تبدیل شود، بلکه از قضا شبیه رابطه دو همبستهای است که همزمان بر هم اثر میگذارند. نباید فراموش کرد که استفاده فروید از اسطوره اودیپ و تریلوژی تراژدی اودیپ سوفوکل همزمان که تلاشی برای تبیین تازهای از متن سوفوکل بود، به همان نسبت از خود متن سوفوکل هم متاثر شده بود. نظریه ادبی مارکسیستی، حتی در ارتدوکسترین حالتهایش مثلا در نظریات ادبی گئورگ لوکاچ، در عین حال که با نوعی ارزشگذاری اجتماعی طبقاتی انواعی از ادبیات را رد یا تخطئه میکرد، در نسبت با نوع دیگری از ادبیات تصحیح میشد و بسط مییافت. به علاوه، همین منظر مارکسیستی در بافتار فرهنگی دیگری، مثلا در نظریات ادبی والتر بنیامین، ممکن بود به نتایج کاملا متفاوتی منجر شود.
اما این جوابها برای قانع کردن نابوکف کافی بود؟
۳
مسلما نمیتوان فاصله میان نظریه ادبی و ادبیات، یا حتی فاصله میان آنها در یکی از نمونههای عینیاش، نابوکف، را به یک سوءتفاهم تقلیل داد. حقیقت این است که بسیاری از نظریهپردازان ادبی چپگرا، دشمنان بزرگ نابوکف، آثار او را فاقد ارزش ادبی میدانستند، صرفا به این دلیل که او در حرفهایش آشکارا از انزجارش از انقلابیون اکتبر میگفت، لنین را سانتیمانتالی خشن و وحشی میدانست که توحش را به تمدن برتری داده است و… بهعلاوه او اعتقاد داشت که همین منتقدان با به بیراهه بردن ادبیات و سلیقه مردمی، باعث زوال ادبیات روسیه شدهاند. بارزترین مثال او ستایش بیحد و حصری بود که نثار ماکسیم گورکی میشد، درحالیکه از نظر نابوکف، گورکی بهتمامی فاقد ظرافتهای آثار ادبی دوران اوج ادبیات روسیه بود. تبدیل شدن شمایل داستایوسکی به نماینده تمامعیار ادبیات روسی عامل دیگری بود که نابوکف را عصبانی میکرد. او معتقد بود دو عامل همزمان ستایش فرویدیها از داستایوسکی بهخاطر آنکه بهخوبی به نظریات بیمارگون آنها درباره پدرکشی راه میدهد و ستایش مارکسیستهای ارتدوکسی چون لوکاچ که او را نماینده راستین رئالیسم انتقادی قابل تقدیر میدانند، باعث شده است او به جایگاهی دست یابد که لایق آن نیست و درعوض نویسندگانی مانند گوگول، چخوف و تورگینف بهخاطر لحن سبکسرانه و بعضا تمایلاتشان به ستایش از اروپای غربی (دشمنان لنین و انقلاب اکتبر) آنها را از جایگاهی که باید، دور کرده است.
هر دو سوی ماجرا مسلما تا اندازهای محق بودند. به همان نسبت که نابوکف ترجیح میداد تا چشمانش را بر دستاوردهای ادبی مارکسیستها، مثلا در بارور کردن فرمالیسم و ساختارگرایی یا در خلق نمایش مدرن اروپا، یا در ستایش از هنر مدرن مورد علاقه خودش ببندد، یا رویکرد مدرن روانکاوی در تحلیل شخصیتها را که درنهایت به پیدایش گونههایی مانند رمان نو منجر شد نادیده بگیرد، نظریهپردازان و منتقدان هم او را نادیده گرفتند و برای سالها با عنوان هنرمند اشرافی ضدانقلاب او را در طبقات بایگانی کردند. مسلما به گذر زمانی طولانی لازم بود تا روانکاوان لکانی بهخاطر بیاورند پیچیدن شخصیتها در لایه درهمتنیده سادیسم زبانی را برای اولین بار میتوان در آثار او پیدا کرد، یا چپگرایان اعتراف کنند روشنترین تصویر از سیمای فلجکننده و اخته بورژوازی در سالهای میانه قرن گذشته را نه در آثار بهاصطلاح رادیکال نویسندگان چپ که در آثار نابوکف میتوان پیدا کرد.
رابطه میان نظریه و ادبیات احتمالا چیزی است شبیه یک تعقیب و گریز که در آن نظریه مدام سعی میکند ادبیات را بهتمامی به چنگ بیاورد و آن را اسیر کند و در مقابل ادبیات مدام از چنگ آن میگریزد. قواعد بازی درست همینجاست که باید تعریف شود. نظریه باید بپذیرد که ادبیاتی که کاملا در چنگال او اسیر شود، دیگر ادبیات نیست و ادبیات باید بپذیرد نظریهای که تنبلانه او را به حال خود رها کند، باعث میشود او در جای خود بایستد. همانطور که نابوکف نمیدانست فرار کردنش از دستان مارکس و فروید چطور به چالاکی نظریات آنان منجر میشد، مارکسیستها و منتقدان روانکاو هم نمیدانستند نابوکف چطور در حال بارور کردن آنهاست. بههرحال این دشمنی برای هر دوی آنها سرانجام خوشی داشت، هرچند احتمالا هیچکدامشان از این نتیجه برد-برد نهایی خبردار نشدند. چه میشود کرد؟ برای دانستن نتیجه بازی حتما باید قوانین را هم از حفظ داشت!
چهل چراغ
‘