این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
نگاهی به جهان داستانی فرانتس کافکا
کافکا، استاد بی معنایی!
بابک احمدی
کافکا بنا به ملاک های آشنا داستان سرا نبود. مثل جین آستین رمان نمی نوشت و خواننده را به دنبال شخصیت ها و گره های داستان نمی کشاند. مثل چخوف قصه کوتاه نمی نوشت و رویدادهای به ظاهر بی اهمیت و کوچک را به عظمت تنهایی و رنج انسان ها گره نمی زد.
کافکا حکایتگری مثل بقیه نبود. والتر بنیامین در مقاله اش درباره لسکوف نوشته: «هنر قصه گویی به پایان رسیده چرا که سویه حماسی حقیقت، خرد، مرده است». در داستان های کوتاه و بلند کافکا آن سویه حماسی چنان غیب است که انگار هیچ وقت نبود.
کافکا بیش تر به رسم قصه های تلمود و افسانه های کتاب های قدیمی یهودی روایتی را بدل به معما می کرد. شیوه روایتش ساده و طبیعی بود، مثل کسی که برای دوستی رویدادی اززندگی هر روزه را تعریف کند و شگردهای رایج ادبیات رسمی و محترم به کارش نیایند.
بلانشو نوشته کافکا مثل روزنامه نویس ها می نوشت. اما خبری که او می داد از امر واقع نبود، از نبودن بود. اثری از هیچ تجربه یا درس اخلاقی در میان نبود. خواننده کافکا از او می پرسد «خب، برای چی این را گفتی؟». اصلا معلوم نیست چه چیز می گفت. پیامی داشت یا نه، حرفی داشت یا نه. گفته اند می نوشت چون نوشتن را دوست داشت اما این جواب پرسش اصلی را نمی دهد.
در نوشته هایش عشق غایب است. جنسیت تن و غریزه هست، رطوبت، بو و صدا هست اما عشق نیست. رابطه ک. بالنی در محاکمه سرنمونی است که از بودن تن و غیاب دل عاشق. بدتر از آن، رابطه اش با الزاست. کافکا در پی شناختن کسی نبود. باز از بنیامین شاهد بیاورم: «یگانه راه برای شناختن کسی این است که ناامیدانه عاشقش باشی». البته ناامیدی در نوشته های کافکا موج می زند و همان معنای ساده را دارد: امید غایب است. چرا؟ چون موضوعی که بتوان به آن امید بست غایب است.
همچنین شناخت دیگری، عشق و دلبستگی حاضر نیستند. مثل بچه های بیمار مدرسه که غیبت دارند و نام شان در دفتر حضور و غیاب ثبت می شود. بهترین حالت این غیاب این است که بیمار باشی. این همه کتاب که درباره «عشق های کافکا» نوشته اند، درباره فلیس بائر، میلنا یسنسکا- پولاک، دورادیمانت و گرته بلوخ هیچ راهی به آن قلب زمستانی نگشوده اند. نامش در دفتر حضور و غیاب خیلی ناجور ثبت شده است. بیمار است. مثل پروست که همیشه بیمار بود.
سرمای دنیای کافکا به این معنا نیست که چیزی گرم که زمانی مثل شعله اجاقی خانه های روستایی را گرم می کرد حالا نیست. خیر. سرمای کافکا یعنی از آغاز سیاره و کهکشان و همه دنیا یخ بسته بودند. هرچه را که محور فرض کنید یا در هم می کشند یا غایب می شود. در محاکمه عدالت نیست، در قصر معنا نیست، در آمریکا خود آمریکا نیست. آن چه هست روایت های دست هزارمی است از آن چه معلوم نیست چیست یا کجاست. آن چه فرض می شود بود یا هست. فقط فرض می شود، چون هیچ یقینی در کار نیست.
کافکا داوری نمی کرد چون ملاک داوری را نمی یافت، چنان که دریدا به زیبایی در بررسی داستان کوتاه «در برابر قانون» نشان داده قانون یعنی نبودن امکان داوری، نبودن ملاک، نوبدن اطمینان، نبودن راه های انسانی برای حل مسائل. انبوهی کتاب درباره کافکا و بوروکراسی نوشته اند. خسته نمی شوند؟
انگار حقیقت نهایی را یافته اند، با غرور و شادی اعلام می کنند این دنیای مدرن است که آدم را سوسک می کند. می گویند آدم در هزارتوی قصر، قانون، اتاق دادرسی که همان اتاق بازرسی است، و در انبارهای بایگانی گم می شود. خودش را گم می کند. انگار خودی، ذاتی، اصالتی بوده که گم شده. خسته نمی شوند. تکرار هزار باره حرف مفت به آن وزن نمی دهد. آیا آن آدم در خیال خوش خود باهوش و باخرد که تکرار می کند مسئله کافکا اعلام جرم علیه مدرنیته بود حق دارد؟ نه، چون دادگاهی نیست که در آن اعلام جرم کنی.
کافکا چیزی یا کسی را متهم نکرد، چون نمی دانست آن چه اتفاق افتاده چیست. نمی دانست واقعا جرم است یا تداوم همان عنصر هیولایی زندگی آدم ها. خب، همیشه این جوری زندگی کرده ایم. این شکل تازه بیان محتوای تازه نیست. در کافکار خرد سیاسی غایب است. خرد سیاسی نام مضحکی است که به بی خردی نابی داده ایم که سیاست نام دارد.
بی خستگی می گویند دنیای کافکا جهان کابوس هاست. نه نیست. دنیای نرم و گرم و مرتب و خواستنی همین زندگی هرروزه است. فقط درست نشان داده شده است. همین کار، همین تفریح، همین بطالت، همین آرزوی روزهای تعطیل که کسالت بار و خواب آورند. مثل احتضار. پشت سر هم، کافکا را جست و جوگر معرف می کنند. دنبال چه بود؟ هرگز نتوانسته اند این موضوع جست و جویش را پیدا کنند. خیلی ساده چون موضوع غایب است و محمول جای هزار تاویل را باز می گذارد.
پراگ کافکا غایب است، صدها شهر خیالی تاویمل گران به جای آن مکان ناموجود، ستوده یا نکوهش می شوند. خودش خیلی ساده گفته، «این شهر مادر کوچک من است» ، جای دیگر، «این مادر چنگال های تیزی دارد». حتی نامش غایب است، در بیست و پنجم دسامبر ۱۹۱۱ در دفتر خاطراتش نوشت «اسم عبری من آمشل است. نام پدربزرگ مادری ام که همواره در خاطره مادر به عنوان مردی پرهیزگار و دانا باقی ماند. مادر شش سال داشت که او مرد. ریشی سفید داشت». مادر این طور می گفت. خودش که پیش کافکا غایب بود.
این قدر دنبال معنا در آثار کافکا نباشید. این قدر دنبال معنا نباشید. کافکا استاد بی معنایی بود. استاد مسلم نشان دادن نبودن حقیقت، نبودن معنا. بکت یگانه میراث بر واقعی کافکاست. اگر یک حق در این دنیا باقی مانده باشد حق بکت است که پدرش را معرفی کند. گمانم تنها پسری بود که حق داشت گله کند «پدر چرا مرا تنها گذاشته ای؟». پسری که قبلا این حرف را زده بود هیچ حق نداشت. چون ظاهرا از اول بازی آخرش را می دانسته. دیگر چه جای گله که وارد بازی شده؟
ببینید. زندگی فقط و فقط یک ممکن خاص است. می شد نباشد اما انگار هست. می شد نیاید اما انگار آمده است. در ذات خودش پوچ، بی معنا و تا حد زیادی جاهلانه است. از روز اولش در آخر راه است. مادر کودک را به دنیا نمی آورد. مرگ را به دنیا می آورد، غیاب را، نبودن را، پوشیدگی را و این پوشیدن از آن نوع هایدگری نیست که هسته هستی و رویداد از آن خود کننده در آن نهان باشد. این گردو توخالی است. پوسته اش سیاه و کثیف است و مغز هم ندارد. پوک است، پوچ است، آن مائده خواستنی در آن غایب است.
از نظر کافکا مرگ مهم بود، چون مرگ یعنی از این به بعد غایب خواهی بود. برای همه و سال ها بعد برای هرکس که به هر دلیل برای کارها و زندگی تو ارزشی قائل باشد یا به آن فکر کند. تو انگار از اول نبودی. هیچ وقت. در متن کوتاهی با عنوان مرموز «او» نوشته «علت این که داوری آیندگان درباره فرد درست تر از داوری معاصران اوست، در خود آدم مرده نفهته است. آدم تازه پس از مرگ، وقتی تنها شد، چیستی خود را نشان می دهد».
زیباترین نوشته هایش آن هایند که به داستان های کوتاهش معرفی شده اند. هرکدام را که بخوانید متوجه می شوید که فقط یک معماست و نه چیزی دیگر. قرار نیست چیزی حل شود، بل به دقت چیزهایی معمایی باقی می مانند و آن چه پیش تر به خطا بامعنا دانسته شده بود حالا بی معنا می شود. شاید به همین دلیل کافکا بیش از هر نویسنده مدرن موضوع کارهای فلسفی شد. خیلی از فیلسوفان به کارها و زندگی او توجه نشان دادند، وقتی او تنها شده بود. دلوز، بنیامین، بلانشو، دریدا و بسیاری دیگر درباره اش نوشته اند. نه! غلط گفتم آن ها از او آموخته اند. کافکا آن ها را نوشته.
اندیشه پویا
‘
4 نظر
wooha
چه میشد اگر ده میلیون پول داشتم، شاید بهتر به زندگی فکر میکردم.
احمد
فوق العاده بود.
kiyan
کتاب خواندن رو با کافکا شروع کردم. همین شد بزرگترین اشتباه زندگیم چون بعد ۱۵ سال هنوز در دنیای منجمد و تباه کافکا گرفتارم.
سارا
کاملا با این نوشته موافقم.کافکا به تنهایی خودش یک ژانر محسوب می شه به نظرم. و نویسندگان دیگرب مثل بکت, پینتر و … هم ساب ژانرهای کافکا هستند.