این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
فیلیپ کلودل؛ سینماگر داستاننویس
پرویز شهدی*
وقتی دو کتاب «نوه آقای لین» و «جانهای افسرده» فیلیپ کلودل را برای نخستینبار خواندم، اگر امضای یک نویسنده پای هر دو نبود باورم نمیشد یک نفر این دو کتاب را نوشته است، بس که با یکدیگر متفاوت و حتی متضاد بودند. این نشانه وسعت دید و جهانبینی نویسندهای است که هم در دانشگاه نیس استاد ادبیات است، هم سینماگر، هم نویسنده و هم روزنامهنگار. رمان «نوه آقای لین» مانند آب زلالی است که از چشمهای در کوهستان جاری شده و جسم و جان آدم را آرامش و آسایش میبخشد. دست سرنوشت یا تصادف، دو آدم پاکنهاد و بلادیده را در موقعیتی خاص کنار هم قرار میدهد.
این دو جز زبان مادریشان یک کلمه هم از حرفهای آن دیگری نمیفهمند، جز دو واژه «خداحافظی»ِ هریک به زبان خودش، که گمان میکنند نامشان است. آدمها به طور معمول با زبانی مشترک با یکدیگر ارتباط برقرار میکنند وگرنه باید با ایما و اشاره منظورشان را به هم بفهمانند، اما راه سومی هم وجود دارد و آن زبان دل است. اما کتاب دیگر «جانهای افسرده» درست نقطه مقابل اولی است، هرچه آن یکی ساده و روان است، این یکی مبهم و پیچیده با شخصتهایی که هریک رازی نگشودنی و معمایی حلنشدنی در دل و جان دارد. راوی اینبار همچون سینماگری چیرهدست، برداشتهایی از صحنهها و رویدادهایی بس گنگ را یکبهیک به خواننده ارائه میدهد.
داستان با فاجعهای جانگداز و دلخراش آغاز میشود: جسد دختر سیزده چهارده سالهای در کنار رودخانه که با طناب خفهشده است. نویسنده از همین ابتدا به خواننده هشدار میدهد که با چگونه داستانی سروکار دارد، درست مانند چهار ضربه تندرآسای ابتدایی سمفونی پنجم بتهوون. هریک از شخصیتها به نحوی در این چنبره دردناک سرنوشت گرفتار است. محور اصلی این داستان بر دو اصل مهم بنا شده: اول پسزمینه و زمان وقوع آن یعنی جنگ اول جهانی، عظیمترین فاجعه بشری تا آن زمان که نهتنها افراد، بلکه همه کشورها و به طور خلاصه همه بشریت را به نحوی درگیر کرده بود؛ چه آنهایی که در جهبهها و شهرها کشته یا زخمی و یا معلول میشدند و چه آنهایی که وحشتزده سرگردان و عزادار بر جای میماندند، هیچکس نمیتوانست به فکر آینده باشد؛ چون کسی که نمیداند تا فردا زنده هست یا نه، نمیتواند به فکر آینده باشد. آنهایی که در جبههها میجنگند و چه کسانی که در شهرها و روستاها به سر میبرند. پس در این هیاهوی دوزخی و در دنیایی که سراسر به هم ریخته و جز مرگ و ویرانی چیزی در آن دیده نمیشود، مردم هم در زندگی روزمرهشان جز مرگ و فاجعه چیزی پیش رو ندارند، همه آشفتهاند، نگراناند، مضطرباند، هیچ چیزی سر جای خودش نیست، هیچ فکری نمیتواند متمرکز شود، حتی اعمال اولیه حیاتی، خوردن، خوابیدن و کارکردن هم نظم و ترتیبش را از دست داده است؛ پس همه جانها حق دارند افسرده، مایوس و غمزده باشند. اصل دوم نحوه روایت ماجرا است، از زبان راوی که خود یکی از کسانی است که اگرچه روانه جهبه نشده، ولی با بزرگترین فاجعهای که در زندگی هر انسانی میتواند رخ بدهد دست به گریبان است و در کنار آن شاهد فاجعههای دیگر، آدمهایی که در زندگی عادی نقاب درستی و شرافت به چهره دارند و چون اوضاع غیرعادی شده، ماهیت اصلیشان را نشان میدهند. عدهای رنج میبرند و عدهای دیگر از رنجدادن دیگران، لذت. حیوانصفتهایی که از غوغای جنگ و کشتار در اماناند و تا آنجا که میتوانند به خلقوخوی ددمنشانهشان میدان میدهند، چون اوضاع آشفته است و راهها باز، حساب و کتابی هم در کار نیست. راوی مانند خبرنگاری پرتجربه و نکتهدادن، زندگی خودش و کسانی را که همراهش این راه پُر درد و رنج را طی میکنند شرح میدهد، برای این کار از جملههایی خیلی ساده، گاه بسیار کوتاه، گاه خیلی گزنده و گاه بسیار دردناک استفاده میکند. رویدادی کوچک فاجعهای کُشنده در زندگیاش به وجود میآورد که عمرش را به تباهی میکشاند و علاوه بر درد و رنج، او را نسبت به همهکس و همهچیز بدبین میکند. فضا، فضای بدگمانی و شک و تردید است که از هریک از شخصیتهای داستان هم مجرم میسازد، هم قربانی. نویسنده به طنز نام یکی از شخصیتهایی را که بر سرنوشت همه ساکنان شهر تسلط دارد، «دستینا» گذاشته است که به لاتین میشود «سرنوشت»؛ چون او است که به دلخواه خود هرکسی را بخواهد مجرم به شمار میآورد و به زندان یا زیر تیغه گیوتین میفرستد.
* مترجم آثار فیلیپ کلودل
‘