این مقاله را به اشتراک بگذارید
چارلز بوکوفسکی اگر زنده بود، باید ۲۵ مرداد شمع تولد ۹۷ سالگیاش را فوت میکرد، هر چند که اهل این لوسبازیها نبود
سینا قلیچخانی
صورتی پر از جای جوش، شکمی برآمده از زیر تیشرتی کوتاه، کشیدن سیگار هندی ارزانقیمت، اقامت در خانهای کوچک و بههمریخته در منطقه حاشیهای شهر، همیشه خدا بطری نوشیدنی در دست و ژستهای احمقانه و بیملاحظهاش رو به دوربینهای عکاسی؛ اینها تمام آن چیزی است که از چارلز بوکوفسکی به یاد میآید. آیا بوکوفسکی تمام این تصاویر است؟
***
دوستی دارم که تیشرتهای عجیب و غریب با طرحهای آوانگارد میپوشد و مدام سیگار پشت سیگار آتش میزند. سالهاست ریش بلند و نامرتبی دارد. از دو جملهای که میگوید، یکی از آن فحش است. البته مراعات میکند و بسته به جمع، از فحشهای لایت تا فحشهای چارواداری را قاطی حرفهایش میکند. دوست دارد بگوید در هیچ حصار اخلاقی و سنتی گرفتار نیست و هر زمانی بخواهد، میتواند علیه وضع موجود شورش کند. کارهای ارزان و نیمهوقت و گاهی پست انتخاب میکند و از این سرگردانی لذت میبرد. مدام در سفرهای بیمقصد است و در مکانهایی اقامت میکند که فقط امکانات اولیه را دارند. چند وقت پیش درحالیکه اتفاقی در خیابان دیدمش، دعوتش کردم قهوهای بخوریم. کار به بحث درباره ادبیات کشید و نویسندگان آمریکایی. به اسم بوکوفسکی که رسیدیم، مکثی کرد و گفت فوقالعاده است. محبوبترین نویسندهاش است و بارها «عامهپسند» و «ساندویج ژامبون » و «هالیوود» و «موسیقی آب گرم» را خوانده است. همانجا انگار نوری بر زندگی و شخصیت پیچیده دوستم افتاد و حقایق این سبک زندگی برایم فاش شد.
او عاشق سبک زندگی بوکوفسکی شده بود و دلش میخواست مثل او به نظر بیاید.
***
چارلز بوکوفسکی که نویسنده آمریکایی به شمار میآید اما در اصل از پدر و مادر آلمانی زاده شده است، با سبک منحصربهفردش و نگاه پرجسارتش به دنیا و روابط حاکم بر آن، نویسندهای است که در حال حاضر تبدیل به چهرهای نمادین شده است. کمتر نویسندهای شانس این را داشته که پرترهاش روی تیشرت، کیف و پیکسل جا خوش کند. حتما برای تبدیل شدن به چنین چهرهای، باید چیز خاصی داشته باشی. مثل کافکا و صادق هدایت و فروغ فرخزاد خودمان. او حالا آنقدر در ایران به واسطه شعرهایش در شبکههای اجتماعی و عکسهای ابزوردش از شمایل یک شاعر، معروف شده است که شاید بسیاری فقط او را شاعر بدانند تا نویسنده. او در نوشتن داستان بیشترین تاثیر را از همینگوی و سلین گرفته است و بهخوبی میتوان ردپای این دو را در نوشتههای بوکوفسکی دید. جملههای کوتاه و بدون هیچ حشو و زائده، کلمات خشن و رکیک، صحنهپردازیهای بیرحمانه و رئالیسم کثیف منطقههای فقیر و حاشیهای شهرهای بزرگ و مدرن، از مشخصات سبک اوست. آنقدر بوکوفسکی در این نوع سبک ابرام داشته است که بعضی وقتها ترجمه آثار و چاپ آنها را با مشکل مواجه کرده است. راوی اکثر داستانهای او هنری چیناسکی است، که درواقع خود اوست، و به این ترتیب ما با یک اتوبیوگرافی طرف هستیم. بهخصوص در رمان «ساندویج ژامبون». او در این کتاب به شکل عریانی خودش و خانواده درهم و متلاشیاش را مینویسد… «از بچگی هم میدانستم چیزی در من عجیب و غیرعادی است. احساسی داشتم که انگار در تقدیرم آمده یک جانی باشم، یک سارق بانک، یک قدیس، یک متجاوز، یک راهب، یک تارک دنیا.»
این نویسنده منزوی و سرکش، از سربازی معاف شد و یک بار با زنی پولدار ازدواج کرد که بعد از دو سال پشیمان شد و کارش به جدایی کشید و بار دیگر با زنی که آثارش را در روزنامهاش برای اولین بار چاپ کرد و آنها را شاهکار میدانست. مدام نوشت و کارهایی را به غیر از نوشتن تجربه کرد. درس و دانشگاه را تله میدانست و به جنبش نسل بیت نپیوست. دائمالخمر بود و همین باعث شد از دنیا برود.
***
روی سنگ قبرش به وصیت خودش نوشته شده: «تلاش نکنید».
شماره ۷۱۵/ چلچراغ