این مقاله را به اشتراک بگذارید
خاطرات «شعبون بی مخ»، شعبان خان حاکم تهران
جلال امانت
«بزرگ ترین افسانه تاریخ بشر بی تردید وجود یک روایت بی طرفانه تاریخ است. هیچ کس نمی تواند تاریخ را بی طرفانه روایت کند، چون همه در آن مشارکت داشته اند. سوژه تاریخ خود ما هستیم و همین کافی است تا هر روایتی از تاریخ بیانگر موضع کسی باشد که آن را بیان می کند…»
این جملات فرناندو آرمستو، استاد تاریخ، امروز دیگر چندان عجیب و غیرعادی نیست. جدا از اهمیت فلسفی این جمله مصداق عینی آن را می شود در اهمیت روزافزون تاریخ شفاهی از سوی منابع مختلف دید. دانشگاه ها و مراکز مطالعاتی تاریخی امروز سهم عمده ای از وقت خود را به جمع آوری خاطرات افراد گوناگون از وقایع مختلف اختصاص داده اند. ممکن است راویان گوناگون این تاریخ شفاهی از سر فراموشی یا از سر سود و زیان حرف های متناقضی بزنند، اما این روایت های مختلف از یک اتفاق درست مانند رنگ های مختلف خارج شده از یک منشور هستند که با کنار هم قرار دادنشان می شود از کلیت آن سر در آورد.
در مورد اتفاقی با ابعاد و حواشی کودتای ۲۸ مرداد ماجرا کمی دشوارتر است. تقریبا تمامی طرف های حاضر در این ماجرا روایت خود از وقایع را بارها در رسانه های مختلف بیان کرده اند؛ از دربار پهلوی و شخص محمدرضا شاه تا حزب توده و جبهه ملی و همه گروه های سیاسی مختلف، روایتی که در این میان کمتر کسی تمایل چندانی به شنیدن آن داشته است، روایت شعبان جعفری از این اتفاق است.
کار ارزشمند هما سرشار در مصاحبه با او و انتشار خاطر اتش خوشبختانه امکان دسترسی به این روایت دست اول را فراهم کرده است. در این نوشته خلاصه ای آمده است از آن چه می توان آن را به اختصار سابقه سیاسی شعبان جعفری نامید. داستان که احتمالا کمتر از باقی روایت های ۲۸ مرداد به حقیقت نزدیک است، اما خواندنش، لااقل به اندازه اهمیت یکی از رنگ های کوچک خارج شده از منشور، خالی از لطف نیست.
۱- سال های دور از سیاست
شعبان جعفری در مصاحبه هما سرشار شباهت چندانی به چیزی ندارد که از عامل انسانی کودتای ۲۸ مرداد انتظار داریم. در این مصاحبه او پیرمردی خجالتی است که تمایل چندانی به مصاحبه ندارد و اصلا معتقد است آن قدرها آدم مهمی نیست که داستانش از تاریخ به کار کسی بیاید. در تمام طول مصاحبه تمام حرف او این است که «من اصلا اهل سیاست نبودم. چیزی از سیاست سر در نمی آوردم».
بیشتر تاکید شعبان جعفری در طول مصاحبه بر این است که تنها علقه های مذهبی باعث شد که سهمی در تاریخ معاصر ایران داشته باشد و به بعضی گروه های سیاسی نزدیک شود. تصویری که او از خودش ارائه می دهد، جوان ورزشکار نترسی است که همه کارهایش را با همین سر نترس و زور بازو انجام می دهد.
«همه وقتی می خواستند برند دستشویی انگشتشان را بالامی آوردند. من همین جور بلند می شدم می رفتم. معلمه با انگشت به شقیقه ش اشاره می کرد که یعنی این مخ تو کله ش نیست. بی مخه. لقب بی مخ از همین جا روی ما موند».
جوانی که تا کلاس چهارم بیشتر درس نمی خواند. بیشتر دوران نوجوانی اش را به خاطر زد و خورد در رفت و آمد میان زندان و خانه سپری می کند، طوری که مادرش یک پتو برای دوران اقامت او در زندان تدارک دیده بوده است. «هر وقت کسی از کلانتری می اومد، می گفتم ننه اون پتو رو بده من باید برم».
به خاطر همین بی نظمی ها چجهار سال طول می کشد تا دوران خدمت اجباری را تمام کند. «چون هیچ وقت پوتین نمی پوشیدم و فقط با گیوه این ور اون ور می رفتم» دست گرفتن چاقو یا چماق را مادون شأنش می داند، چون بازوها و مشت هایش به قدر کافی قدرت دارند. پاسبان نوامیس حل است و… تصویری که او از نوجوانی اش می سازد، هیچ به کسی که بعدها قرار است دولت ملی ایران را سرنگون کند، نمی ماند.
۲- اولین فعالیت
در روایت شعبان جعفری اولین باری که پای او به یک دعوای سیاسی باز می شود، کاملا تصادفی است. خود او در جایی از مصاحبه اش می گوید که در تمام طول زندگی اش در برابر سه چیز مقاوت عجیبی داشته؛ «عشق، سیگار و مشروب». با این حال چیزی که او را برای اولین بار وسط یک دعوای سیاسی می کشاند، مستی است.
در شبی که نخست وزیر وقت، ابراهیم حکیمی، که چندان روابط خوبی هم با پادشاه پهلوی نداشت، برای تماشای تئاتر عبدالحسین نوشین، که هنرمندی چپ گرا و ضدحاکمیت محسوب می شد، به تئاتر فردوسی رفته بود، شعبان جعفری و تعدادی از دوستانش در حال مستی تئاتر را به هم می ریزند، طوری که نخست وزیر را از در پشتی تئاتر فراری می دهند و کار تعطیل می شود. روز بعد سران شهربانی به شعبان می رسانند که کاری که دیشب انجام داده است، کار خوب و پسندیده ای بوده، اما ناچارند او را مدتی از تهران دور کنند تا آب ها از آسیاب بیفتد.
به روایت شعبان جعفری این اتفاق کاملا تصادفی می افتد، اما او و دوستانش همیشه با «چپیام ها» و «کمونیست ها» دعوا داشتند و پیشوایان مذهبی مانند آیت ا… کاشانی و فداییان اسلام را پیشوایان سیاسی خودشان می دانستند. خط قرمز شعبان جعفری در این بحث های سیاسی اشاره به پول است.
او مدعی است هیچ وقت کاری را به خاطر پول انجام نداده است و هرچه از نیک و بد در تاریخ از او به ثبت رسیده، حاصل اعتقادات مذهبی و ملی و البته علاقه اش به ورزش بوده است!
۳٫ ۱۴ آذر ۱۳۳۰
اگر اولین کنش سیاسی شعبان را مستی شراب در دامنش گذاشت، دومین فعالیت جدی اش در هوشیاری و تعمد کامل انجام شد. ۱۴ آذر ۱۳۳۰ یکی از سیاه ترین روزهای تاریخ مطبوعات در کشور است. روزی که عده زیادی از اراذل و اوباش پایتخت به سرکردگی شعبان جعفری به دفاتر همه روزنامه های چپ گرا و منتقد حمله کردند و اموالشان را غارت کردند. جراید را از روی دکه ها جمع کردند و از اصحاب جراید آن هایی را که موفق به فرار نشدند، به شدت مجروح کردند.
در روایت شعبان جعفری این اتفاق از یک خواسته کاملا شخصی شروع می شود. این که نشریاتی مثل چلنگر و مردم دائما او را مسخره می کردند و این که نشریه فکاهی توفیق معمولا عکس چاقو به دست او را با عنوان پرطمطراق «السلطان صاحبقران، شعبان خان حاکم تهران» دست می انداخت، او را به شدت عصبانی می کند و در آخر در روز ترور سرهنگ نوری شاد خونش به جوش می آید و لشکری از نوچه هایش را در خیابان های تهران به راه می اندازد تا حساب نشریات دست چپی را برسند. اما شعبان این حرف را نمی پذیرد. او معتقد است تنها کسانی که آن روز پولی گیرشان آمد، کسانی بودند که در غارت دفتر مجلات سماور یا فرشی را صاحب شدند همین!
طبعا این بار هم سران شهربانی حرکت او را تایید می کنند و فقط به این خاطر که راضی نمی شود از تهران فرار کند، او را مدتی به زندان می فرستند. تا این جای فعالیت سیاسی شعبان جعفری هنوز روابط خوبی با دولت مصدق داشت، طوری که دکتر فاطمی در روزنامه باختر امروز از او تقدیر کرد و بزرگان جبهه ملی مانند دکتر صدیقی و بازرگان در جشن گلریزان او در سینما جهان شرکت کردند. حتی عکس گنگی وجود دارد که شعبان ادعا می کند در آن دکتر مصدق را روی دست گرفته است. حتی در ماجرای ۳۰ تیر ۳۱ علیه دولت قوام شعبان جعفری هم چنان به طرفداری از دکتر مصدق و آیت الله کاشانی به خیابان می آید و با جیپ مورد علاقه اش توده ای ها را زیر می گیرد.
شعبان جعفری معتقد است تمام کارهای او فقط با یک منطق قابل فهم است: «من فقط عاشق مولا علی بودم، شاه و مملکتم، مصدق را دوست داشتم، چون آن موقع با شاه بد نبود. شاه را هم دوست داشتم، چون آدم ورزشکاری بود.»
۴٫ ۹ اسفند ۳۱
اسفند ۱۳۳۱ سرانجام اولین رویارویی جدی شعبان جعفری با دولت مصدق اتفاق می افتد. در این روز شاه شایعه کرد که قصد خروج از کشور را دارد و برای خداحافظی به ظاهر محرمانه دکتر مصدق را به دربار کشاند. اما حقیقت این است که عده ای از روحانیون از این شایعه باخبر بودند و نگران بودند که با رفتن شاه دکتر مصدق مملکت را به توده ای ها واگذار کند.
به همین خاطر از شعبان جعفری و نوچه هایش خواستند تا راهی دربار شوند و مانع سفر شاه به خارج شوند. در حقیقت کل این داستان ساختگی سفر توطئه ای بود تا دولت مصدق با تظاهرات مردمی به سود شاه تضعیف یا نابود شود، اما این اتفاق نیفتاد. «ما رفتیم بازار و اون جا به بازاری ها گفتیم که شاه داره می ره دکونه اها رو تعطیل کنید، اما هیچ کس گوش نداد. بازاری ها با مصدق بودند. ما هم مجبور شدیم نعش درست کردیم و راه افتادیم تو خیابون ها»
جعفری و نوچه هایش با همان جنازه مصنوعی که با خون مرغ او را رنگین کرده بودند، به دربار می روند. محافظان دربار که خبر داشتند مصدق موفق شده است از در دیگری از دربار خارج شود آن ها را به خانه مصدق می فرستند. «گفتند بروید خانه مصدق و از او بخواهید تا از شاه بخواهد از مملکت نرود»
شعبان و همراهانش در خانه مصدق را می شکنند و به خانه وارد می شوند، اما با حمایت ارتشی هایی نظیر افشارطوس این بار توطئه دربار شکست می خرود و شعبان برای اولین بار به خاطر حرکاتش دادگاهی می شود.
در روایت شعبان از دادگاه، دادستان دادگاه به خاطر آن که مجبور نباشد کسی را که طرفدار شاه است محاکمه کند، شب قبل از دادگاه خودکشی می کند. روز دادگاه شعبان سخنرانی غرایی با این مطلع می کند: «این جا دادگاه است. این جا جایگاه محمد بن عبدالله استاضی با شرافت باید با شرافیت قضاوت کند» خود شعبان ادعا می کند دادگاه برای او حکم اعدام بریده است، اما آن طور که از روزنامه های آن زمان بر می آید، او به حبسی جزیی محکوم شده است. حبسی که لااقل به ادعای خودش او را تا روز ۲۸ مرداد در زندان نگه داشت.
۵٫ ۲۸ مرداد ۳۲
«همین طور یک چیزی می نویسند برای خودشون. من اون روز تا ظهر زندان بودم. بعد کشوری که شاه داره نخست وزیر داره ارتش داره اگه من یک نفری بتونم توش کودتا کنم، معلومه دولت عرضه نداشته».
این عبارت چکیده روایت داستان روز کودتان از زبان شعبان جعفری است. شعبانی مدعی است که بعد از روز ۲۵ مرداد (که بیرون از زندان کودتا علیه مصدق شکست خورد) در زندان قار بود او و ۲۰ نفر دیگر را که هر شب شعار «زنده باد شاه، مرگ بر مصدق» می دادند، اعدام کنند. حتی بعضی زندانی ها که گرایش مصدقی داشتند، نزدیک بود او را در زندان سر به نیست کنند. برای همین برای محافظت از جانش او را به بیمارستان می فرستند.
در داستان شعبان، زن بدنامی به نام پروین آژدان قزی است که در بیمارستان به طریقی به او خبر می دهد که در بیرون «مردم» دارند مصدق را می کشند و دولت دارد عوض می شود. این اتفاق حوالی ظهر روز ۲۸ مرداد می افتد. شعبان با حمایت مسئولان زندان که دل خوشی از مصدق نداشتند، خود و تعدادی از یاران نزدیکش مثل حسین رمضون یخی، احمد عشقی و امیر موبور را از زندان در می آورد و راهی خیابان ها می شوند. منتها وقتی می رسند که دیگر کار تمام شده و آن ها فقط یکی از بی شمار آدم های خیابان می شوند.
«من یک قرون هم نگرفتم. بچه های ما هم نگرفتند. بچه های جنوب شهر همه شون عاشق شاه بودند. اصلا لازم نبود کسی بهشون پول بده. من شنیدم برادران رشیدیان از روزولت پول گرفته بودند، اما من نه.»
به این ترتیب در روایت شعبان جعفری او در کودتای ۲۸ مرداد از همه بی گناه تر است. با این حال خود او نسبت به کودتا بدبین نیست. «خود مصدق آدم خوبی بود. کارهای خوب می کرد. من یه بار با حائری زاده دیدنش رفتم. زیر پتو خوابیده بود. فاطمی این کارها رو می کرد. توده هم داشت استفاده می کرد. توده ای ها می خواستند اول شاه رو کله پا کنند؛ بعد که رفت، زیرآب مصدق رو هم بکشند. فکر می کردند زیرآب مصدق راحت تره».
احتمالا داستان شعبان جعفری از کودتا ارتباط چندانی با حقیقت روز ۲۸ مرداد ندارد. اما لااقل از یک چیز می شود مطمئن بود. شعبان جعفری با لمپن بودن خودش روراست کنار آمده است؛ به همان لمپنی که از یک «شعبون بی مخ» می شود انتظار داشت. بسیار صادقانه تر از همتایان هم روزگار با مایش.
به نقل از هفته نامه چلچراغ