این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
نویسندگان و متفکران جهان چه عادتهایی داشتند؟
هر آدمی برای خودش عاداتی دارد که دیگران این عادات را مبنایی برای شناخت و قضاوت او قرار می دهند. نویسندگان هم همینطور با این تفاوت که در میان آنها عاداهای عجیب غریب کم نبوده است. در این نوشته عادات چندین نویسنده و متفکر جهان را آورده ایم که در نوع خود جالب و عجیب بوده اند.
جین آستین
به گوشت گوسفند فکر نکن!
آستین هرگز تنها زندگی نکرد و در زندگی روزمره اش چندان توقعی هم نداشت. گویا برایش مهم نبود که تنها باشد یا نه. او همراه با مادر و خواهر و دوست صمیمی و سه پیشخدمت شان در یک کلبه زندگی می کرد خانه ای که اغلب پر از مهمان های ناخوانده بود. مهمان ها دائم در خانه آستین رفت و آمد داشتند اما آستین می نوشت. در سال های پایانی عمرش حتی پرکارتر هم شد. نسخه های اولیه «حس و حساسیت» و «غرور و تعصب» را برای ناشرش بازنویسی کرد و سه رمان جدید نوشت: «منسفیلد پارک»، «اما» و «ترغیب».
به گفته خواهرزاده اش، جین در اتاق نشیمن خانوادگی شان می نوشت. یعنی «درست وسط هر جور مزاحمت و اتفاق مخل آرامش!» او در این باره می گوید: «البته مراقب بود که کارش توسط خدمتکاران یا مهمانان یا هر شخصی غیر از اعضای خانواده متوقف نشود. عادت داشت روی برگه های کاغذ کوچکی بنویسد که به راحتی دورانداخته یا زیر جوهر خشک کن گم می شدند. پشت در ورودی جلویی یک بادبزن قرار داشت که وقتی باز می شد، صدا می داد. جین مخالف تعمیر کردن این مشکل کوچک بود چون صدا آگاهش می کرد که تازه واردی رسیده است.»
آستین صبح زود قبل از سایر زنان خانه بر می خواست و پیانو می زد. ساعت ۹، صبحانه خانواده را آماده می کرد که هنر اصلی خانه داری او بود. بعد در اتاق نشیمن می نشست به نوشتن و اغلب مادر یا خواهرش هم در سکوت کنارش خیاطی می کردند. اگر سر و کله مهمانی پیدا می شد کاغذهایش را پنهان می کرد و می رفت همراه شان خیاطی کند.
شام، غذای اصلی روز، بین ساعت سه و چهار بعد از ظهر سرو می شد. بعد از آن نوبت گپ و گفت و گو و ورق بازی و چای بود. غروب به بلندخواندن رمان هایش می گذشت و جین، داستان های در دست نوشتنش را برای خانواده اش می خواند. هر چند بار اعظم کار خانه بر دوش خواهرش بود. خودش هم در این باره گفته است: «آفرینش ادبی با ذهنی مشغول تکه های گوشت گوسفند و خوراک ریواس ناممکن است!»
گوستاو فلوبر
کتاب راحتی نیست
فلوبر نوشتن «مادام بوآری» را در سپتامبر سال ۱۸۵۱ شروع کرد؛ کمی بعد از بازگشت به منزل مادری اش در کوئاسه فرانسه. دو سال قبل را در خارج از کشور و در نواحی مدیترانه ای گذرانده بود و به نظر می رسید این سفر طولانی، اشتیاق کودکانه او به ماجراجویی و هیجان را ارضا کرده باشد. در ان زمان فلوبر چندان از رسیدن به میان سالی راضی نبود. شکمی بزرگ داشت با موهایی که به سرعت می ریخت. این شرایط همراه شد با اینکه احساس کرد باید برای نوشتن نظم داشته باشد؛ نوشتن شاهکاری به نام «مادام بوآری».
کتاب از آغاز برایش مشکلاتی ایجاد کرد. او برای همراه و معشوق دیرینش لوییز کوله نوشت: «دیشب رمانم را شروع کردم. از حالا سختی های وحشتناکی را بابت سبکی که انتخاب کردم، پیش بینی می کنم. این کتاب، کتاب راحتی برای نوشتن نیست.»
فلوبر برای تمرکز روی کارش روال سخت گیرانه ای تدوین کرد که به او اجازه می داد هر شب چندین ساعت بنویسد چون در طول روز هر سر و صدایی حواسش را پرت می کرد. همراه او، مادر پیرش، برادرزاده پنج ساله و تیزهوشش کارولین، معلم سرخانه انگلیسی او و اکثر اوقات عمویش هم بودند.
فلوبر هر روز صبح ساعت ۱۰ بلند می شد و زنگ پیشخدمت را به صدا در می آورد تا برایش روزنامه ها، نامه ها، لیوانی آب سرد و پیپ چاق شده اش را بیاورد. بعد مشتی به دیوار بالا می زد تا اگر مادرش دوست دارد بیاید و کنارش بنشیند و باهم صحبت کنند. بعد از آن هم نوبت به نظافت روزانه و استفاده تونیک ضدریزش مو می رسید. ناهار را معمولا سبک می خورد و بعد از تدریس تاریخ و جغرافیا به برادرزاده اش، مطالعه می کرد. اما وقت نوشتن فلوبر شب بود.
خودش در این باره می گفت: «گاهی از خودم می پرسم چرا بازوانم به خاطر این همه خستگی از بدنم جدا نمی شوند یا چرا مغزم آب نمی شود. من زندگی ریاضت کشانه و سختی را می گذراندم؛ زندگی عاری از لذات بیرونی. با چنان عشقی کارم را دوست دارم که جنون آمیز و غریب به نظر می رسد؛ مثل زاهدی که جامه زبری را دوست دارد، در عین اینکه جامه جسمش را آزار می دهد.»
کارل مارکس
صبر ایوب
سال های نخستین زندگی مارکس در لندن به فقر و فلاکت گذشت. خانواده اش مجبور بودند در شرایطی نکبت بار زندگی کنند و تا سال ۱۸۵۵ سه فرزند از شش فرزندش مردند.
مارکس در سال ۱۸۴۹ که به عنوان تبعیدی سیاسی وارد لندن شده بود، انتظار داشت حداکثر چند ماه آنجا بماند. درعوض ماجرا به اینجا رسید که تا زمان مرگش یعنی سال ۱۸۸۳ همان جا زندگی کند.
آیزایا برلین در کتاب «مارکس» خود می نویسد: «برنامه روزمره زندگی اش شامل رفتن به سالن مطالعه موزه بریتانیا بود و معمولا از ۹ صبح تا زمان تعطیلی موزه در ساعت هفت شب آنجا می ماند. به دنبالش ساعت طولانی کار شبانه می آمد، همراه با سیگار کشیدن های بی وقفه ای که از یک عادت تجملی به مسکّنی ضروری تبدیل شده بود. این ماجرا بر سلامت مارکس تاثیری قاطع گذاشت و او را در معرض حملات مکرر بیماری کبدی قرار داد که گاهی با کورک و آمارس چشم ها همراه می شد؛ مشکلاتی که با کارش تداخل می کرد و به خستگی و بی قراری می کشید. همین ها هم به مشکل امرار معاشش ضربه زده بود.»
مارکس در سال ۱۸۵۸ درباره وضعیت خودش نوشت: «به بلاهای ایوب دچار شده ام!» او در سال ۱۸۵۸ مشغول نوشتن یکی از مهم ترین آثارش بود: «سرمایه»؛ اثری مهم و تاثیرگذار در اقتصاد سیاسی. در سال ۱۸۵۹ نوشت: «نباید کارم را به رغم تمام مشکلات رها کنم و به جامعه بورژوازی اجازه بدهم که مرا تبدیل به یک ماشین پول سازی کند.»
مارکس بعدها برای شغل منشی راه آهن درخواست کار داد اما تقاضایش به خاطر دست خط بد رد شد! البته بخشی از هزینه زندگی مارکس از طریق دوستش انگلس تهیه می شد. انگلس پول ها را از موسسه پارچه بافی پدرش کش می رفتو به مارکس می داد و مارکس به خاطر نداشتن عقل معاش همه را به باد می داد. طنز روزگار این است که خودش می گوید: «گمان نمی کنم هرگز کسی اینقدر درباره پول نوشته باشد در حالی که خودش فاقد آن است!»
وضعیت بیماری هایش چنان پیش رفت که دیگر نه می توانست بنشیند و نه بخوابد. در این اثنا جلد اول «سرمایه» تمام شد و قبل از آن که بتواند جلد دوم را به پایان برساند، مرد.
زیگوند فروید
سیگار پشت سیگار
یکی از لذت های زندگی فروید سیگار کشیدن بود. یک بار که دید پسرش سیگار را رد می کند، به او گفت: «پسرم، سیگار کشیدن یکی از بزرگ ترین و ارزان ترین لذت های زندگی است و اگر از همین حالا تصمیم به نکشیدن داری، تنها می توانم برایت متاسف باشم!»
لذت دیگر فروید جمع کردن قارچ و توت فرنگی بود و به ماهیگیری هم علاقه خاصی داشت. زمانی که برای تعطیلات سه ماه تابستانی به اقامتگاه تفریحی شانمی رفت، پیاده روی های خود را از سر می گرفت. پسرش، مارتین به یاد می آورد که: «پدرم خیلی تند قدم می زد، خیلی.»
فروید ساعت هفت صبح از خواب بلند می شد، صبحانه می خورد، ریشش را در سلمانی مرتب می کرد و از ساعت هشت تا ظهر، بیماران را می دید. آدم خوش خوراکی هم نبود؛ نه اهل مشروبات بود و نه از جوجه خوشش می آمد. گاهی هم موقع خوردن غذا در کنار همسر و خانواده اش، چنان در فکر فرو می رفت که دیگران را می آزرد.
ساعت سه، مشاوره های درمانی فروید شروع می شدند و تا ساعت ۹ این روند، ادامه داشت. بعد همراه خانواده شام می خورد و با خواهرزنش ورق بازی می کرد یا با همسر و یا فرزندانش برای پیاده روی بیرون می رفت. باقی شب را هم تا ساعت یک شب کار می کرد.
ارنست همینگوی
صبح علی الطلوع
همینگوی در سراسر دوران بزرگسالی خود خیلی زود از خواب بلند می شد؛ ساعت پنج و نیم یا شش صبح با اولین اشعه خورشید در روز حتی اگر شب قبلش دیر خوابیده بود باز هم همین روال را دنبال می کرد.
همینگوی در مصاحبه ای با پاریس ریویو در سال ۱۹۵۸ گفت: «وقتی روی داستان یا کتابی کار می کنم هر صبح درست بلافاصله پس از طلوع خورشید دست به قلم می شوم. هیچ کس نیست که مزاحم تان شود. هوا خنک یا حتی سرد است. مشغول به کار می شوید و در حین نوشتن گرم. بعد هرچه را که نوشته اید می خوانید. آنقدر می نویسید تا به جایی برسید که هنوز موتورتان روشن است و می دانید بعدش چه اتفاقی می افتد و دست از کار می کشید و می کوشید باقی زندگی تان را پیش ببرید.»
همینگوی برخلاف حرف هایی که درباره اش رایج است هیچ فصلی از کتابش را با تیز کردن ۲۰ مداد متوسط شروع نکرد. خودش به پاریس ریویو گفته بود: «فکر نکنم اصلا هیچ وقت من یک جا بیست تا مداد داشته باشم!» اما در کل عادات عجیب و غریب برای نوشتن کم نداشت. اول این که ایستاده می نوشت. اول روی برگه هایی روی تخته شاسی می نوشت بعد اگر کار خوب پیش نمی رفت، کاغذها را رها می کرد و سراغ ماشین تحریر می رفت. همینگوی غالبا حساب کلمات روزانه اش را داشت تا به قول خودش: «کلاه سر خودم نگذارم!» اما اگر کار خوب پیش نمی رفت، دست از نوشتن می کشید و به نامه هایش جواب می داد؛ یک مرخصی دل پذیر میان مسئولیت خطیر نوشتن».
کارل گوستاو یونگ
خانه ای بدون برق و تلفن!
هیچ فرش یا کف پوشی در خانه یونگ نبود. برق یا تلفنی هم در کار نبود. گرمای خانه از تکه های هیزم تامین می شد و آشپزی هم روی اجاقی نفتی انجام می گرفت. فقط دست آخر یک تلمبه دستی کار گذاشتند که کار راحت تر باشد؛ همین! این خانه کارل گوستاو یونگ بود.
یونگ درباره خانه اش نوشته بود: «اگر یک انسان قرن شانزدهمی به این منزل نقل مکان می کرد تنها چراغ های نتی و کبریت برایش جدید بود. جز این راهش را بی هیچ مشکلی باز می کرد.»
این خانه معروف بود به برج بولینگن که در قطعه زمینی دورافتاده نزدیک یکی از روستاهای سوییس، خودش آن را بنا کرده بود. یونگ برای فرار از زندگی شهری، زندگی در برج یولنگین را برگزید. در این مکان روزی ۸ تا ۹ ساعت بیمار می پذیرفت و مدام سخنرانی می کرد و برای شرکت در سمینارهای مختلف آماده می شد.
یونگ ساعت هفت از خواب بلند می شد و به شکرپاش، قوری و ماهیتابه اش سلام می کرد و صبح به خیر می گفت! به گفته زندگی نامه نویسش: «او زمانی طولانی را به درست کردن صبحانه می گذراند که معمولا شامل قهوه، گوشت سالامی، میوه، نان و کره می شد.»
دو ساعت از صبح را به نوشتن اختصاص می داد و بعد از آن به نقاشی یا پیاده روی های طولانی روی تپه ها. ۱۰ شب وقت خواب بود. به نوشته خودش: «من در یولینگن درست وسط زندگی واقعی هستم، عمیقا خودم هستم. بدون برق می گذرانم و خودم اجاق و شومینه را آتش می کنم. غروب ها چراغ های کهنه را روشن می کنم. آب لوله کشی وجود ندارد و از چاه آب می کشم. هیزم می شکنم و غذا می پزم. این کارهای ساده آدم را هم ساده می کنند و ساده بودن چقدر سخت است!»
هنری جیمز
نظم مفرط
هنری جیمز برخلاف برادر بزرگتر بی قرار و نامنظمش همیشه از عادات کاری منظمی پیروی می کرد. هر روز می نوشت. صبح شروع می کرد و معمولا در ساعات ناهار کار را به پایان می برد. در سال های آخر مرگش مچ دردی شدید وادارش کرد قلم را کنار بگذارد و ایده هایش را به یک منشی دیکته کند که هر روز ساعت نه و نیم نزدش می آمد.
جیمز پس از دیکته کردن در طول صبح، عصرها به مطالعه می پرداخت، چای می خورد، به پیاده روی می رفت، شام صرف می کرد و شب را به یادداشت برداری برای کارهای فردا می گذراند. مدتی هم از یکی از منشی هایش خواسته بود شب ها برای ادامه کار آنجا برگردد و برای هشیار نگه داشتن منشی یک تخته شکلات را در حین کار، کنار دست دخترک می گذاشت تا بخورد!
همچون آنتونی ترولوپ، جیمز به محض اتمام یک کتاب، کتاب بعدی را شروع می کرد.ی ک بار که از او پرسیدند کی وقت پیدا می کند طرح کتاب جدیدش را بریزد چشمانش را به بالا دوخت، روی زانوی فرد سوال کننده زد و گفت: «طرحش همین اطرافه. همین دور و برها. توی هواست. مثل سگ دنبالم می کنه و می آد.»
جیمز جویس
مردی با فضائل اندک!
چه کسی هست که درباره خودش چنین صادقانه و فروتنانه ابراز نظر کند؟ «مردی با فضایل اندک و گرایش به اسراف!» این توصیفی است که این رمان نویس ایرلندی یک بار از خودش به دست داد. او دست کم در عادات روزانه اش هیچ در بند خویشتنداری یا نظم و ترتیب نبود. جویس از هفت دولت آزاد، صبح ها معمولا دیر بلند می شد، از اوقات عصر برای نوشتن یا انجام تعهدات حرفه ای اش استفاده می کرد و اغلب به تدریس انگلیسی یا تدریس پیانو برای پرداخت مخارج منزل. غروب هایش بیشتر به معاشرت های اجتماعی در کافه ها یا رستوران ها می گذشت؛ اوقاتی که جویس مغرور با صدای مردانه خودش در مهمانخانه، آوازهای قدیمی ایرلندی می خواند که اغلب تا صبح روز بعد طول می کشید.
جویس در تکاپوی یافتن ناشری برای «دوبلینی ها» بود و در منزل تدریس خصوصی پیانو می کرد. ریچارد المان، زندگی نامه نویس یک روز معمول جویس را چنین توصیف می کند: حدود ۱۰ صبح بیدار می شد. یعنی وقتی استانیسلاس، برادر مسئولیت پذیرش، صبحانه خورده و منزل را ترک کرده بود.
نورا، همسرش، برایش قهوه و نان ساندویچی به تخت می برد و جویس همان طور درازکش تا حدود ساعت یازده در تخت می ماند. به قول خواهرش: «متفکر و خاموش». بعد ساعت ۱۱ پشت پیانو می نشست؛ ساز و آوازی که با حضور ماموران وصول صورت حساب مختل می شد. جویس مامور را به شکلی ماهرانه رد می کرد و دوباره پشت پیانو بر می گشت. تا زمانی که نورا کارش را قطع می کرد و می گفت: «می دونی کلاس داری دوباره می خوای یه پیرهن چرک بپوشی؟» و جویس هم با آرامش می گفت: «درش نمی آرم!»
جویس رمان «اولیس» را پس از هفت سال در سال ۱۹۲۱ تمام کرد. خودش می گوید: «تنها نبوغ بین این کار طاقت فرسا، هشت بار بیمار شدن و ۹ بار تعویض محل سکونت بین اتریش و سوییس و ایتالیا و فرانسه بود.» در نهایت می گفت: «به حساب خودم باید حدود بیست هزار ساعت صرف نوشتن «اولیس» کرده باشم.»
ساموئل بکت
محبوس و منزوی
یکت در سال ۱۹۴۶، دوره ای از کار خلاقه پرشور را آغاز کرد که بعدها از آن با عنوان «محاصره شده در اتاق» یاد کرد. او در خلال آن ندس ال بهترین آثارش را نوشت. رمان های «مالوی» و «مالون می میرد» و نمایشنامه ای که بلندآوازه اش ساخت: «در انتظار گودو». پل استراترن زندگی تحت محاصره بکت را چنین توصیف می کند: «زندگی اش عمدتا در اتاقش می گذشت، منفک ازجهان، به مواجهه با شیاطین وجودش و در تلاش برای کشف ساز و کارهای ذهنش. بخش اعظم برنامه روزانه اش خیلی ساده بود.
حوالی بعد از ظهر از خواب بر می خاست برای خودش خاگینه درست می کرد و تا هر چند ساعت که در توانش بود خودش را در اتاق حبس می کرد. بعدش خانه را ترک می گفت و به مهمان خانه موناپارناس سری می زد و کلی نوشیدنی ارزان قیمت می خورد. پیش از سپیده دم به خانه بر می گشت و تلاش زیادی می کرد تا خوابش ببرد. تمام زندگی اش حول گرایش جنون آمیزش به نوشتن می چرخید.»
آگاتا کریستی
من میز ندارم!
کریستی در زندگی نامه ای به قلم خودش تاکید می کند که حتی پس از نوشتن ۱۰ کتاب، باز هم خودش را یک «نویسنده به تمام معنا» نمی داند. وقتی فرمی را پر می کرد، هنگام رسیدن به گزینه شغل، هرگز چیزی جز «زن متاهل» را نمی نوشت.
او نمی نویسد: «جالب اینکه از کتاب هایی که بلافاصله بعد از ازدواجم نوشتم چیز زیادی یادم نمی آید. گمانم آنقدر از حضور در زندگی روزمره لذت می بردم که نوشتن صرفا وظیفه ای بود که در دوره هایی که غلیان می کرد، انجامش می دادم. هرگز جای معینی به عنوان اتاق شخصی یا مکانی که صرفا برای نوشتن به آن پناه ببرم نداشتم.»
این امر باعث مشکلات بی پایان او با خبرنگارهایی بود که طبیعتا می خواستند عکس این نویسنده را پشت میز کارش بگیرند اما چنین جایی واقعا وجود نداشت! خودش می نویسد: «تنها چیزی که لازم داشتم میزی مناسب و یک ماشین تحریر بود. کابینت روشویی مرمری اتاق خواب جای خوبی برای نوشتن بود. میز اتاق غذاخوری در ساعات مابین غذا هم همچنین.»
او می نویسد: «خیلی از دوستانم می گویند: نمی فهمیم تو کی کتاب هایت را می نویسی؟ چون هیچ وقت تو را در حال نوشتن ندیدیم. حتی ندیدیم دست به قلم ببری.» احتمالا رفتار من بیشتر شبیه سگ هایی است که استخوان به دهان به گوشه ای پناه می برند. آن ها به شکلی مخفیانه از بقیه جدا می شوند و تا نیم ساعت کسی نمی بیندشان. بعد با اعتماد به نفس کامل و لب و لوچ کثیف بر می گردند! من هم همان کار را می کنم. در آغاز هر کتاب کمی معذب هستم، اما همین که بتوانم خودم را خلاص کنم و در را ببندم و نگذارم کسی مزاحمم شود دیگر می توانم با سرعت کامل جلو بروم و در نوشته هایم کاملا غرق شود.»
آن بیتی
زود باش آن!
بیتی شب ها از هر وقت دیگری بهتر کار می کند. خودش در سال ۱۹۸۰ به خبرنگار گفت: «واقعا باور دارم که بعضی مردم روزکار هستند و بعضی ها شب کار.» خودش می گوید: «واقعا فکر می کنم بدن مردم ساعت های متفاوتی دارد. حتی همین حالا هم حس می کنم تازه بیدار شده ام و گیجم؛ در صورتی که سه- چهار ساعت است که بیدارم. تا ساعت هفت امشب همین حال را خواهم داشت. آن موقع کم کم سرحال می شوم و ساعت ۹ دیگر کاملا آماده ام تا نوشتن را شروع کنم. ساعات نوشتاری محبوب من بین ۱۲ نیمه شب تا سه بامدادند.»
اما او هر شب نمی نویسد. خودش می گوید: «من واقعا و اصلا از هیچ برنامه ای پیروی نمی کنم و کمترین تمایلی هم به این کار ندارم. هر وقت سعی کرده ام برنامه منظمی داشته باشم، یعنی وقت هایی که خموده و کسل ام و می خواهم با جمله «زودباش «آن»! بشین پشت اون ماشین تحریر» از شر این وضع خلاص شوم، دچار کسالت و خمودگی بدتری می شوم! بهتر است بگذارم خودش رد شود.»
در نتیجه آن بیتی اغلب ماه ها چیزی نمی نویسد. به قول خودش «یاد گرفته ام که نمی شود خودم را مجبور کنم.» اما به این معنا هم نیست که در چنین دوران رکودی می تواند آرام بشیند و خوش باشد، چون به قول خودش این وضعیت کم از ابتلا به بیماری جمود نوشتن ندارد. چنانچه در مصاحبه ای در سال ۱۹۹۸ اشاره کرده: «باید بگویم که قطعا آدمی دمدمی مزاج هستم، آدمی نه چندان شاد.»
جویس کارول اوتس
بادام زمینی و زمین کثیف
این نویسنده آمریکایی به پرکاری معروف است. اوتس بیش از ۵۰ رمان و ۳۶ مجموعه داستان همراه با ده ها مجلد شعر و مقاله و نمایشنامه منتشر کرده است. معمولا زا هشت و هشت و نیم صبح تا ساعت یک ظهر می نویسد، بعد ناهار می خورد و به خودش استراحتی می دهد و مجددا کار را از چهار تا زمان شام در حوالی ساعت هفت ادامه می دهد. گاهی نوشتن را بعد از شام هم پی می گیرد اما معمولا شب ها بیشتر مطالعه می کند.
اوتس در مورد ساعات سپری شده پشت میزش اشاره می کند که میزان تولیداتش چندان هم قابل توجه نیست. او به خبرنگاری می گوید: «من می نویسم و می نویسم و می نویسم و حتی اگر از کل کار آن روزم فقط یک صفحه را نگه دارم بالاخره این صفحات کم کم روی هم جمع می شوند. در نتیجه من با گذشت سال ها به پرکاری مشهور شده ام ولی حقیقت این است که من فقط با آن هایی مقایسه شده ام که به حد کافی سخت و طولانی کار نکرده اند!»
البته به این معنا نیست که اوتس همیشه کار کردن را ساده یا مطبوع می بیند. خودش می گوید که به خصوص هفته های آغازین یک رمان جدید سخت و باعث تضعیف روحیه اند: «تمام کردن پیش نویس اول مثل هل دادن یک دانه بادام زمینی با بینی روی یک زمین کثیف است!»
فلانری اوکانر
شاید همه را پاره کنم!
اوکانر پس از ابتلا به بیماری لوپوس و مواجهه با این گفته که تنها چهار سال دیگر زنده می ماند، به زادگاهش جورجیا برگشت و همراه مادرش برای زندگی به مزرعه خانوادگی شان در منطقه آندلوسیا رفت. سال ها قبل یک مشاور نویسندگی به اوکانر توصیه کرده بود، هر روز تعداد ساعات مشخصی را به نوشتن بگذراند. او از این نصیحت رنجیده بود. اما با بازگشت به جورجیا به این باور رسیده بود که «حفظ روال، شرط حفظ حیات است.»
خانم اوکانر که کاتولیکی مومن بود، روزش را راس ساعت شش و با تلاوت دعاهای صبحگاهی از کتاب خلاصه ادعیه آغاز می کرد. بعد از آشپزخانه به مادرش می پیوست تا در حین گوش دادن به اخبار آب و هوای رادیو با هم یک فنجان قهوه بنوشند. عشای صبحگاهی ساعت هفت بود که اوکانر برای حضور در آن مسیر کوتاهی را تا کلیسای «قلب مقدس» در شهر رانندگی می کرد.
پس از انجام وظایف مذهبی سر نوشته هایش بر می گشت و از ۹ صبح تا سر ظهر خودش را برای انجام سه ساعت نوشتار روزانه اش در اتاق حبس می کرد. معمولا این سه ساعت معادل نوشتن سه صفحه بود. گرچه به خبرنگاری گفته بود: «ممکن است فردا همه شان را پاره کنم!»
ولادیمیر ناباکفو
شپش یک میز از مدافتاده
عادات نوشتاری ناباکوف مشهور و عجیب است. او از سال ۱۹۵۰ عادت داشت دست نویس های اولیه را با مداد و روی کارت های ایندکسی که در برگه دان های دراز نگه می داشت، بنویسد. به گفته خودش چون شکل کامل رمان را پیش از شروع به نوشتن در ذهنش تصویر می کرد، با این روش می توانست با هر نظم دلخواهی صفحات رمانش را بر اساس آن کلیت تدوین کند. با برزدن کارت ها می توانست پاراگراف ها، فصل ها و کلیت کتاب را سریعا از نو بچیند.
ناباکوف طی سفری جاده ای در طول آمریکا شروع به نگارش دست نویس اول «لولیتا» کرد. او شب ها در صندلی عقب اتومبیل پارک شده اش می نشست و می نوشت. به قول خودش تنها جایی در کشور که نه سر و صدایی در کار بود و نه احضاریه ای.
او پس از چندین ماه کار سخت عاقبت کارت ها را به همسرش، ورا تحویل داد تا نخستین نسخه تایپی را آماده کند و البته همان نسخه را هم چند بار دیگر بازبینی کرد.
ناباکوف در جوانی ترجیح می داد توی تخت خواب و با دود کردن سیگارهای پشت سر هم بنویسد اما با بالارفتن سن (و ترک سیگار) عاداتش هم تغییر کرد. او همراه همسرش در آپارتمانی شش خوابه در طبقه بالای هتل پالاس در مونتروی سوییس ساکن شده بود؛ جایی که می توانست از پشت میز تریبونش به دریاچه ژنو در آن پایین نگاه کند.
سامرست موام
به نوشتن زنده ام
موام طی ۹۲ سال عمر، ۷۸ کتاب نوشت. هر روز صبح سه- چهار ساعتی می نوشت و خودش را موظف می کرد که روزی هزار تا هزار و پانصد کلمه بنویسد. جالب اینکه کار روزانه اش را حتی پیش از نوشتن پشت میز آغاز می کرد؛ در وان حمام و با فکر کردن به نخستین جملاتی که می خواست بنویسد. بنابراین موقع پیاده کردن شان روی کاغذ دیگر چیزی حواسش را پرت نمی کرد.
موام بر این عقیده بود که نوشتن با نگاه کردن به مناظر جور در نمی آید، بنابراین میزش را همیشه رو به یک دیوار خالی می گذاشت. حدود ظهر که کار صبحگاهی اش را تمام می کرد، باز حس می کرد که برای ادامه کار، بی قرار است. خودش می گفت: «وقتی مشغول نوشتن اید و شخصیتی خلق می کنید، همیشه همراه شماست و مدام دلمشغولش هستید. او زنده است.» و اضافه می کرد: «وقتی از زندگی تان خارجش کنید به بی کسی می افتید.»
هفت صبح
‘