این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
گزارش یک مرگ
روز آخر بر مارسل پروست چه گذشت!
جان تادیه
ترجمهی لاله خاکپور
پروست همزمان با دست و پنجه نرم کردن با متن آلبرتین، درگیر مقاومتی کاملا متفاوت شد؛ مقاومتی که به نظر میرسید او را از بحثهای بیروح ادیبانه رهایی داده است. این مبارزه، پیش از همه، در برابر یک عفونت ویروسی بود، ذات الریهای که مارسل هیچ کوششی برای درمان آن نکرد. ازاینرو تزریق روغن کافوری-که دکتر بیزه برای او تجویز کرده و حتی داروهای تجویز شده را برایش خریده بود-را نپذیرفت و حتی یکی از آنها را هم تزریق نکرد.
مدتی بعد عفونتها گسترش یافت. ورم چرکی در ریه به وجود آمد و به عفونت خونی انجامید؛ در تمام اوقاتی که مارسل تتمهی نیرویش را صرف تصحیح نوشتهها میکرد-از شروع اسیر تا اواخر اکتبر، و بعد هنگام تصحیح ناپدید شدن آلبرتین در نوامبر- این نمایش غمانگیز همچنان ادامه داشت.
اگرچه در طول این مدت او در حالت نیمه بیحسی بود، این سؤال پیش میآید: آیا اگر پروست از خودش مراقبت میکرد امکان بهبودی وجود داشت؟
اگر در نظر بگیریم که پیش از کشف آنتی بیوتیکها، ذات الریه طی شب، جملاتی دربارهی مرگ برگوت دیکته کرد: قطعهای پریشان و ناتمام، که در آن از خودش گفت، و اعمالی را که همراهان پزشک بر روی مرد مرده انجام میدهند، وصف کرد.
(بیماریای که هرگز ضایعات آن متوقف نمیشود)با دیجیتالین و حجامت مداوا میشد، چون ساختمان دفاعی پروست بهطور کلی از بین رفته بود و ریههایش به حد پیشرفتهای از تنگی نفس آسیب دیده بود(که کشنده هم میتواند باشد)و قلبش فرسوده، پس جواب میبایستی نه باشد. یک سالی بود که خود را مسلول حس میکرد و میدید که نیرویش رو به تحلیل میرود اما دیگر از بیماریش صحبتی نکرد. در مورد مرگ پروست باید گفت، او آن قدرها اطلاعات پزشکی داشت که درک کند بیماری امید اندکی برایش به جای میگذارد.
از سوی دیگر، باید حقیقتی را که او به مدت طولانی به خاطرش جنگید، تحسین کنیم. در پنجاه و یک سالگی همانند بالزاک، با عزمی استوار تاب آورد تا کتابش را به پایان برد.
برای اطلاع از بقیهی ماجرا باید به چند سند، در ارتباط با موقعیتهای مختلف سلست که به همراه ادئون با پروست به سر میبرد و محرم اسرار او بود اشاره کرد. در نسخهای از در سایهی دوشیزگان شکوفا، پروست این سطور کشف نشده را خطاب به آنان مینویسد: «به زن جوانی در میان گلها(نه گلهای بدون خار، افسوس!)ولی، بر فراز جامههای آغشته به خونمان، به آرامی لبخند میزند با آن چشمهایش که آینه بهشتاند؛ یک ژاندارک بوتیچلی، که به نظر میرسد به ما لبخند میزند، اما چه اشتباهی! شوهرش، ادئون گرامی، مانند تیتان در نقاشی لورا دیانتی به جلو خم شده. اما، آینهای بر آینهای دیگر انعکاس یافته، و او به ادئون یا به من نیست که لبخند میزند، بلکه به خویش است. »
آلبارهها باهم در بسته را محافظت میکنند. رینالدو هر روز میآمد، پرسشهایش را روی تکهای کاغذ مینوشت، و سلست پاسخهای مرد بیمار را بر روی آن یادداشت میکردحول و حوش ۱۵ نوامبر دکتر بیزه عصبانی از وضعیت بیماریاش که از خوردن غذا امتناع میکرد، آمد. مارسل گفته بود که این کار را میکند درست همانگونه که پدر بزرگش ناتهویل انجام داده بود و تنها آبجوی خنک، چای، و شیر قهوه میآشامید. رفت تا روبر پروست را بیابد. پس از آن بود که روبر تلاش نهایی را برای وادار ساختن برادرش به کار برد تا به آسایشگاه برود؛ مارسل او را جواب کرد.
در ۱۷ نوامبر به سلست اظهار کرد: «فردا نهمین روز ناخوشی من است. اگر بهبود پیدا کنم، به پزشکان نشان میدهم که از چه ساخته شدهام. آه!سلست، میدانستم که مهربان هستی، اما هیچ وقت تصورش را هم نمیکردم که این قدر بزرگ باشی. »
و، طی شب، جملاتی دربارهی مرگ برگوت دیکته کرد: قطعهای پریشان و ناتمام، که در آن از خودش گفت، و اعمالی را که همراهان پزشک بر روی مرد مرده انجام میدهند، وصف کرد: «"دور هم ایستادند، انگار آنجا، در پس زمینه همدیگر را هل میدادند، اما با حال و هوایی افسرده. . . به بیمار نزدیک شدند، باهم مشورتهای بیپایان کردند، اما همینکه با او درباره شرایطش حرف میزدند. . . نه، دارو برای بیمار کاری نمیکرد. " برگوت گفت: "چه جسارتی!میخواهد بداند چه قدر وقت. . . "» قطعهای دیگر: «و سپس روزی همه چیز تغییر کرد. هرآنچه به چشم ما کریه آمده بود، آنچه همیشه نهی شده بود، مجاز شد. "اما مثلا نمیشه یه مقدار شامپانی بخورم؟""چرا قطعا، اگه خوشحالت میکنه. "به دشواری میشود باور کرد. چیزهایی تجویز میشد که پیشتر نهی شده بود، و این چیزی بود که به پوچی مرگ حقارتی باور نکردنی میداد. »
این توصیف، که پروست آن را در شبی که بدرود حیات گفت، با شتاب نوشت، در زمانهایی خیلی پیش از آن، هنگامی که کتاب مقدس آمین را ترجمه میکرد، بر او مکشوف شده بود. امرسون گفت: «هیچ چیز به قدر مردن پوچ نیست. »مارسل آن را مینویسد، بیآنکه توضیح دهد این کلمات از آن او نیست؛ در ۱۹۱۲ به مونتسکیو میگوید: «پس از حمله بیماری وحشتناکی که در این بعدازظهر داشتم، پوچی است که در پیاش میآید(هیچ چیز به پوچی مرگ نیست). »سرانجام این اندیشه دوباره جان گرفت، همچنانکه رؤیای شامپانی به مرد محتضر قدری آرامش میبخشد. در حدود ساعت 3 صبح، پروست، که یا دیکته میکرد و یا مینوشت، و خسته بود، سرش را بر روی بالش گذاشت. خواست چراغی که نور سبز رنگ داشت، روشن بماند. موقع طلوع روز شنبه ۱۸ نوامبر به خیالش رسید زنی درشت هیکل در جامهی سیاه ظاهر شده، کسی که هیچ کس توانایی لمسش را ندارد، و سلست بیچاره قول داد او را بیرون کند.
آن روز بعدازظهر، دکتر بیزه آمد تا روغن کافور تزریقی به او بدهد؛ مارسل از سلست به خاطر نافرمانیاش ایراد گرفت، چون از او خواسته بود مطمئن شود که هیچ چیز به او ندهند. روبر پروست پس از آن رسید و وسایل بیفایده حجامت را به کار برد: «عزیزترینم، مارسل، خستهات میکنم. . . »«بله، روبر عزیزم. »سپس پروفسور کپسولهای اکسیژن را آورد. بابینسکی آمد و دید که کاری بیش از این نمیشود کرد. روبر و سلست به اتاق خواب برگشتند: «چشمهای آقای پروست ما را دنبال میکرد. ترسناک بود. »پنج دقیقه بعد، بین ساعت ۵ و ۶ عصر، همه چیز تمام شده بود.
رینالدوهان مسئولیت اطلاع دادن به دوستان پروست را بر عهده گرفت و شب را کنار بستر او سپری کرد. کشیش مونیه2، روز بعد آمد تا دعا بخواند، همچنانکه مارسل ظاهرا آرزو داشت. هلئو۳و دونویه دوشگونزاک4از او نقاشی کردند، و منری5از او در بستر مرگش عکس گرفت.
تشییع جنازه روز چهارشنبه ۲۲ نوامبر در گورستان پرلاشز برگزار شد. آلبارهها تا آوریل 1923 در خانهی خیابان هاملین ماندند تا چیزها را مطابق دستور مرتب کنند و با همکاری روبر پروست نوشتهها را دستهبندی نمایند. اما سلست هرگز مارسل را ترک نکرد. «او (پروست)هرگز ترکم نکرد. هر وقت خواستهام قدمی در زندگی بردارم، یکی از ستایشگران پروست را یافتهام که مشکلات را برایم هموار کرده، و انگار حتی در مرگ هم، همچنان مرا محافظت میکند. »
بدینگونه، آن روز فرارسید، روزی که بارها پیشبینی شده، زمانی که واپسین سوسوی روشنایی محو میشود، و جایی که در آن، آب آینهگون مبدل به آب رودخانه برزخ6 میگردد. روزی در جولای ۱۹۱۰، مارسل پروست به شوخی به مرگ خویش اشاره میکند، همچنانکه برای رینالدو دربارهی پنجرههایی با شیشه رنگی شرح میدهد(در این نوشته، مارسل بونچ Buncht و هان Bunchtnibuls نامیده شدهاند۷): "دکتر که عینک به چشم دارد، به بونچ میگوید که او دارد میمیرد"، "مرگ بونچ(این پنجره عذابم میدهد)"، "دستههای گل، روی بستر قرار داده شده، جایی که بونچ بر آن مرده"، "گور بونچ که گل بر رویش قرار دارد، با درختان و زالزالکهایی بر فراز آن، و خورشید که اکنون هیچ گزندی به او نمیرساند. و Bunchtnibuls او، کلاه بر سر، به گورستان کوچک میآید تا آخرین احتراماتش را به بونچ نثار کند. "
و ما هماکنون احتراممان را به انسانی که تلاش بسیار کرد تا اثرش به مانند خورشید بدرخشد، نثار میکنیم. اینک، که دیگر، هیچ چیز به او گزند نمیرساند. . . .
(۱)Albarets(celesteolidon
(۲)Abbe? Mugnier
(۳)Helleu
(۴)Dunoyer de Segonzac
(۵)Man Ray
(۶). آب رودخانه برزخ که هرکس که آن را میآشامید، گذشته را از یاد میبرد. (آریانپور)
(۷). اشاره به رمانی است که پروست با چند تن از دوستانش به صورت نامهنگاری مینوشتند.
سمرقند
‘