این مقاله را به اشتراک بگذارید
کامران محمدی، سالهاست مینویسد، نخستین تجربههای او بر میگردد به میانه دههی شصت، اما با این حال نخستین رمان خود را در اواخر دهه هشتاد منتشر کرده است، رمان «آنجا که برفها آب نمیشوند» اثری خوشخوان بود که هم استقبال خوبی از سوی مخاطبان را به دنبال داشت و در مدت زمان کوتاهی به چاپ دوم رسد و احتمالا چاپ سوم آن نیز در راه باشد، و هم از سوی منتقدان مورد توجه قرار گرفت و سر جمع نقدهای تایید آمیزی در مورد آن نوشته شد. این رمان موفق کتاب اول از سهگانهای ست که «فراموشی» نام گرفته و حالا دومین کتاب از این سه گانه نیز با عنوان «بگذارید میترا بخوابد» در آستانهی انتشار است. کتابی که شاید اگر کمی بخت با آن یار می شد در روزهای نمایشگاه می توانست به دست مخاطب خود برسد.
به هر حال، کامران محمدی نمونهی آدمهاییست که به سراغ هر کاری میرود، خیلی حرفهای آن را دنبال می کند، چه در عرصه روزنامهنگاری که بعد از تجربه کار در چند روزنامه و خبر گزاری حالا چند سالیست که به طور منظم، صفحهی ادب روزنامهی همشهری را در میآورد. صفحه ای که به مسائل روز ادبیات میپردازد و تاثیر گذار هم هست؛ و چه در عرصه نوشتن داستانک که او قریب به یک سال و نیم هر روز یک داستانک برای روزنامهی جوان نوشت که نفس این کار نشانهی همان رویکرد حرفهایست که محمدی همواره دنبال کرده و کار بسیار دشواریهم هست. اصلا فکر این که تو بخواهی یک سال و نیم هر روز یک داستان بنویسی و اصلا آنقدر مصالح پیدا کنی که بتوانی خرج این تعداد داستانک کنی، باعث میشود دست و پایت را گم کنی! و حالا گذشته از همهی اینها محمدی در این چند ساله به شکلی منظم و حسابشده مشغول نوشتن رمان است، اولی چاپ شده، دومی در راه است و سومی هم در حال نگارش که احتمالا مثل کارهای قبلی در یک فاصله زمانی یک سال و نیم تا دوساله منتشر میشود و بعد هم شاید شنیده باشید که قصد دارد فیلمنامهی سه گانهاش را بنویسد…مجموعه این فعالیتها را هم میتوان به روشنی پای حرفهایگری او در نویسندگی و یا رماننویسی گذاشت؛ مسئلهای که کمتر در ادبیات داستانی ما می توان سراغ گرفت.
اما در این میان نباید از آن غافل شد این است که محمدی، عاشقانه بهکار ادبیات میپردازد، زندگیاش را پای این کار گذاشته و به عبارتی خودش را تمام کمال وقف نوشتن کرده و امیدواریم که به تناسب همین مسئله، موفقیت نیز آیدش شود که خوشبختانه تاکنون شده. با این مقدمه بریدهای (فصل اول) از رمان تازهی او «بگذارید میترا بخوابد» را به نقل از روزنامه فرهیختگان در ادامه میخوانید.
***
بگذارید میترا بخوابد
کامران محمدی
شهرزاد شماره ایوب را گرفت، اما بلافاصله پشیمان شد و قطع کرد. بلند شد. بیهدف چند بار دور اتاقش چرخید و روبهروی آینه ایستاد. نه، او جذابتر از میتراست. آنقدر جذابتر که ایوب نباید حتی به میترا نگاه کند؛ مردها را هیچوقت نمیتوان فهمید.
شماره میترا را گرفت، اما باز هم صرفنظر کرد. چه فایدهای داشت؟ جز اینکه به میترا میفهماند برخلاف آن چه وانمود کرده است، نه دیگر به خودش اطمینان دارد، نه به ایوب و نه حتی به پیروزیاش در برابر او. باید ذهنش را از تصویری که در آنجا خوش کرده بود و یک لحظه کنار نمیرفت، منحرف میکرد؛ تصویر میترا روی تخت او، در قایق. حتما سیگاری هم به دست دارد و طوری حرکت میکند که انگار زیباترین زن روی زمین است. مثل وقتی که در کافیشاپ روبهرویش نشسته بود و پشتسر هم سیگار میکشید و دودش را از لای دندانهای زرد و نامرتبش بیرون میداد. دوباره روبهروی آینه ایستاد. دندانهایش را بیرون داد. نه، دندانهای او سفید و مرتبند. حتی یکبار هم عصبکشی نکرده است. وقتی میخندد، سفیدیشان کاملا به چشم میآیند.
– چرا مردها اینطوریاند؟
میترا یک دستش را تکیهگاه سرش کرده بود و سیگار، لای انگشتهای دست دیگرش دود میکرد. طوری به او خیره بود که انگار اصلا وجود ندارد. نگاهش از او رد میشد و به جایی پشت سرش میرسید. با این حال زمزمه کرد: شاید اشکال از خود ماست.
فکر کرد حتما اشکال از خود ماست، اما ذهنش بیاختیار روی چشمهای میترا گیر کرده بود. چشمهای میترا سیاه و پرنورند. وقتی به او خیره بود، چنان برق میزدند که هنوز هم درخشش خیرهکنندهشان در ذهنش ثبت شده است. حالا با همین چشمها روی تخت او دراز کشیده و به ایوب نگاه میکند.
هر چه بیشتر تلاش میکرد به میترا و ایوب فکر نکند، بیشتر فکر میکرد. باید ذهنش را سوی دیگری میبرد.
تلویزیون را روشن کرد. دیویدی مجموعه لاست را در دستگاه گذاشت. ریموتها را برداشت و روی تخت دراز کشید. لاست آنقدر پرکشش هست که ذهن را کاملا درگیر کند. به هر حال خودش اینطور خواسته بود. طوری بیتفاوت و خونسرد رفتار کرده بود که انگار اصلا ایوب برایش اهمیتی ندارد و میترا میتواند با خیال راحت با او باشد.
میترا گفت: تو عاشق ایوبی؟
خونسردیاش چنان عذابآور بود که دلش میخواست هر طور که هست او را عصبانی کند. با صدای بلند خندید.
– من؟ عاشق ایوب؟ این همه مرد جذابتر و بهتر هست، چرا باید عاشق ایوب بشم؟ اینقدر موسموس کرد که فقط قبول کردم باشه. همین.
کاش اینطور رفتار نمیکرد. شاید باید بیشتر فکر میکرد. اما اصلا مگر او عاشق ایوب است؟
این اهمیتی نداشت. برای زنها، رقابت با زنان دیگر است که مردها را مهم میکند و حالا ایوب مهمترین مرد عالم بود. چرا ایوب باید در شرایطی که او را دارد، به زن دیگری فکر کند؟
«شب بود. دیگران کیت را گروگان گرفته بودند و جان لاک و سویر و جک در محاصرهشان گرفتار شده بودند. چارهای نبود. باید سلاحها را زمین میگذاشتند و دستکم کیت را نجات میدادند. دیگران از آنچه تصور میکردند، خیلی بیشتر و قویتر بودند…» اما سوزن ذهن شهرزاد همچنان روی نام میترا و ایوب گیر کرده بود و از لاست چیزی نمیفهمید.
فکر کرد از این احمقانهتر نمیشود که در این شرایط، دست روی دست بگذارد و تلویزیون تماشا کند. باید کاری میکرد. بلند شد. تلویزیون را خاموش کرد و دوباره راه افتاد. احساس انتقام و تنفر، حتی نشستن را برایش سخت کرده بود، اما جز راه رفتن و انتظار کشیدن، چه کاری از دستش برمیآمد؟
ناگهان یاد هیوا افتاد. چرا زودتر به او فکر نکرده بود؟ هنوز کاملا ناامید نشده و میتواند یک بار دیگر امتحان کند. گذشته از این، صرف حضور او نیز میتوانست شکلی از انتقام یا جبران بیوفایی باشد. کافی بود این لحظات را با دیگری بگذراند؛ هم زمان بهتر میگذشت، هم کمی آرام میشد. انتقام، انتقام است. حتی اگر ایوب اصلا متوجه نشود.
شماره هیوا را انتخاب کرد و تکمه تماس را فشار داد..
***
درباره نویسنده:
متولد ۱۳۵۰، فارغالتحصیل کارشناسی ارشد روان شناسیست. داستانویسی را از اواسط دهه شصت، زمانی که پانزده ساله بود آغاز کرد، در همان سالها در مسابقات داستان نویسی استانی جوایزی را کسب کرد. چندی بعد داستانهایی از او در مهمترین نشرایات ادبی آن سالها (آدینه و سپس کارنامه) منتشر شد. در اواسط دهه هفتاد به عنوان نویسنده ای مستعد توسط یکی از روزنامه ها دعوت به همکاری شد و به مدت یک سال و نیم هر روز داستانکی برای این روزنامه نوشت. یکی از همین داستانکها در سال ۱۳۷۹ جایزه بهترین داستان مینی مالیستی کشور را بدست آورد. در ۱۳۸۰ مجموعه داستانک «خدا اشتباه نمیکند» جایزه کتاب سال دانشجویی را برایش به همراه داشت. در همین زمینه «قصههای پریوار و داستانهای واقعی»(۱۳۸۸، نشر ققنوس) و همچنین کتابهایی برای مخاطب کودک و نوجوان به قلم او منتشر شدهاست. «آنجا که برفها آب نمیشوند» نخستین رمان او در زمستان ۱۳۸۸ منتشر شده است،«بگذار میترا بخوابد » دومین رمان رمان و بخش دوم از سه گانه ی «فراموشی»ست که در آینده نزدیک توسط نشر چشمه به بازار خواهد آمد.
انتشار در مد و مه: ۶ اردی بهشت ۱۳۹۰