این مقاله را به اشتراک بگذارید
جرات شروع بازی
«امروز چهل دقیقه برف آمد. اگر هنوز توی این شهر باشی، شاید یاد خیلی چیزها بیفتی. شاید هم نه. مامان همیشه میگوید مردها حافظه درست و حسابی ندارند. برای همین است که همیشه میتوانند از اول شروع کنند ولی ما نگرانیم روز خوب همانی باشد که پشت سر گذاشتهایم. همین میشود که خاطره را میگیریم و میچسبانیم کف ذهنمان و هی مرورش میکنیم و غصهاش را میخوریم. راست میگوید. همین استادمیثم. توی این سن و سال، باز هم میخواهد از نو شروع کند. گفتنش دلم را درد میآورد. تو هم با من از نو شروع کردی. بعد دلت را زدم. استادمیثم گفت نفر قبلی نتوانسته با عمهخانوم کنار بیاید. در واقع دخترک قبول کرده اما انگار تو وسط کار زدهای زیر همهچیز و گفتهای حوصله متلکهای ننه و بابای دختره را نداری. نمیدانم چرا استاد این حرفها را دو سال پیش به من نگفت. الان به چه دردم میخورد؟»
آنچه خواندید سطرهایی است از رمان «مثلثهای موازی»، نوشته مژده سالارکیا، که اخیرا در نشر پیدایش منتشر شده است.
رمان، داستان زنانی را باز میگوید که گویی به بحران رابطه زناشویی رسیدهاند، مردان زندگیشان بیاعتنا به آنها پیِ خواستههای خود رفتهاند و حال آنها در تنهایی موقعیت خود را واکاوی میکنند و این را که زندگیهای مشترک خود و دیگر زنان اطرافشان چگونه پا گرفت و به کجا انجامید. وقایع «مثلثهای موازی» در متن زندگی شهری رخ میدهد و روایتگر زنانی است از نسلهای مختلف که در سیطره جهانی مردانه بودهاند و رمان با واکاوی این جهان از دید و زبانِ زنان، روایت خود را در برابر آن جهان مردانه برمیسازد. روایتی که به نوعی، برهمزننده قواعد آن جهان مردانه نیز میتواند باشد. آنچه در ادامه میخوانید سطرهای دیگری است از این رمان: «بعد از ملاقات آخر با استاد، کاری نمیماند جز اینکه اتفاقهای این مدت را برایت تعریف کنم و سرم را جوری گرم کنم تا ببینم که جرات رفتن از جایی را پیدا میکنم که دیگر کسی در آن منتظرم نیست. یک روز، آدم از خواب بیدار میشود و میبیند هیچچیز و هیچکس دیگر منتظرش نیست. بعد تصمیم میگیرد چه کار کند؟ یا باید بمیرد یا بجنگد تا بازنده نباشد. برای بردن یا باختن باید جرات شروع بازی را داشت و این وسط، تاس اول را تو ریختی وقتی تصمیم گرفتی آن کاغذ کوچک را بچسبانی روی آینه و بگویی خستهای و دیگر توان بازیکردن نداری و من یکمرتبه ببینم وسط رینگ بوکس ایستادهام و آنقدر مشت خوردهام که دیگر نفسم بالا نمیآید و اصلا حالیام نبوده آن وسط چه کار میکردم.»
به نقل از شرق