این مقاله را به اشتراک بگذارید
پیروزی بر اسب سفید
درباره رمان «زلیخا چشمهایش را باز میکند» شاهکار گوزل یاخینا
طلا نژادحسن*
پس از اینکه «آرمان» گفتوگویی اختصاصی با گوزل یاخینا نویسنده رمان «زلیخا چشمهایش را باز میکند» داشت، توجه به این رمان بیشتر شد؛ تاآنجاکه یادداشتهای بسیاری در ستایش این رمان نوشته شد و بسیاری در شبکههای مجازی از این رمان نوشتند و آن را بهعنوانی کتابی خواندنی به دیگران پیشنهاد دادند. بهراستی راز موفقیت رمان «زلیخا چشمهایش را باز میکند» در چیست که هر خوانندهای را جذبِ خود میکند و به او لذتی ناب از ادبیاتی ناب هدیه میدهد؟ این پرسشی است که طلا نژادحسن داستاننویس معاصر در یادداشت زیر به آن پاسخ داده است. «زلیخا چشمهایش را باز میکند» جایزه کتاب بزرگ روسیه و جایزه یاستا پولیانا بهعنوان بهترین رمان سال ۲۰۱۵ را از آن خود کرد و به مرحله نهایی جایزه بوکر روسی و جایزه مدیسی فرانسه نیز راه یافت. این رمان از زمان انتشارش تاکنون به ۲۴ زبان زنده دنیا ترجمه شده، که یکی از آنها فارسی است: ترجمه بسیار خوب زینب یونسی در نشر نیلوفر.
«زلیخا چشمهایش را باز میکند» مثل طلسمی خواننده را جادو میکند. بازش میکنی، دیگر مجال بستن به تو نمیدهد. شاهکار گوزل یاخینا، رمانی است که گریبان خواننده را تا مدتها بعد از خواندن رها نمیکند. لودمیلا اولیتسکایا از نویسندههای برجسته معاصر روسیه، درباره این رمان میگوید: «این رمان به ادبیاتی تعلق دارد که بهنظر میرسد با فروپاشی شوروی از میان رفته است. ما بهترین نویسندگان فرهنگی را داشتیم، نویسندگانی از ملل گوناگون که آثار خود را به زبان روسی مینوشتند کسانی مثل چنگیز آیتماتف، آناتولی کیم، فاضل اسکندر، الراس سلیمانف و دیگران. سنت این مکتب درک عمیق ویژگیهای قومی و ملی، عشق به مردم خود و احترام به ملیتها و برخورد ظریف با فولکلور است.»
رمان «زلیخا چشمهایش را باز میکند» نمونه اثری دوفرهنگی است. این رمان با خاستگاهی واقعگرا با تکیه بر انگیزههای روانشناختی زمانه در انتخاب لحن و زبان زنانه، توانسته تاثیرگذاری و نشست لازم را در ذهن انسان امروز جدای از جنسیت و ملیت او داشته باشد. نویسنده به زبان خود اقرار میکند: «وقتی رمان را مینوشتم حتی تصور هم نمیکردم به زبان فارسی ترجمه شود. حتی مطمئن نبودم منتشر شود.»
موضوع داستان زندگی میلیونها نفر از اتباع شوروی است که درحقیقت قربانی سرکوبهای سیاسی میشوند و از بعد از انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ تا حدود سالهای ۱۹۴۵ در این رمان به تصویر درمیآید. نویسنده در جایی از صحبتهایش میگوید من از زندگی مادربزرگم که شانزده سال در سیبری تبعید بود، الهام گرفتم. نکته مهمی که این رمان را چهره رمانی مدرن میبخشد انعطاف متن به سوی انسانشناسی و هویتهای هستیشناسانه اوست.
رمان در ظاهر سیر تحولات اجتماعیسیاسی دورهای از تاریخ معاصر شوروی سابق را نشان میدهد اما هنگامی که لایه رویی رمان را پس میزنیم با جهان درونی انسان و تواناییها و پیچیدگیهای شخصیت او آشنا میشویم. خواننده در سیر روایت در سفری طولانی که ماهها طول میکشد همراه با زلیخا درون واگنی با بدترین و تلخترین ساختار زندگی روبهرو میشود؛ قطاری که در آن آدمها کرورکرور از سرما و گرسنگی و بیماری تلف میشوند. اما این ظاهر این سفر است. نویسنده نمیخواهد فقط شکل صرف رمانی رئالیستی را به تصویر درآورد، بلکه بر بستری کاملا رئال و در کشاکش رخدادهای بسیار تلخ اجتماعیسیاسی به یکسری دستاوردهای هستیشناسانه میرسد. خواننده در این رمان فقط با یکسری رخدادهای تلخ که بیانگر سبعیت و ویرانی شخصیت و هویت انسانی است روبهرو نیست، بلکه با تاثیرات درونی و ذهنی متفاوت این رویکردهای خانمانسوز روی آدمهای مختلف روبهرو است. تاثیراتی که در پایان سفر نتیجهاش عشق واقعی و انسانی میان زلیخا و ایگناتف زندانبان و قاتل همسر اولش میشود. نویسنده با تردستی و ظرافت خاص در قالب داستانی پرکشش، تغییرات نگاه و هویتهای فردی انسانها را در موقعیتهای گوناگون در دل این رخدادها میپروراند. برای زلیخا، قهرمان داستان، در فرایند این سفر عرضی، سفری درونی هم به ارمغان میآید. او در اینجا به جاییکه درحقیقت سفری در سرتاسر سرزمین پهناور شوروی است، نهتنها از گذشته خود از قبیل همسر و قبر سه فرزندش، همچنین تمامی دستاورد بضاعت و دارایی که طی پانزدهسال زندگی مشترک به دست آورده جدا میشود بلکه از وابستگیهای ذهنی و روحی گذشته نیز جدا شود.
در مسیر این سفر طولانی تغییرات اساسی در باورها و خواستههای او تجلی پیدا میکند. او را از دنیای مانوس کهنه خود جدا میکند؛ دنیایی که او با اطاعت بیچونوچرای زلیخای جوان و شاداب از همسری که پانزده سال از او بزرگتر است بهنوعی دوران جوانی را دارد پشت سر میگذارد. زلیخا پذیرفته است که خدمتکار و غلام حلقهبهگوش همسربودن، وظیفه و سرنوشت زنی نیکسیرت است. او با طیب خاطر پیشاب مادر شوهرش را میشوید و در لحظات خستگی تا مرز مرگ هم در انجام وظیفه حمامدادن این پیرزن «عفریته» هیچ قصوری را جایز نمیشمارد. خمیرانداختن، راهانداختن گاو گله، هیزمشکستن، رفتن به جنگل، در شرایطی که ارتفاع برف از قد او بلندتر است. همه اینها را و هویت زندگی خود را ابدی و ازلی میداند، اما در این سفر دریافتها و آرمانهای جدید در ذهنش جوانه میزند. این جهان نو باورهای او را نو میکند… زلیخا در این سفر به انتخاب میرسد. او که خوشبختی و بدبختی را در گرو رضایت ارواح خبیث میدانست و برای آنها در جنگل غذا میگذاشت تا از او راضی باشند، حالا در تبعید در تنهایی و بیکسی آنچنان اعتمادبهنفسی یافته که عشق فرمانده اردوگاه را با تمام قدرت رد میکند و زمانی تن به عشق میسپارد که باور خودش باشد و خواست خودش. مردی که به زبانی دیگر سخن میگوید، همدین و همکیش تو نیست و نگهبان توست. چگونه است که در پایان راه درد مشترک تو میشود و تو را فریاد میزند؟ شاید قصد نویسنده این بوده که بگوید: آن چیزی که انسانها را بههم نزدیک میکند، جریان زندگی و هستیشناسی آن است که در تنیدن زنجیری بسیار قوی و ماندگار از روابط سیاسی، قویتر و موفقتر عمل میکند؛ زیرا روح انسانها میتوانند جدای از ملیت و مذهب باهم پیوندی عمیق و ماندگار برقرار کنند.
در این رمان که مملو است از حوادث تلخ تاریخی چیزی که در پایان در ذهن خواننده باقی میماند، برجستهتر از تاثیر تلخ ظلم و ستم این دوره از تاریخ است، تقابل عشقها است؛ عشق زلیخا با مرد دلخواه یعنی ایگناتف، فرمانده تبعیدگاه از یکسو و عشق او نسبت به فرزندش از سوی دیگر. اما زیبایی و ظرافت کار در پایان رمان است؛ در آنجا که با کنشی انسانی از سوی فرمانده به سرانجامی انسانی ختم میشود. گویا در این روزگار یک دیکتاتوری با دیکتاتوری دیگر عوض میشود. آنها که از تبعیدیان در گذر این شانزدهسال زنده ماندهاند حالا باید به نقطه اول برگردند. اکنون که هریک از آنها بهنوعی در حد توان و استعداد خود شغل و پناهگاهی دستوپا کردهاند، آن را از دست میدهند؛ زیرا غول جنگ به سراغشان میآید. محاصره لنینگراد وظایفی جدید برای تبعیدیان میطلبد. قرار است این انسان بعد از اینهمه سالهای رنج و گرسنگی، برای دفاع از میهن حالا به کوره تفته و خانمانسوز جنگ سپرده شود و اینک زلیخا با چالش و ستم دیگرگونهای روبهرو است و آن فرزند دلبندش یوسف است که در تبعید به دنیا آمد و بالید و با سختی آبدیده شد و زنده ماند، ولی اینک کشتارگاه مرگ جنگ او را تهدید میکند. از آنجا که رمان دقیقا محدوده زمانی۱۹۳۰تا ۱۹۴۶یعنی پایان جنگ جهانی را دربرمیگیرد و این تاریخ در حیات مردم شوروی و بعد از فروپاشی آن تاثیر و نقش بسیار تعیینکننده دارد، قرائن تاریخی گویای آن است که بعد از پیروزی ارتش سرخ در سال ۱۹۱۷ و برقراری حکومت کمونیستی در سال ۱۹۲۱ دولتهای اروپایی و آمریکا درحقیقت نوعی محاصره اقتصادی بر این جمهوری تازهتاسیس اعمال کردند و گندم که مهمترین قوت لایموت مردم بود بهشدت در شهرها نایاب و نوعی قحطی را بر جامعه تحمیل کرد. این نقیصه در روستاها که مرکز تولید این ماده غذایی بود کمتر گریبانگیر مردم شد. این جریان سیاسی شرایط بسیار خاصی را در این سالها به وجود آورد که برخی رخدادهای آن در تاریخ معاصر جهان خاص و شاید بینظیر است. دولت شوروی سابق در سالهای ۱۹۳۰ برای مبارزه با این قحطی تحمیلشده، سیاست «سالخوزها» و «کالخوزها»، تعاونیهای کشاورزی دولتی و تعاونیهای کشاورزی مردمی، را اجرا و باشدت بسیار پیگیری کرد. در این شرایط برای کنترل محصول گندم و مکانیزهکردن تولید محصولات کشاورزی تقابل شدید روستاییان و دولت، را به یکی از رخدادهای بسیار مهم تاریخیسیاسی این دوره تبدیل کرد. خردهمالکان صاحب زمین «کولاک»ها در برابر دولتیشدن اموالشان مقاومت میکردند. این مقاومت با سرکوب شدید از سوی دولت مواجه میشد و این افراد ضدانقلاب و محکوم به تبعید به سیبری میشدند. در این هنگامه، اموال کولاکها مصادره و خاطیان بسته به گلوله و، زن و فرزند برای پاکسازی نفس و آبادکردن سرزمینهای دور، دوران سفر طولانی با قطارهای مخصوص حمل احشام در سفری اکثرا بیبازگشت را به سوی سیبری آغاز میکردند.
زندهترین و در خاطر ماندگارترین بخش این رمان، زمانی است که زلیخا و همسرش برای پنهانکردن گندمها از ماموران در سردترین روزهای زمستانی جهنمی، آنها را در جعبههای مخصوص حمل و در قبر بچههایشان پنهان میکنند. در این بخش راوی قرابتی میان عشق به فرزندان و عشق به کشتوکار و ادامه حیات ایجاد کرده که بینظیر است. ادامه مبارزه کولاکها درحقیقت به یک نسلکشی نزدیک شد. این قطارها بیشباهت به قطارهای مرگ هیتلر نبود، با تفاوتی اندک. راوی با زلیخا ما را تا مقصد همراهی میکند. کودکان در آغاز میمیرند و بعد سه فرزند و زن مردی در واگن زلیخا میمیرند، مردهها فرصت خاکسپاری ندارند، کنار ریل قطار بد نیست! زلیخا یکی از قربانیان این اتفاق تاریخی است و اسیر این فاجعه، اگرچه رمان یک خط مستقیم زمانی را سیر میکند، اما صمیمیت لحن راوی، بدون حاشیهپردازی، ما را بهراحتی با زلیخا قرین میسازد. از همان آغاز که همسر زلیخا مرتضی به دست ایگناتوف کشته میشود، زلیخا جز سکوت و بردباری و مرور گذشته عکسالعملی ندارد. کارکرد موفق دیگر نویسنده در بازتاب شرایط اجتماعی این برهه زمانی، فجایع آن، آوردن شخصیتهایی از جامعه تکنوکرات و همچنین روشنفکران مخالف دولت در میان این تبعیدیان است که بهخوبی در متن مینشیند؛ دکتر حاذق، «پرفسور»، نقاش مجسمهساز و غیره، اینها درواقع مخالفان استالینیسم بودند که باید از صحنه روزگار محو میشدند. این «پاکسازی»! تقریبا سال ۱۹۳۹و بعد از آن ادامه داشت؛ این دسته از روشنفکران هم همراه کولاکها هم در قطار و هم در تبعیدگاه نقش خود را داشتند. راوی رمان، یوسفی میسازد که زلیخا در آرزوهایش بهدنبال او بود؛ فرزندی که در زمان حیات همسرش از وجود او مطلع نبود. اما تاثیر دکتر و نقاش تبعیدی بر یوسف، پسر زلیخا چنان زندگیساز است که از او نقاشی آرمانخواه میسازد که سرانجام طغیان میکند و قصد فرار از اردوگاه.
نکتهای که شاید در این رمان قدری از شرایط عینی به دور باشد یا بیشتر پرورده خیال نویسنده بهنظر رسد اینهمه تغییر جهت ایگناتف در همراهی با یوسف است در فرار او. در پایان باید گفت رمان زلیخا بازگوکننده بخشی از رخدادهای سیاه تاریخ است؛ بخشی از تاریخ سرزمین شوراها که ناگفته مانده بود و باید گفته میشد. ناگفته نماند که ترجمه سلیس و روان امانتدارانه زینب یونسی ارزش ادبی و تاثیرگذاری متن را دوچندان کرده است.
* منتقد ادبی و داستاننویس
از آثار: «شهری گمشده زیر رملها» و «شهریور هزاروسیصد نمیدانم چند» برنده جایزه پروین اعتصامی بهعنوان بهترین رمان سال ۱۳۹۰
به نقل از آرمان