این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
رضا براهنی
تجدد در چـــوبـــــک
آینده همیشه ما را غافلگیر مىکند و به گذشته معناهایى مىدهد که در خود گذشته از آنها غافل مانده بودیم. زن جوان امریکایى حالا در یکى از غروبهاى سالهاى آخر دهه چهل درختهاى حیاط شیبدار را آب داده. چمن سایهدار از تازگى برق مىزند. آفتاب مىخواهد بپرد. زن برگشته طرف خانه و صادق چوبک مرا به عروسش معرفى مىکند. قدسى خانم پوست روشن و چشمهاى روشنترى دارد. میز را چیده. عکس گنده چوبک با عبارت انگلیسى man river [رود- انسان] آن بالاست. آنورتر عکس هدایت است با همان عینک و سبیل و کروات که پسر دو سه ساله چوبک بغلش نشسته، و لابد همین بچه بعدها شوهر آن زن امریکایى خواهد شد. و شاید برادرش. اما عکس به تاریخ خواهد پیوست. این را هم آن موقع نمىدانستیم و حالا در این گیرودار آینده در گذشته مىدانیم. من با زن جوان امریکایى چند کلمه بیشتر ردوبدل نمىکنم و محال است پیشبینى کنم که روزى در شهر تورنتو به شنیدن صداى قدسى خانم به یاد آن آفتاب لب بام و آن چمن سایهروشن و آن زن جوان امریکایى خواهم افتاد. از کجا مىتوانستم تصور کنم که در یکى از روزهاى اواسط تیرماه ٧٧، یعنى قریب سى سال پس از آن معرفى، همان زن، مشت خاکستر بیجان نویسنده «چرا دریا توفانى شده بود؟» را روى جغرافیاى مخدوش و پیشبینىناپذیر اقیانوس خواهد افشاند. البته نه به آن صورت که واسطه-زن آن قصه، بچه زیور را بهبهانه حرامزادگى در بوشهرِ قصهاى به آن زیبایى براى آرامکردن دریا در آب انداخت؛ و چهره کهزاد را چطور ممکن است به شنیدن آن خبر فراموش کنم؟ شاید غیظ و غضب «النینیو»، «مادر» اقیانوسهاى آلوده در کالیفرنیا، که دو سه ماه پیش تعدادى خانه و کاخ و حتى جاده و تپه را بلعید، پیش از موعد سراغ آن هشتاد و دو ساله مرد مهاجر نیز که از چند سال پیش کور شده بود و حالا مىرفت که کرولال هم بشود، آمده بوده و او را از جهان زندگان مىطلبیده و چوبک از او فرصتى چندماه خواسته تا برسد به ١٣ تیرماه ٧٧، و قدسى خانم، همسرش، به من در شب ١۵ تیرماه مىگوید که امروز روز تولد صادق است، روز جمعه رفت، زنده بود، امروز پا به هشتادوسهسالگى مىگذاشت، ولى دیگر بیش از این نباید زجر مىکشید، خلاص شد، دیگر قلب و کلیه و مغز رهایش کرده بودند؛ و اینها را که مىگوید چشمم به یادداشتى مىافتد که پسرم ارسلان نوشته، مربوط به چهارماه پیشتر، که آقاى چوبک collect تلفن کرده. و بعد که تلفن مىکنم صدایش را مىشنوم، پس آن زمان هنوز زبان در دهان مىچرخیده. «اگر نیایى دیر میشه»! مىگویم: «ویزا نمىدهند چوبک جان!» و چرا تلفن collect؟ و دیر مىشود. شد. براى شصتمین سالگرد عروسىاش هم که چندماه پیشتر تلفنى دعوتم کرد، دیر شده بود، و براى دهها وظیفه حیاتى دیگر نیز دیر خواهد شد. و حالا دریا آرام است. واقعا؟ قدسى خانم مىگوید بدبین شده بود به همهچیز. تنها بود، یک ماهى بود توى بیمارستان بود، یک ماه هم توى یکى از این خانههاى سالمندان. من هم پیر شدهام. صادق از من فقط دو سال بزرگتر بود. با آن چهره روشن و چشمهاى روشنتر. عمر عروسى صادق و قدسى از همه عمر من دو سال کوچکتر است. صورت چوبک به من نزدیکتر است. قدسى خانم خانه را همین هفت هشت سال پیش که آمد، فروخت: «در پاییز ١٣٣٢ یک تکه زمینى واقع در دروس به مساحت ١٠٠٠ متر از حاجى مخبرالسلطنه هدایت از قرار مترى شش تومان نود و نه ساله اجاره کردم، با اندوخته کوچکى که داشتم و وام از بانک و چند وام شرافتى دیگر از دوستان خانه را به سقف رساندم. و در زمستان آن سال به آنجا کوچ کردیم ولى هنوز خانه ناتمام بود که سالهاى بعد نواقص آن را تا آن جا که ممکن بود رفع کردم.» خانه، خانه ایدهآل یک نویسنده بود، وسیع و پاکیزه. در سال ٣٢ دروس باید برهوت بوده باشد، نمىدانم. معاملات ملکى همسایه ما، خانه را همان هفت یا هشت سال پیش از قدسى خانم خرید و سه ماه بعد دو سه برابر فروخت و حالا حتما خانه را خراب کردهاند، سروها را انداختهاند و به جایش برجى برافراشتهاند که نگو. کتابها. کتابخانه، هم نیمطبقه مانند بالا بود و هم روبهروى سالن نشیمن. چوبک سلیقهاى بیش از جلال در رسیدن به زمین وقفى نشان داده بود. ولى کوچه منتهى مىشد به خود مسجد و گورستان هدایت، و من زمانى تکتک آن قبرها را وارسیدهام، و گورستان را با آن درختهاى بلند؛ و خانهها و آپارتمانى که در اطراف مىساختند نمىخواستند مشرف به گورستان باشد. به قبرها رسیدگى نمىشد. همه مال خاندان هدایت بود. سراسر منطقه از موقوفات آن خانواده بود که نود و نه ساله به این و آن واگذار مىشد. و قبرستان هنوز زیبا بود، با آن درختهاى بلند. و مردم شیشههاى آپارتمانهاى اطراف را رنگ مىکردند که مشرف به آن قبرها نباشد.
خانه بیژن جلالى هم همان طرفها باید باشد. و بعد کتابخانه را چه کردند؟ کتابخانهاى که ذهن چوبک بود. متمرکز در یکجا. منحنى ذهنش بود. اصلا به شگفتى، عظمت و متضاد این قبیل چیزها در مورد آن ذهنکارى ندارم- کار دارم به این: کتابخانه باید حفظ مىشد، همین قدر مىدانم که نشد. لابد هر جلدش در جایى خاک مىخورد، مثل هر ذره خاکستر آن جنازه که حالا در جلگههاى بىزمانِ زیرین اقیانوس، در کنار قشقرق بىامان نهنگها آب مىخورد. نیش احساساتى پریان دریایى از آن ذرهها دورى مىکند که مبادا زهر آن شیاد اعماق و روان آدمى پریهاى دریا را جان به سر کند.
چگونه مىتوانستم تصور کنم که مردى که درست روبهرویم مىنشست، در همان روزها و سالهاى نیمه دوم دهه چهل، و مدام خاطراتش را توى دفترهاى بزرگ جلد کلفت و قطور، حرف به حرف و کلمه به کلمه مىنوشت، تو هم مىنوشت و مراقب بود که جوهر قلم فرّار نباشد که مبادا در آینده کلمهاى محو و ناخوانا باشد، روزى کنار آتش خواهد نشست و به قدسى خانم درباره آن یادداشتها حرف آخر را خواهد زد: همهشان را وردار بیار بسوزان. و زن به دستور شوهر همه خاطرات و گزارش ایام را خواهد سوزاند. آدمى به آن دقت چهطور حاصل پنجاه یا شصت سال دقت، قضاوت و تمرکز حافظه را در کمتر از دو ساعت خاکستر کرده است! چیزى نمانده جز «آهِ انسان» که کتاب شده، در نیامده، دربیاید برایت مىفرستم. زنى به سفارش او آثار پس از سنگ صبور را خاکستر کرده، زنى دیگر خود او را. قدسى خانم مىگوید: اطمینان نداشت که پسرها به وصیتش عمل کنند. عروس را کفیل سوزاندش کرد. در ذهن صادق چوبک چه مىگذشت؟ بخشى از خاطرات مربوط به هدایت چاپ شده. صفحاتى از این بخشها را قبلا در همان «ریویرا»ى قوامالسلطنه سابق برایم خوانده بود. اما اگر آن خاطرات ایام در همان اواخر دهه چهل سه یا چهار جلد بوده باشد، قاعدتا در طول این سىودو سال گذشته باید دستکم به دو برابر این مقدار رسیده باشد. این خودسوزى و متنسوزى از کجا سرچشمه مىگرفت؟ نویسنده گویا از درون کور، از درون لال، از درون کر مىشود، آیا از دستدادن حواس بخشى از فن نگارش متن نیست؟ یا مرگآگاهى بخشى از آرزوى انسان نیست؟ «مىسازد و باز بر زمین مىزندش» درباره نویسنده هم صادق نیست؟ خود مىنویسد و خود نابود مىکند. دیگر به کسى مربوط نیست. یک بار در «دکترشریفى»ى آزادهخانم و نویسندهاش…، این تجربه را داشتهام. گفته بودم یا مىگذارند منتشرش کنم، یا صحنه آخر را به همان صورت که نوشتهام اجرا مىکنم، یا مىروم خارج و چاپش مىکنم. ما هر کدام یک آشویتس خصوصى با خود داریم. «گاه ساعتها با دفترهاى جالبى که از روزگار گذشته دارد خلوت مىکند. گاه تکهاى از آن را بر محرمى فرو مىخواند.» چوبک شاید اولین و تنها نویسنده ایرانى است که روزنامه خاطرات نوشته به طریق دقیق روزانه. تنى چند از ما این دفترها را دیدهایم. وقتى اوقاتش تلخ است مىگوید: «براى کى چاپ کنم؟ این دفترها را من در شرایط دشوار در تهران مىنوشتم. داده بودم از آهن سفید صندوقى برایم درست کرده بودند توى حیاط خانه چال کرده بودم و با این همه شب از ترس اینکه اگر بیایند و اینها را پیدا کنند و مرا آزار بدهند خوابم نمىبرد. به هزار حقه آنها را آوردهایم اینجا و حالا وقتى به آنها برمىگردم، به ایران برمىگردم، دلم تنگ مىشود و حالم بد.» پیرمرد دلش براى خانه دروس، حیاط و باغچه و دفترش تنگ شده و ساعتهاى سختى را در خیال خانه مىگذراند.
چوبک چه چیز را مىخواست نابود کند؟ چه چیز را نابود کرده؟ اگر مطالب آن گزارش ایام از نوع مطلبى باشد که او درباره دوستىاش با صادق هدایت، در شماره مخصوص هدایت در دفتر هنر چاپ کرده، کسى با آنها مشکلى پیدا نمىکرد. پس ترس چوبک از چه چیز بوده؟ آیا خانم چوبک همه آن مطالب را خوانده؟ آیا مىتوان از خانم چوبک که زنى است بسیار هم باهوش و حواس، حتى در سن هشتاد، خواست آنچه را که او از محتویات آن دفترها مىداند، بنویسد. و یا در نوار بگوید و بعدا کسى آنها را پیاده کند و به چاپ بسپارد؟ گمان نمىکنم آن ذرات پراکنده در اقیانوس اعتراضى داشته باشند و یا روان چوبک و یا خاطرهاى که از او در ذهن قدسى خانم هم هست، ناراحت شود. در آن حشر و نشرهاى طولانى دهه چهل، چوبک مدام از آن دفترها صحبت مىکرد. «سنگ صبورِ» شخص چوبک آن دفترها بود. به خود من مىگفت: «وقتى بخوانى مو بر اندامت راست مىشود.» ما عین جملات را نمىتوانیم به یاد داشته باشیم. آدم، مخصوصا یک نویسنده باید احمق باشد که بهخاطر ملاحظه این و آن، و حتى عوضشدن ذهنش نسبت به یک نویسنده دیگر مدام سند خیانت به او به چاپ دهد. آنها سند خیانت هم نخواهد بود، بلکه سند حماقت خواهد بود. و چوبک بهرغم اینکه تعدادى از آدمهاى دو سه نسل سرکوفت هدایت را به او زدند و مىخواستند او را سر قوز بیندازند، هرگز حاضر نشد کلمهاى علیه هدایت بنویسد و بگوید. سهل است که سراسر تحسین و تمجید گفت و بر تأثیرى که از انسانیت هدایت پذیرفته بود، مدام تأکید کرد و بهرغم اینکه، بهقول خود، هرگز جمالزاده را ندیده بود، جز تمجید و تحسین از خدمتى که جمالزاده به قصهنویسى فارسى کرده بود، بر زبان نیاورد. مدام صحبت از این مىکرد که هدایت چقدر کشورش را دوست مىداشت. حتى یک کلمه از دهان پیرمردى مىشنید که قبلا نشنیده بود، بهرغم روح نومید و افسردهاش گل از گلش مىشکفت، و مىگفت که هدایت شخصا از زور و ستم و قلدرى نفرت داشت و علت خودکشىاش را رسما حکومت مىدانست. آیا شگفتآور نیست که هر چهار بنیانگذار قصهنویسى در ایران، جمال زاده، هدایت، علوى و چوبک دور از کشور خود و در اطراف و اکناف جهان مرده باشند؟ قلم قصه را این چهار نفر به دست نویسندگان سه نسل دادهاند، مىگفت هدایت از همه آدمهاى همسن و سال خودش در ایران باسوادتر بود، ولى همه آن فضلاى پاچه ورمالیده مدام پشت سرش صفحه مىگذاشتند، و وقتى که رفت نه اعضاى خانواده هدایت مىخواستند برگردد و نه آنهایى که سینهشان را براى ادبیات ایران چاک مىکردند. مىگفت مىگفتند «قرمپوف» رفت، به دلیل اینکه هدایت در قصهاى گوینده اول شخص قصهاش را «قواد» خوانده بود. و این را آنهایى مىگفتند که آن چهار کلمهاى هم را که مىدانستند از او آموخته بودند.
اما طبیعى است که حرفهایى از این دست نبود که صادق چوبک را مجبور به آتشزدن به مالش کرده باشد. در نویسنده اجبار اعتراف هست. بهتر است من انگلیسى این عبارت را هم بنویسم compulsion to confess. بهنظر من چوبک به آن دفتر مثل یک کشیش مىنگریست. به آن اعتراف مىکرد. ولى فقط اعتراف نمىکرد. حتما اعتراض به اعتراف هم مىکرد. و شاید اعتراض صرف هم مىکرد. من از او خواهش کردم که به کانون بپیوندد. نپیوست: «به کسانى که علیه زور مبارزه مىکنند، احترام مىگذارم. ولى من فقط مىنویسم. در ذاتم نیست که چیزى در کنار کسى دیگر امضاء کنم.» چوبک، شخصا فردگرا بود. من یا در شرکت نفت مىدیدمش، در تختجمشید آن زمان و طالقانى این زمان. و یا در ریویراى قوامالسلطنه آن زمان و نوفل لوشاتوى این زمان، یا در ماشینش، که گاهى تنهایى و گاهى با قدسى خانم مرا مىرساندند به منزلم در سه راه یوسفآباد آن زمان و یادم نیست چه چیز این زمان، و یا مىرفتیم به منزل چوبک در همان دروس. روى هم کمحرف بود و خوشخنده. و هزار جور آدم مىشناخت و همه را با یک جمله، عبارت و یا حداکثر چند جمله معرفى مىکرد. چاق بود، البته نهچندان زیاد که مانع حرکت فرزش شود. و گاهى که غروبها با تاکسى و حتى گاهى با اتوبوس مىرفتم چهارراه قنات و کوچه هدایت و بعد همان بنبست روزبه، چوبک نیمشلوار تنش بود، با پیرهن اسپورت، و یا بدون پیرهن اسپورت و نیم تنهى لخت و سروها و گلهایش را آب مىداد. حالا در چند قدمى خانه مدرسهاى هست که بهگمانم آن موقع نبود، و من در آن زمان قبرستان ته خیابان را ندیده بودم. بعدها هم نمىدانم چرا، پس از دیدن قبرستان، آن را به صادق هدایت نزدیکتر دیدم، تا صادق چوبک.
سالنامه شرق
‘