این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
نگاهی به رمان «غروبدار» اثر سمیه مکیان
روایت یک مرگ تدریجی
سمیه مهرگان*
تاریخ یکصدساله ادبیات داستانی فارسی پر از فرازونشیب بوده، و در این یک سده، تنها این ادبیات کهن ما بوده که جهانی شده، و کمتر اثری در ادبیات داستانی معاصر بوده که در مقیاس جهانی دیده و خوانده شده باشد و درباره آن نقدهای بسیاری نوشته شده باشد. با کمی اغماض شاید بتوان به «بوف کور» هدایت اشاره کرد. بااینحال در همین یکصد سال آثاری بودند و هستند که هنوز خوانده میشوند، چاپ میشوند و این یعنی این ادبیات هنوز زنده است و برای جهانیشدن ظرفیت دارد، بهشرطی که بتوان درست و بجا از آن ظرفیت استفاده کرد. و حالا اگر بخواهیم در این گذر صدساله صد اثر ماندگار و کلاسیک در طول این صد سال انتخاب کنیم، نباید به مشکل چندانی بخوریم: از «بوف کور» صادق هدایت در سال ۱۳۱۵ میتوانیم شروع کنیم تا برسیم به «غروبدار» سمیه مکّیان در سال ۱۳۹۷. یک داستان خوب که هر خوانندهای را کلمهبهکلمه با روایت خود به ابدیت میکشاند؛ ابدیتی از کلمه. کم هستند آثاری در ادبیات داستانی معاصر فارسی که مجموعهای از همه مولفهها را بهدرستی در خود جا داده باشند، خواننده را با قصه خود سر ذوق بیاورند و به وجد بکشانند، آنطورکه بورخس میگوید: «معیار اثر ادبی برای من میزان لذت و احساسی است که در من ایجاد میکند.» رمان کوتاه «غروبدار» نوشته سمیه مکّیان از معدود رمانهایی است که میتوان از آن بهعنوان اتفاقی تازه و نادر در ادبیات داستانی فارسی نام برد: قصهای با ساختاری بدیع و نو، با سوژهای تازه و بکر. نویسنده چنان بر متن و نثر و روایت سوار است که گویی آخرین داستانش را مینویسد؛ گویی هر کلمه در پازلی هزارویک تکه، هزارویک شبی ساخته که غروبش شخصیت اصلی قصه حافظهاش را از دست میدهد و صبح که بیدار میشود با طلوع خورشید حافظهاش را به دست میآورد. سمیه مکّیان در نخستین گام داستاننویسیاش ما را با اعتمادبهنفسی ستودنی به ضیافت «غروبدار» دعوت میکند: دعوت به شنیدن و دیدن دیگری… درک حضور دیگری… سمیهسادات مکیان متولد ۱۳۶۳ در تهران است. تا مقطع دکترا روانشناسی خوانده و همین امر نیز به او در قصهاش کمک شایانی کرده است. آنچه میخوانید نگاهی است به «غروبدار» اولین اثر داستانی وی، که از آن میتوان با اطمینان بهعنوان «شاهکار» یاد کرد.
«تقدیم شد به مرگ»؛ تقدیمی نویسنده در «غروبدار»، هرچند عملا رمان هیچ تصویری از مرگ انسان به ما نمیدهد، بلکه نویسنده با خلاقیت نبوغآمیزش تصویرگر زندگی آدمهایی است که بشماربشمار به یک مرگ تدریجی، به یک گور دستهجمعی، وارد میشوند.
در شروع رمان با حجم عجیب کاراکترها در نخستین فصل (طلوع)، گویی یکباره نویسنده همه آدمهای قصهاش را به مراسم احتضار کاراکتر اصلیاش غلامرضا ساعتچی دعوت کرده: پرنیان، نادر، جمیله، سارا، رضا، کاوه، کامه، کتایون، مرتضی، ستاره، سیما، سیمین، کیمیا، علی، مجید و نامهای دیگر. نامهایی که تنها در یک خط و یک اشاره کوتاه آورده میشوند تا همه آنها به مرور، مشایعتکنندگان مرگ تدریجی کاراکترهای اصلی قصه، که در اصل میشود خانواده ساعتچی و آدمهای مرتبط به این خانواده باشند: مشایعت به زندگی بعدی که شاید برای کاراکترها از اینی که هست بدتر نباشد.
پرنیان، نوه غلامرضا ساعتچی، که رمان با او شروع میشود، تصویر روشنی از همه کاراکترهای رمان به ما میدهد: «پرنیان غبار سفید گچ ماسیده به کف دستها را نرم و رام بر دماسبی موهایش میکشد و یله میشود روی پله اولی که حیاط را به اتاقهای خانه او وصل کرده است؛ به راهرو و سه انشعاب فراری از آن: سه اتاق؛ انگار سه لباس. که هر اتاقی، هر خانهای، جامهای دارد. جامهای فراتر از جمعیت آن خانه. و اینها سهتا لکنته و لندوکاند. با جامههایی که به تنشان زار میزند. پشتبندش کل خانه زار میزند. آنطور که او صدا و بوی ضجهها را هر غروب از شکافهای دیوارهای آن میشنود، عاجز از آنکه نشخوارگاه صداها را تشخیص دهد که هر شکاف به کدام حنجره منتهی میشود. به کدام پنجره؟ خورشید به درون درزهای آسمان پس مینشیند و خانه دکمههایش را یکبهیک باز میکند تا با تاریکی نفس بکشد. نور را به لجن بکشد و حافظه را به بند. و حالا غلامرضا خسخس نفسهایش را که با زوزههای رمزداری آمیخته خوب میشناسد، چون صدای نفسهای خودش هم کمکم شبیه خانه میشود.»
تصویری که نویسنده در همان سطرهای آغازین رمان میدهد شمای کلی هریک از کاراکترها است: شخصیتهای رمان مانند هر لباس بدون بدنی، تصویر میشوند، که گویی بدون روح هستند؛ یعنی جسمی پوشالی و فناپذیر. آنطور که پرنیان، تنها نوه خانواده که در اصل میشود دختر کامه (قُل دیگر کاوه) و رضا، در نقاشیهایش آدمها را بدون بدن میکشد، او هر آدمی را در هیات لباسی میکشد که به بند رخت حیاط آویخته است. گویی لباسهای چرکی که با آبکشیدن تمیز شوند. اما آدمهای «غروبدار» با هیچ آبی تعمید نمیشوند که به زندگی برگردند: آنها برای آزادی زاده شدهاند، که به آن نمیرسند، پس بزرگ میشوند برای مرگ.
غلامرضا ساعتچی دچار سندروم غروب است، که از وقتی بچه بوده این خورشیدگرفتگی در گذشته ذهن او مانده و بعد از ۲۹ سال معلمی حالا خودش را بر او ظاهر کرده، و بهدنبالش کاوه تنها پسرش را، و بعد آدمهای دیگر را: نادر دوست کودکی و معلم امروزش و پسرش علی را. و همینطور کتایون همسرش، رضا دامادش و همه کاراکترهای «غروبدار» که در این مرگ تدریجی سهم دارند؛ سهمی که گاه خود را به شکل گچ سفید و تختهسیاه نشان میدهد، گاه به شکل هفتیها و هشتیهای کاشیهای حمام و حیاط، گاه به شکل کلاغها و لباسهای تهی از بدن، گاه به شکل تاببازی و گاه نعنابازی در کودکی.
نویسنده در هیچیک از بخشهای چهاردهگانه کتاب و پنج «یاددار»، از مرگ سخنی به میان نمیآورد. بلکه آدمها به لبههای زندگی در فاصله طلوع و غروب خروشید چنگ میزنند برای یافتن کلمهای که به آن جان بدهند تا با خودش خاطرههای زندگیساز بیاورد. اما زمان برای غلامرضا ساعتچی که از نام خانوادگیاش هم پیداست، آنطور که باید نمیچرخد: «انگار عقربهها همدیگر را گاز میزنند که جلو نروند»؛ زمان برای او در فاصله یک طلوع و غروب در تکرار است؛ صبح که بیدار میشود تا شب که خورشید غروب میکند، او هم میمیرد. گویی او روزی یکبار میمیرد و فردایش دوباره زنده میشود، اما تا بخواهد در این فاصله، یعنی از طلوع تا غروب-که رمان نیز با «طلوع» شروع میشود و با «غروب» تمام-خودش را پیدا کند، در این میان آدمهای دوربرش هم به او کمک میکنند که «باباجون تو خودت غلامرضا ساعتچی هستی!» اما «نمیداند باید منتظر چه چیزی باشد، و وقتی منتظر چیزی نیستی یعنی اینجا هم نیستی، تو این خانه هم نیستی. هیچجا نیستی» و این یعنی تو مردهای؟
پس چرا هنوز چشمهایت میبیند؟ چرا از یکسو هنوز میبینی پرنیان دارد تو را بدون بدن نقاشی میکشد، کاوه به زخمهای کشاله رانش پماد میمالد، کامه جوش زندگی میزند با رضا، نادر از جمیله که عاشقش است حرف میزند، سارا و سیمین و سیما از «خورگرفتگی» سالها پیش تهران میگویند و مادر نگران تو میشود، کتایون از دستهایش که هرچه با وایتکس میشوید و پاک نمیشود، کیمیا و علی از سیگار بابایشان میگویند که دلشان میخواهند ترک کند، و از سوی دیگر کاوه را میبینی که از رها چیزی نمیگوید، حاجکاظم را میبینی که از زن صیغهایاش حرف نمیزند… و بعد جانور ورمکرده توی سرت که «جنِ رنجی» را زیر زبانت میگذارد تا تلخترین کام جهان از آن تو شود: کامی پر از کلمه: «کامی که زبانش از شدت عطش به سَق چسبیده. و پس از آن ساعتهایش پر شد از تصویرهایی که حالا دارد میبیند و هر روز میسازدشان. از طلوع تا غروب.» اما چرا هرچه چنگ میزنی به هوای خانهات (خانهای که استعاره از همان جامه است) که از آن کلمهای بکنی روی دهانت بگذاری، تا از آن خاطرهای بسازی، این آفتاب لعنتی به تو اینقدر زمان نمیدهد… غروب پشت غروب… غروب که تولد ندارد آقای ساعتچی! و باز خودت را در میان حجم انبوه چراغهای روشنی میبینی که برایت در خانه خودت روشن کردهاند تا خورشید مصنوعی را به دنیای بدون آیندهات بدهند تا این سندروم لعنتی دست از حافظهات بردارد.
و اینها همه برشهایی از زندگی را در این پانزده فصل نشان میدهند: برشهایی که همه آنها با چاهی عمیق از درد، از کودکی تا بزرگسالی، همراه است، اما در هیچکدام مرگ حضور ندارد. مرگ بهعنوان تنها حقیقت مطلق «غروبدار»، با آدمها زندگی میکند، و آنها را مشایعت میکند به آیندهای که همان گذشته است… اما هرگز هُلشان نمیدهد سمت گورستان، که آنها را در گوری به بزرگی دنیا زندانی کرده برای بشماربشمارهای مدام: آنطور که غلامرضا «قدیمها هم وقت غروب حالش همینطور میشد. چیزیاش میشد اما نمیدانست چی؛ میخواست جایی برود اما نمیدانست کجا. خسته و کوفته گوشه اتاق ولو میشد تا طلوع. مثل حالا. پیری همان جوانی است با شدت بیشتر.» یا کاوه در «آینهبازی» مدام با این درد زورآزمایی میکند و کتایون، مادرش، با دستی که با هیچ وایتکسی پاک نمیشود و ماده لزجی که توی ذهنش چسبندهتر میشد و آن هم پاک نمیشد و ماده لزج ذهنش مدام میگفت بشور بشور بشور… و همینها، کتایون را، ذهنش را، به بشماربشمار میاندازد و مجبور میکند تا ساعتی که بچهها پشت در منتظرند او در را باز کند، آیفون را برندارد تا حیاط از سکوت پهن شود و فاصله بچهها از کتایون زیاد. و او مدام اندازه آدمها را با دستهایش بکشد: از آیفون تا آینه. از میز تا هرچیزی که به چشمش بیاید. او بشماربشمار زندگی را با اشیای بیجانوجاندار اندازه میکند با دستهایش در هوای مسموم خانهاش که در آن دوقلو زاییده؛ دو قلِ زندگی و مرگ.
سمیه مکّیان در روایتهایش از زندگی آدمها، که همگی آنها به شکلی پوشالی در هیات لباس بدون بدن هستند، تصویری از مسیر زندگی چندینساله آنها را نشان میدهد. در این روایتها، زمان مدام شکسته میشود؛ آنطور که در ذهن کاراکترهای رمان زمان چیز مشخصی که روی صفحه ساعت از سمت راست شروع شود و بچرخد و تا برسد دوباره به عدد ۱۲ و باز این سیکل تکرار شود، نیست! زمان در ذهن کاراکترها، شکسته است و در روایت گسسته نویسنده هم خود را نشان میدهد.
استفاده درست و بجا، دقیق و گزینشی از کلمات در کمپوزیسیونی ادبی نشان میدهد که نویسنده چقدر بر متن و نثر سوار است، چقدر دایره واژگانیاش وسیع است که هیچ کجا نه کلمهای کم میآورد و نه تصویری. او در همه بخشهای چهاردهگانه رمان بهعلاوه پنج «یاددار»، هربار ما را غافلگیر میکند، این غافلگیری نهفقط در هر بخش که گویی قصه تازه و مستقلی است، که در نوع مواجهه ما به کلمات، یعنی نویسنده در بیشتر مواقع آن تصویر پیشین که ما از کلمات و معنای آن داشتهایم میشکند و تصویری زیباتر و بهتر جایگزین میکند که برای ما با شگفتی همراه است. او مدام سعی در شکستن تصاویر، معناها، زمان و روایتهای پیشین دارد؛ بهگونهای که میتوان اذعان کرد سمیه مکّیان از مرزهای روایتهای معمول عبور میکند تا به مرزی برسد که روایت دیگری را ارائه میدهد: زبان دیگری را. و او در این رمان به زبان خود، به سبک شخصی خود، دست یافته است. از این زاویه است که میتوان نبوغ سمیه مکّیان در این رمان را ستود و چنین گفت: «غروبدار» شکاهکاری است در تاریخ یکصدساله ادبیات داستانی معاصر فارسی که حرف دارد… حرف… حرف… حرف… این نشاندهنده آن است که ما باید منتظر کار بعدی سمیه مکّیان باشیم… منتظر حرفهای بعدی او در این ادبیات که حرف تازهای میخواهد؛ هوای تازه… نگاه تازه… روایت تازه… سمیه مکّیان، با «غروبدار»، نشان میدهد که او قرار نیست بر حجم عظیم کارهای منشرشده داستانی این سالها کتاب دیگری بیفزاید، درست مثل بنّایی که آجری به دیوار اضافه میکند تا خانهاش را بالا بیاورد، بلکه مکّیان نه یک آجر، که یک خانه کامل به ما میدهد، خانهای بزرگ با تمامی امکانات که کافی است درش را باز کنی و به هزاتوی روایتهایش وارد شوی و بعد با چشم تازهای که به تو هدیه داده پنجره را باز کنی و مناظر بکر و تازهای ببینی با «طلوع» و «غروب»ی زیبا: طلوع و غروب «غروبدار»؛ شاهکار رمان فارسی.
* روزنامهنگار و داستاننویس
آرمان
‘