این مقاله را به اشتراک بگذارید
پرونده عجیب رودریک مکری
سمیرا سهرابی
«پروژه خونین او» دومین اثر منتشرشده گرم مکری برنت (۱۹۶۷-) نویسنده اسکاتلندی است که بهمرحله نهایی جایزه بوکر ۲۰۱۶ نیز راه یافت و از سوی نشریات معتبری چون گاردین، نیوزویک، تلگراف و ساندیتایمز بهعنوان کتاب سال انتخاب شد. همچنین دیلیاکسپرس آن را «هیجانانگیز»، پابلیشرویکلی «عجیب و حیرتانگیز» و اسماتسمن «جذابترین رمان سال» توصیف کردند و تلگراف دربارهاش نوشت: «هیچ مزیتی بالاتر از این نیست که برنت با این رمان پازل خود را کامل کرده است.» رمان «پروژه خونین او» که با نام فرعی «مدارک مربوط با پرونده رودریک مکری» با ترجمه پیمان خاکسار و از سوی نشر چشمه منتشر شده، تریلری روانشناختی است که ماجرای پسر هفدهساله اسکاتلندی بهنام رودریک مکری را روایت میکند. رودریک در طول زندگی خود مرتکب سه قتل شده و کتاب نیز به بررسی چرایی این عمل از منظر جرمشناسانه میپردازد.
زندگی کوتاه و بیاهمیت رودریک مکری بهزعم خودش نمیتوانست مطلب جالب توجهی دربرداشته باشد. او بنا به درخواست وکیلش که رودریک خود را مدیونش میدانست بهخاطر تمام تلاشها و اخلاقمداریاش، شروع کرد به نوشتن شرححال خود، و روایتش را تا آنجایی پیش برد که سه قتل به دست او به وقوع پیوست. سه عضو از یک خانواده به شکلی وحشیانه و بیرحمانه به قتل میرسند و رودریک مککی هفدهساله بدون هیچشک و شبههای قتلها را میپذیرد. «پروژه خونین او» در قالب یک مطالعه موردی از یک قتل انجام شده. مجموعه شرححالی که او از زندگیاش تصویر میکند بهاضافه تکهروزنامههایی از گزارش محاکمه او، تحقیقاتی پیرامون جرم و جنایت توسط یک پزشک و هرآنچه که یک پرونده جنایی به آن نیاز دارد گرد هم آمدهاند و «پروژه خونین او» را شکل دادهاند. دستنوشتههایی که بنا بهنظر کارشناسان نمیتواند حاصل ذهن جوانکی نیمهسواد و روستایی باشد و همین مساله تبدیل میشود به نقطه درخشان و پررمزوراز پرونده و درواقع آنچه که بهگفته نویسنده گرم مکری برنت، مساله چالشبرانگیز داستان رودریک است، آن را بر سر زبانها انداخته. پروندهای که پرترهای است شگفتانگیز از جامعهای در قرن نوزده، همچنین یک تحقیق سیاه و سفید جنونآمیز که منجر میشود به نتیجهای نادرست از یک شخصیت. رودریک مککی از ابتدا انگیزه خود را از قتل عنوان میکند. هیچچیز را انکار نمیکند و سعی میکند در تمام طول زمان زندان صادق باشد. او جرمی انجام داده و حال با آغوشی باز به استقبال آنچه میرود که در انتظارش است. در برخورد با پرونده خونین رودریک هیچسوال و شکوشبههای درباره گناه او وجود ندارد اما آنچه که شکلدهنده روند پرونده است، وظیفهای است که برعهده مردان قانون و روانپزشکان گذاشته میشود تا آنچه که رودریک را به سمت اعمال خونینش کشاند کشف کنند، درنهایت همه با یک سوال مواجه میشوند: «آیا او دیوانه است؟» اثبات دیوانگی مرد جوانی که هیچ نقطه سیاهی در زندگیاش ندارد، کار سختی است. او آرام و معقول است و چنان با نزاکت و روشن که هرکسی را به تعجب وامیدارد از انجام اعمالی که مرتکب شده و درست در زمانی که میخواهد قتلها را مرتکب شود، شخصیتی قدرتمند از او ارائه میشود.
اولین مواجهه ما با او زمانی است که مادرش را از دست داده. گویی با مرگ مادر شیرازه خانواده از هم میپاشد. پدر بیشتر از قبل تبدیل میشود به موجودی افسرده و درخودمانده. نقش خواهرش ،جتا، که تا آن زمان تنها همبازی و همدم او بوده تغییر میکند به بانوی خانه برای رتقوفتق امور و نگهداری از دوقلوها و تمام این خاطرات در ذهن رودریک چنان واضح و روشن شکل میگیرند که نمیتوان از تاثیر عمیقشان چشمپوشی کرد. رودریک با وجود هوش سرشارش نادیده گرفته میشود و زمانی که معلم از او درباره برنامهاش برای آینده سوال میپرسد، جوابش این است که: «من به سرپناه نیاز دارم.» و این تمام آیندهای است که او میخواهد؛ کمک به پدر و خانوادهاش در امور روزمره و کشاورزی و تلاش برای داشتن یک سرپناه. قاتل یک پسر محلی است که در جامعهای کوچک و محدود حالا تبدیل شده به موجودی وحشی در طیفی گسترده و فراتر از مرزهای منطقه زندگیاش. یک قاتل نادر که به وضوح آنچه که انجام داده را با کمال میل میپذیرد.
آنچه که رودریک مککی بهعنوان شرححال از خود پیشروی ما میگذارد، نشان از هوش سرشار او دارد، از دستنوشتههایش چنین برمیآید که انگیزه او ناشی از بیعدالتیهای تکراری است که بر او و خانواده بیسرپناهش تحمیل شده است. ظلم و نفاقی که تاثیری بیرحمانه بر زندگی او، پدر و خواهرش جتا دارد و همچنین دوقلوهای کمسنوسال. برای انسانها برخی مسائل فراتر از مرزها میرود. چنین ظلم و ستمی برای هر انسانی قابل لمس است و این نقطه قوت روایت رودریک است. اما درواقع انگیزه او فقط برای مدت کوتاهی مشخص است. در این مدت زمان که ما شاهد خاطرات او هستیم، همدلی و درکی همهجانبه امکانپذیر میشود و همذاتپنداری رخ میدهد. در چنین موقعیتی که بر رودریک تحمیل میشود، واکنش هر کدام از ما چه میتوانست باشد؟ شاید همان که رودریک انجام داد. اما این درک گذراست. بعد از آن با داستان دیگری روبهرو میشویم و همین امر سبب میشود تا رودریک تبدیل شود به یک راوی غیرقابل اعتماد. او متناقض است درست مانند بسیاری از انسانها، انسانهایی که درک شخصیشان از خود متفاوت از آن چیزی است که شخصیت اجتماعیشان نشان میدهد. درواقع گزارشهای او تنها نسخهای از وقایعی است که رخ داده. در تحقیق درباره روند جرم رودریک یکی از مواردی که به آن توجه میشود جغرافیای شکلگیری جرم است. گوشههای دورافتاده هر کشوری همیشه زمینههای ادبی برای جنایت ارائه میدهد که انگیزهها عمیقا در آن ریشه دارد. در قلب رمان یک نظام اجتماعی وجود دارد که تحریککننده عمیقترین لایههای شخصیتی یک فرد است. جامعهای که برای نسلهای پیاپی تحت سلطه ملاک بودهاند و برای آنها کار کردهاند. آنها برای همین به دنیا آمدهاند و تنها راه زندهماندنشان تنها همین است. در شرایطی که استبداد وجود دارد و عدم وجود فرصتهای آزاد و حضور رهبران کلیسا که گویی تنها وظیفهشان توجیه وضعیت دشوار آنهاست. رودریک در این جغرافیا و زمانه متولد شده. این همان چیزی است که دکتر تامسون به برداشتی اشتباه از آن دست پیدا میکند. دکتر تامسون که برای کمک به رودریک فراخوانده میشود با تئوریهای خشک و قانونمندش سرمیرسد. در برخورد با هر مجرمی به ارزیابی فیزیکی او دست میزند و نظریاتش را در قالب نظریه علمی عنوان میدارد. سینکلر وکیل رودریک قصد دارد موکلش را دیوانه جلوه دهد تا راه نجاتی برای او باز شود اما دکتر تامسون مشارکتی سرد و بالینی در پیش میگیرد. درواقع دکتر تامسون نمودی پیدا میکند برخلاف آنچه که خود ادعایش را دارد. مشارکت او بهویژه برای قتل نیست، بلکه او علاقهمند به علم انسانشناسی است و رودریک برایش تنها حکم یک مورد مطالعاتی را دارد. او فقر را بهعنوان یک جرم میشناسد و یک فرهنگ کامل را ارزیابی میکند. تنها با چند دقیقه صحبت با پدر رودریک او را بهعنوان یک منحرف و نیمهعقل معرفی میکند. از شنیدن داستان مادر رودریک که سر زا رفته است به مشکلی ناشی از ضعف مادرزاد میرسد و مهر تاییدش را با ماجرای غمانگیز جتا پای تمام نظراتش میزند. دکتر تامسون از نظریات جدید انسانشناسی سخن به میان میآورد: «دیوانگی اخلاقی» و «ضعف اخلاقی»، آنچه که به شک و شبههای تبدیل میشود برای شخصیت رودریک. غلبه امیال و شهوات در کنار مراتبی از جهل (غفلت) و عدم آگاهی، اما تمام اینها نمیتواند نجاتبخش باشد، زیرا پاسخگوی آن چیزی نیست که از شخصیت رودریک سر زده و درنهایت چنین چیزی نمیتواند او را دیوانه جلوه دهد. درواقع هیچکدام از تعاریف دیوانگی با شخصیت او جور درنمیآید بلکه شرارت هم به آن افزوده میشود. آنجا که کشیش بهعنوان یک شاهد در جایگاه شهادت قرار میگیرد. اتهام بیاخلاقی و کلیساگریزی اتهامی است که از جانب کشیش به رودریک وارد میشود. او رودریک را یک شرور و منحرف میداند زیرا تا زمان حضورش در کلیسا فردی بیتفاوت بوده و بعد از نرفتن به کلیسا از او قطع امید شده است. کشیش، رودریک را صراحتا یک بیدین شرور میداند و این اتهام در موقعیتی که رودریک در آن قرار دارد چیزی شبیه دهنکجی به اوست. یک خداباور او را محکوم به بیاخلاقی و ترویج آن میکند و چنین نشان میدهد که این مساله خداباورنبودن رودریک به فروپاشی نظام اخلاقی و پوچگرایی او منجر شده است. ذهن چارچوببندیشده کشیش تنها با متر و معیار خودش به وضعیتی که رودریک در آن گرفتار شده مینگرد، او همچون بسیاری از همصنفان خود گمان میکند حق انحصاری در اخلاقیات را دارد، بدون در نظرگرفتن این مساله که حوادث خشونتبار گاه تنها واکنش ممکن به یک جهان است که فرد در آن هیچ قدرتی ندارد به جز ابزاری بیمقداری که در دست دارد؛ بیل و کلنگ.
در «پروژه خونین او»، گرم مکری برنت یک پرونده تکاملیافته را پیش روی مخاطبش قرار میدهد. ترجیح او یک روایت تمام و کمال از یک مساله است که پروندهاش بسته شده و نه ساخت شخصیتی که راه بیفتد و بهدنبال شکلگیری روایات زندگیاش باشد. درواقع بهنظر میرسد آنچه که نویسنده میخواهد که مخاطبش در نظر بگیرد وضعیت قاتل، قربانیان و مردم یک جامعه است که تا حد زیادی تحتتاثیر پیشرفتهای علمی، فلسفی و قضائی دورانشان نیستند. آنهم در زمان و جغرافیایی معتبر که خوانندگانش را به لحظه منتقل میکند. برنت با یک پیشگفتار که اتفاقا نقشی اساسی در روند پرونده ایفا میکند خوانندهاش را با یک «شک» بزرگ روبهرو میکند. آیا ما با یک پرونده ساختگی مواجه شدهایم یا این یک ماجرای واقعی است؟ همهچیز مانند کتابی جنایی یا غیرداستانی است. تمام عناصر هوشمندانه در کنار یکدیگر قرار گرفتهاند. اما واقعیت این است که ما با یک قصه روبهروییم و همین مساله یکی از ویژگیهای بارز رمان است؛ چینشی ساختگی از یک پرونده جنایی که کاملا توهم یک امر واقعی را برای مخاطبش ایجاد میکند.
در «پروژه خونین او» برنت نشان میدهد که لذتهای غیرقابل انکار رمان جرم میتواند با ارزش واقعی ادبی و یک ساختار روایی تجربی ترکیب شود. اما درواقع این داستان در این سطح نمیماند، بلکه در زیرلایههایش به این مساله میپردازد که ذهن چطور کار میکند و قوانین چگونه ساخته میشوند. مخاطب همراه با مطالعه پرونده رودریک، گزارشات جرم و قرارگیری در روند محاکمه او به یک روانشناس تبدیل میشود و در کنار آن تبدیل به یک کارآگاه. حدس و گمان خودش را بیان میکند و درباره سرنوشت رودریک حکم خودش را صادر میکند. درواقع نیمه دوم کتاب که با جلسات محاکمه آغاز میشود پر است از امتحانهای سریع و جذاب و سوالاتی بزرگ درباره ماهیت گناه و عقلانیت. این بخش سنگ محکی است برای آنان که به پرونده دل دادهاند. همزمان سوالاتی که از تکتک شخصیتها پرسیده میشود برای مخاطب هم مطرح میشود و چهبسا در جایگاه خود با آنچه که در طول زندگی در درونش شکل گرفته روبهرو میشود. حال و در بخش دوم، کنترل روایت از دست رودریک خارج شده و با وجود حرفهای شهود و بقیه مدارک موجود داستان پیش میرود و چهبسا پایانی که خواننده برای رودریک در نظر میگیرد متفاوت از آنچه باشد که در کتاب ارائه میشود. «پروژه خونین او» یک پازل پیچیده و تعاملی ارائه میدهد که بهشدت نیازمند همراهی مخاطبش است. در این میان و هنگام صحبت درباره «پروژه خون او» نکته مهمی که حائز اهمیت است مساله ترجمه است. پیمان خاکسار با هوشمندی به ویژگیهای روحی، فکری و ذوقی نویسنده دست پیدا کرده و این امر بهخوبی در متن بازتاب پیدا کرده است. مترجم در جایگاه ویژه خود، متن را بهخوبی درک کرده و از پس آن لحن کلام را بهدرستی دریافته است.
آرمان