این مقاله را به اشتراک بگذارید
نویسنده، فریاد سرکوبشده «نفتآباد»ی هاست
احمد درخشان*
قباد آذرآیین (۱۳۲۷- مسجدسلیمان) نزدیک به نیم قرن است که قلم میزند. اولین داستان او به نام «باران» در سال ۱۳۴۶ در نشریه «بازار» رشت چاپ شد، آنموقعی که کلاس پنجم ادبی بوده است. اولین کتابش را هم نشر ققنوس در سال ۱۳۵۷ منتشر میکند: کتابی لاغر که یک داستان سیصفحهای برای نوجوانان بوده: «پسری آنسوی پل». اما حضور حرفهای آذرآیین در ادبیات داستانی از دهه هفتاد آغاز میشود: مجموعهداستان «حضور» و بعدها داستانها و رمانهای دیگری از جمله: «شراره بلند» (داستان «ظهر تابستان» از همین مجموعه، از بنیاد گلشیری جایزه گرفت)، «هجوم آفتاب» (تقدیرشده از سوی جایزه مهرگان ادب و کتاب فصل)، «چه سینما رفتنی داشتی یدو!»، «عقربها را زنده بگیر»، «از باران تا قافلهسالار» (گزیده چهلسال داستاننویسی قباد آذرآیین)، «من… مهتاب صبوری»، «داستان من نوشته شد» و حالا مجموعهداستان «روزگار شاد و ناشاد محله نفتآباد» و بهدنبال آن رمان «فوران» که خودش نقطهعطف کارهایش برمیشمرد، مثل دیگر داستانهای او ما را میبرد به روزهای داغ جنوب نفتی که هنوز این نفت نه برایش آب شده نه هوا نه نان. آذرآیین سبک و نگاه خاص خود را دارد به داستان. ساده و بیشیلهپیله مینویسد. آثار او با روانی و سادگی، جنوب گرما، جنوب نفت و درعینحال فقر و حرمان را به تصویر میکشد. آذرآیین به گفته خودش بیش از آنکه درگیر نوآوریهای زبانی و فرمی باشد، دغدغه اصلیاش نوشتن و به تصویرکشیدن عریان جنوب است. البته این گزاره به این معنا نیست که داستانهای او خالی از فرم و ساختارند. آنچه میخوانید گفتوگویی است با قبادآذرآیین به مناسبت انتشار مجموعهداستان «روزگار شاد و ناشاد محله نفتآباد»، که البته تنها به این اثر محدود نمیشود و به جهان داستانی و دغدغههای اساسی آذرآیین هم گریز میزند و به نقش نفت در شادی و ناشادی مردم جنوب، به ویژه زادگاه نویسنده-مسجدسلیمان؛ جاییکه اولین چاه نفت ایران در آن کشف شد.
از حدود پنج دهه از انتشار اولین داستانتان با نام «باران» میگذرد. برای یک نویسنده این بازه زمانی از جهات بسیاری میتواند ویژه باشد. مختصری از تجارب نوشتاریتان در این سالها بگویید.
چاپ «باران»، از نویسندهای متعلق به شهری سوزان و بیباران، در نشریهای از شهری به عنوان نماد باران و سرسبزی، یک نقطه عطف و شروع خوبی برای من بود. شادی انتشار این داستان را مدیون زندهیاد محمدتقی صالحپور هستم. چاپ «باران» در نشریه «بازار» چاپ رشت، در سال ۱۳۴۵، این باور را در من تقویت کرد که میتوانم بنویسم، مشوق دیگر من برای نوشتن، دبیر ادبیاتمان آقای سارنج بود که خودشان هم دست به قلم بودند. بعد از انتشار «باران»، داستانهایم در جُنگها و نشریات ادبی آن زمان چاپ شد؛ مثل خوشه، فردوسی، بنیاد و… در سال ۱۳۵۷یک داستان نیمهبلند به نام «پسری آنسوی پل» برای نوجوانان نوشتم که انتشارات ققنوس، در بخش کودک و نوجوان، چاپش کرد، در سال ۱۳۶۲، داستان بلند دیگری به نام «راه که بیفتیم، ترسمان میریزد» برای نوجوانان منتشر کردم که زیر نظر زندهیاد علیاشرف درویشیان چاپ شد. اولین مجموعه داستانم به نام «حضور» خیلی دیر، در سال ۱۳۷۸، به همت نشری به نام «سیمرو» منتشر شد. «شراره بلند» (مجموعهداستان) دو سال بعد در انتشارات دارینوش درآمد. «هجوم آفتاب» (مجموعهداستان) را نشر هیلا (ققنوس) در سال ۱۳۸۹ چاپ کرد، در همین سال، «چه سینما رفتنی داشتی یدو؟!» (مجموعهداستان) را نشر افکار منتشر کرد، «عقربها را زنده بگیر» (رمان) را نشر افراز در سال۱۳۹۰ منتشرکرد. «من… مهتاب صبوری» (رمان) را نشر روزنه منتشر کرد، «از باران تا قافلهسالار» (گزیده داستان) را نشر قطره چاپ کرد (۱۳۹۲). «داستان من نوشته شد» (مجموعهداستان) به همت نشر ثالث در سال ۱۳۹۳ درآمد. «روزگار شاد و ناشاد محله نفتآباد» در سال ۱۳۹۷، در نشر افراز منتشر شد. «فوران» (رمان) آخرین کار من است که به وسیله گروه انتشارات ققنوس، برای گرفتن مجوز انتشار به وزارت ارشاد فرستاده شده است. برای کارهایم، برنده جایزه بنیاد گلشیری، جایزه کتاب فصل و جایزه تقدیری مهرگان ادب شدهام و البته کاندیدای جایزه جلال آلاحمد.
شما این فرصت را داشتهاید که قبل و بعد انقلاب بنویسید و به گونهای از نزدیک شاهد جریانهای ادبی، نشر کتاب، روزنامه و مجله و همچنین کم و کیف خلق و تولید ادبیات داستانی باشید. چه تشابهات و تفاوتهایی بین این دو دوره میبینید؟
به طور خلاصه میتوانم به این موارد اشاره کنم: وفور هفتهنامهها، جُنگها، گاهنامهها و نشریات ادبی استانی و بومی، فضای به مراتب بازتر از شرایط فعلی، صدور مجوز کتاب از سوی ادارات فرهنگ و هنر آن زمان به نسبت گیردادنهای وزارت ارشاد فعلی، سهل و آسانتر بود. موارد ممیزی به نسبت شرایط فعلی حاکم بر آثار ادبی محدودتر بودند. اهل کتاب و مطالعه فراغبال بیشتری نسبت به امروز و دغدغه کمتری داشتند، باز هم به نسبت امروز، وجود نوعی ثبات اقتصادی و… دست به دست هم میداد تا کتاب بیشتر و ارزانتر و راحتتر در اختیار علاقهمندان به ادبیات قرار گیرد. مقایسه تیراژ کتابهای ادبی، چه داستان چه شعر، بهترین شاهد این مدعا است، آنهم با در نظرگرفتن جمعیت آن سالها و غیبت جهان مجازی میتواند گویای شرایط متفاوتی باشد. وضعیت امروز ادبیات داستانی و تیراژهای پانصدتایی و پایینتر، شعر که خدایش بیامرزاد! مشخصتر از آن است که دربارهاش چیزی بگوییم. قیاس وضعیت کتابهای داستانی، قیاسی معالفارق است.
نویسندگان بسیاری با دیدگاههای مختلف، آسیبها و امکانات و تاثیرات پیدایش نفت را بر زندگی فردی و اجتماعی ایرانیان به تصویر کشیدهاند. در آثار شما نفت و مسائل پیرامونیاش جایگاه دوچندان و ویژهای دارد، به تعبیری میتوان گفت یکی از موتیفهای اصلی داستانهای شما است، این تاکید تنها از لحاظ اهمیت تاریخی آن است یا شما یک عنصر زیباییشناسانه و نمادین در این گنجینه سیاه میبینید؟
من زاده شهر نفتی مسجدسلیمانم، من با بوییدن بوی نفت و گاز تصفیهنشده بزرگ شدهام. خون من بوی نفت میدهد. طبیعی است که باید از شهری بنویسم که جایجای خاکش آشولاش متههای چاههای نفت است. من وقتی از شهر نفتیام مینویسم، از تمامیت آنچه بر سرش آمده مینویسم. تاریخیت و عناصر زیباییشناسانه، کدام زیبایی؟ یا نمادینبودن پدیده نفت، برایم یک مجموعه میشود به نام مسجدسلیمان. من خودم را وامدار شهرم میدانم و وظیفه خودم میدانم دردهایش را فریاد بزنم. اگر قلم من توانسته باشد از پس ادای این وظیفه برآید، من رسالت خود را انجام دادهام و دینم را به شهرم ادا کردهام، من جز این چیزی نمیخواهم و آرزویی ندارم.
فکر میکنم در این حرف شما هم نوعی نماد وجود دارد. شما برای توصیف مسجدسلیمان از توصیفاتی بهره گرفتید که استعاریاند؛ بوی نفتگرفتن خون و آشولاششدن خاک و… شاید همین بیان درد به زبان استعاره و مجاز است که شکل داستان به خود میگیرد و چهره دردمند یک سرزمین را نشان میدهد. سوال من این است که شما در داستانهایتان برای به تصویرکشیدن این زخم و دمل مانده بر زمین جنوب از چه عناصری بهره میگیرید؟
راستش، من موقع نوشتن به هیچکدام از آنچه شما از آنها به «عناصر» تعبیر میکنید، فکر نمیکنم. اگر شما نماد و استعاره میبینید، ملزومات متن داستانها این نمادها یا استعارهها را طلب میکند. من سعی میکنم واقعیتهای واقعی را داستانی کنم. اینکه تا چه حد از پس این کار برآمدهام و کارم به سوز و ناله یا شعار تبدیل نشده، چیزی است که خواننده باید قضاوت کند… میخواهم بگویم این عناصر در داستانهای من عجین و نهادینه شدهاند، خارج از متن وجود خارجی ندارند که مشخصا در پاسخ سوال شما از آنها اسم ببرم. یکی از این عناصری که منتقدان در داستانهای من دیدهاند، طنز است.
به مورد مهمی اشاره کردید، البته در مورد طنز در آثار شما صحبت خواهیم کرد اما پیش از آن از آنجا که به مساله نفت و مسائل اجتماعی اشاره شد، مایلم سوالم را به شکل دیگری مطرح کنم. همانطور که میدانیم این به تصویرکشیدن شرایط بغرنج اقتصادی و اجتماعی در دهه چهل یکی از شاخصههای اصلی ادبیات رئالیسم اجتماعی بود. رئالیسم مستندگونهای که گاه در نشاندادن مصایب قشر کارگر تصویری غلوآمیز ارائه میکرد. حال این مساله پیش میآید: با توجه به مشخصات و ویژگیهای نسل امروز که اتفاقا درگیر همان مناسبات اقتصاد نفتی است، این مستندگونگی در نشاندادن رنجها و مصایب گذشته چه نظرگاه سیاسی و اجتماعی را دنبال کرده و چه چشمانداز جدیدی را برای نسل جدید باز میکند؟
من به طور کلی، با این مرزبندیها در تعریف و مشخصکردن داستان، حتی علمکردن مکتبها، موافق نیستم، داستان پیش و بیش از همه از انسان، رنجها و خوشیهایش حرف میزند، انسان هم پیش از اینکه محدود به محیط و مکان خاصی باشد، جهانی است و دردهایش به نوعی مشترک، گیرم که همقلم شمالی من از رابطه این انسان با باران و سرسبزی مینویسد و من از درگیری همین انسان با گرمای سوزان و نفت و تبعات آن، حالا که شما از اصطلاح رئالیسم اجتماعی حرف زدهاید، در جواب میگویم، آنچه با این عنوان مورد نظر شماست، اکنون دیگر در ادبیات ما جایی ندارد، یا دستکم به آن صورتی که در دهههای سی و چهل عمده بوده امروز دیگر نیست، جوری که اگر به نویسندهای بگویی داستانهایت به سبک و سیاق رئالیسم اجتماعی است، ممکن است به تریج قبایش بربخورد و چه بسا یقهات را هم بگیرد، حق هم دارد، چون عنوان دیگر رئالیسم اجتماعی، رئالیسم سوسیالیستی بود، که حالا با وجود اینکه مابهازایی به نام سوسیالیسم مبتلا به جامعه ما نیست، پس اصطلاح رئالیسم اجتماعی که به نوعی تداعیکننده آن است هم دیگر به مذاق کسی خوش نمیآید.
البته لازم است اشاره کنم قصدم از اشاره به رئالیسم اجتماعی، طبقهبندی آثار شما در این رده نبود بلکه همانطور که خودتان اشاره کردید بیشتر وجه اجتماعینویسی و پایبندی به نشاندادن مصایب و رنجهای اجتماعی، مدنظرم بود. بگذریم که این روزها خیلی چیزها و صفتها نوعی فحش و انگ محسوب میشود و غورهنشده مویز شدهایم. سوالم بیشتر جنبه ارتباط یک اثر با تاریخ و مسائل اجتماعی را دربرمیگرفت و ارتباطش با نسلهای متفاوت خوانندگان، به عبارت دیگر خواننده امروز با تجارب و دغدغههای متفاوت چه ارتباطی میتواند با جنوب دهه چهل برقرار کند و با رنجها و آلام آن همذاتپنداری کند، درحالیکه تجارب اجتماعی متفاوتی را از سر میگذراند؟
همانطور که گفتم، دردهای انسانی و دلمشغولیهایش جهانی است. بگذارید از نفت شروع کنم؛ در جاهایی که نفت آمده است و رفته است، هنوز چند نسل به نوعی ضربهخورده یا برعکس حسرتخور روزگاری هستند که کمپانی نفت و بعد کنسرسیوم، حاکم بلامنازع بود. پس خواننده بومی شهرهای نفتخیز، که حالا دیگر خواسته یا ناخواسته، پراکنده همه دنیاست، دوست دارد با تجارب و دغدغههایی که پدرانش با آن درگیر و مشغول بودهاند، ارتباط برقرار کند. این از نفت. دیگر مولفهها و جاذبههای دهه چهل، برای نسلی که از زبان پدر و مادر و بزرگترهایش یا از برکت دنیای مجازی با آنها آشنا شده، آنقدر کنجکاویبرانگیز است که نسل امروز با نوعی عطش نوستالژیک در پی شناخت آنها است. از این گذشته، دهها کتاب با موضوع دلمشغولیهای نسلهای گذشته نوشته شده که نسل امروز با اشتیاق آنها را میخواند.
یکی از جانمایههای آثار شما مساله استثمار و استعمار است. بسیاری از داستانهای شما انگلیسیها را چهرههایی بیروح و بیاحساس نشان میدهند که حتی به کودکان هم رحم نمیکنند. برای مثال در داستان «خانه نفتی ما» از مجموعهداستان «روزگار شاد و ناشاد محله نفتآباد»، شرکت نفت انگلیس خانوادهای را به خاطر اینکه آلونکی ساخته کنار لوله نفت دربهدر میکند و آلونک را به عبارتی بر سرشان خراب میکند. سوال من این است که آیا آمدن انگلیسیها به جنوب و اکتشاف نفت تماما شر و خسارت مطلق بود یا اینکه در برخی ابعاد بانی برخی امور مثبت هم شد؟ حالا اگر نگوییم خیر.
به مصداق گربه برای رضای خدا موش نمیگیرد، انگلیسیها صد البته به قول حافظ «به بوی سود» آمده بودند و خوب هم بردند، به قول شاعری «و کشتیها و کشتیها و کشتیها/ و بردنها و بردنها و بردنها». جواب اینکه آمدن انگلیسیها به جنوب و اکتشاف نفت، تماما شر و خسارت یا خیر و برکت بوده، نسبی است؛ یعنی مناطق نفتخیز جنوب، با داشتن انبوه ذخیرههای نفتی، به ناگزیر، دیر یا زود باید چهره عوض میکرد و سرمایههای نهفته در دل خاکهای تفته جنوب، باید بیرون کشیده و قاتق نان بومیهای دوروبر چاههای نفت و به تبع آن، نصیب دیگر هموطنان میشد، تا اینجایش ناگزیر و گریزناپذیر بود، مساله برمیگردد به سیاست ادارهکنندگان آن زمان کشور و اینکه چگونه بایستی با استخراجکنندگان طماع کنار میآمدند که حق و حقوق صاحبان ذخایر نفتی محفوظ بماند، متاسفانه، اینگونه نشد و در بر پاشنهای چرخید که خواست انگلیسیها شد. من در رمان «فوران» این پیروزی انگلیسیها و به کامرسیدنشان را با یک ضربالمثل بختیاری نشان دادهام: «ماه، زد همونجا که دل دزد میخواست.» بنابراین، در جواب سوال شما باید بگویم آمدن انگلیسیها برای بومیهای ساکن در مسجدسلیمان شر مطلق بود. نگاهی به وضعیت اسفبار امروز این شهر، آبادکننده بریتانیای کبیر، دلیل این مدعا است.
مایلم یک مقدار به جنبه فرهنگی این جریان هم نگاهی بیندازیم. با پیداشدن نفت در جنوب و آمدن انگلیسیها، ما شاهد رشد و شکوفایی شهرها و بنادر و تاثیر فرهنگ غربی در حوزه فکری و بهخصوص ادبیات داستانی هستیم. چنانچه میتوانیم به رشد کمی و کیفی ادبیات و به وجودآمدن مکتب داستاننویسی جنوب اشاره کنیم. به نظر شما میتوانیم قائل به این تاثیر و تاثر فرهنگی باشیم و این بالندگی ادبیات داستانی جنوب را نتیجه آشنایی نزدیک با فرهنگ غربی و رشد زندگی شهرنشینی در این خطه بدانیم؟
آنچه شما «رشد و شکوفایی شهرها و بنادر…» مینامید، آنهم با این لحن ستایشآمیز، تغییر ناگزیر بافت جغرافیایی و به تبع آن فرهنگی ناشی از حضور انگلیسیها بود؛ مثل دگرگونیهای هر جامعه سنتی پس از حضور استثمارگران… طبیعی است که انگلیسیها نمیتوانستند در کپرها و خانههای کاهگلی بومیان ساکن در اطراف میدانهای نفتی زندگی کنند، پس لازم بود جغرافیای محل دگرگون شود، لازم بود برای خودشان بنگله، خانههای ویلایی رشکبرانگیز، بسازند، کولرهای گیبسون چندهزار توی بنگلههاشان بگذارند تا از شر گرمای جهنمی محل در امان باشند، لازم بود برای تصفیه و انتقال نفتی که تقریبا مفت، از عمق خاک متعلق به بومیها، به بهای نابودی علفچرها و گلههاشان و به بیگاریکشیدن خود بومیها، بیرون کشیده بودند، پالایشگاه و بندر بسازند… برای پرسنل خود با ساخت سینماها و باشگاهها و کتابخانهها و… خوراک فرهنگی تدارک ببینند. پس تا اینجای کار، انگلیسیها ناگزیر به تندادن به این، به قول شما رشد و شکوفایی بودند، اما طبیعی است که بومیان ساکن در شهرهای نفتی هم به نوعی از این رشد و شکوفایی برخوردار میشدند، انگلیسیها با دگرگونکردن بافت جغرافیایی شهر و کندکردن کوچ عشایر و به خدمتگرفتن کوچکنندگان، جامعه سنتی را طبقاتی کردند؛ کارمند عالیرتبه (سینیور استاف) کارمند، نه کارمند نه کارگر (چکر)، کارگر و کولی (بخوان عمله). گروههای متعلق به هر طبقه فقط میتوانستند از مزیتهای حقوقی و فرهنگی در حد و اندازههای خود استفاده کنند؛ مثل سینماها و باشگاهها و سایر امکانات فرهنگی. در این میان، با ترجمه کتابهای غربی و رواج نشریاتشان در جاهایی مثل سوپرمارکتهای فعلی، امکان دسترسی به کتابهای ادبی فراهم شد و افرادی، عمدتا از میان همان کارمندان ردهبالای شرکت نفت که زبان آموخته بودند به برگردان داستانهای نویسندگان غرب و دیگر آثار فرهنگی پرداختند و به پیروی از آنان دست به نوشتن و سرودن زدند؛ کسانی چون اسماعیل فصیح و ابراهیم گلستان که مستقیما کارمند شرکت نفت بودند یا کسان دیگری چون صفدر تقیزاده. این البته از جنبههای مثبت حضور انگلیسیها و بعدتر کنسرسیوم نفت بود و صد البته انکارناپذیر.
اشاره شد به بالیدن داستان در جنوب کشور و مکتب داستاننویسی آن، فکر میکنید داستانهای شما چه مشابهتها و نقاط افتراقی دارند با این مکتب؟ همچنین بیشتر خودتان را وامدار کدام نویسنده جنوبی میدانید؟
پیشتر، در پاسخ یکی از سوالهایتان، گفتم چندان اعتقادی به مرزبندیها و تقسیمبندیها در مورد ادبیات داستانی ندارم. معیار، انسان است و دلمشغولیهاش. اگر تفاوتی بین مکتبهای داستاننویسی از نظر جغرافیایی باشد، تفاوت عمدهای نیست. اما در پاسخ سوال شما، باید بگویم، نفت و برخورد سنت و مدرنیته، مشخصه و مولفه داستان جنوب است و البته گرما و هوای شرجی. داستانهای من هم، به گواهی آنچه قلمی کردهام، در همین زمینهها و موضوعات است. من خودم را مستقیما وامدار هیچکدام از داستاننویسان جنوب نمیدانم، البته تاثیرپذیری با وامداربودن متفاوت است.
عنوان مجموعهداستان «روزگار شاد و ناشاد محله نفتآباد»، حالتی دوگانه دارد و همانطور که میدانیم عنوان از بین داستانها انتخاب نشده. سوالم این است که زمینه شادی و ناشادی با توجه به مضامینی که در سوالهای قبل پیش کشیدیم، در چیست؟ به عبارت دیگر چه چیزی آنها را شاد و ناشاد میکند؟
جایی در نقد «روزگار شاد و ناشاد محله نفتآباد»، نوشته بودند: اشکها و بغضها… اول بگویم، «نفتآباد» یک اسم خاص نیست (گرچه محلهای به همین نام در «بیبیان مسجدسلیمان» داریم، من نفتآباد را استعارهای از کل مسجدسلیمان گرفتهام. قبلا گفتم انگلیسیها منطقه را کاملا طبقاتی کرده بودند؛ امکانات منطقه (شهر) را به تناسب گرید (grade) و رتبه کارگری و کارمندی تقسیم کرده بودند. گروهی هم بودند که مستقیما نوکر و نانخور انگلیسیها نبودند، اینها گرفتار ظلم و اجحاف مضاعف بودند، از امکانات شرکت نفت برخوردار نبودند اما ناملایمتهای شرکت نفت، مثل گرما و دود و بوی گازهای تصفیهنشده چاهها را تحمل میکردند، خانه سازمانی شرکتی در اختیار نداشتند و همچنین اجازه ساختوساز سرپناه هم. این مردم شادیها و غمهای خاص خودشان را داشتند؛ فقر و محرومیت بیداد میکرد اما آنها لابهلای این محرومیت، شادیهای کوچکشان را پیدا میکردند، سختیها را با یکجور طنز تلطیف میکردند که من نمونههایش را در «روزگار شاد و ناشاد محله نفتآباد» نشان دادهام.
کودکان و آرزوها، شکستها و لذتها و تجاربشان که بیارتباط با جامعه نوظهور جنوب نیست مثل سینمارفتن، موتورسواری و خیابانگردی و… جایگاه ویژهای در داستانهای شما دارند. این اهمیت و توجه از کجاست؟ آیا میتوان گفت بخشی از این ماجراها ریشه در کودکیهای نویسنده دارد؟
قطعا. نویسنده تمام این تجربهها را زیسته است، او همان بهروز است، با همان معصومیتها و شیطنتهای معصومانه… همان که تمام خشم کودکانهاش را در تکهسنگی به طرف موتور ام.پی مامور کمپانی پرتاب میکند که برای خرابکردن سرپناشان آمده… همان بهروز محروم عاشق فیلمها و تکیهکلامهای جان وین… بهروزی که شادیاش این است که سربهسر سلمانی محل بگذارد… با دیدن عینک شکسته جامانده از برادر چپگرای دستگیرشدهاش، غمگین میشود و بدون اینکه سر کسی داد بکشد به این موضوع فکر میکند که «اردشیر حالا بیعینک چه میکند؟ او که بیعینک، یک قدمی جلو پایش را هم نمیتواند ببیند». نویسنده، همان پسرک بازی قایمباشک است که دلش را خوش کرده به اینکه دستش بخورد به دختر عقبمانده ذهنی… نویسنده فریاد و تبلور آرزوهای سرکوبشده تکتک شخصیتهای اصلی و فرعی مجموعه «روزگار شاد و ناشاد محله نفتآباد» است.
در اکثر داستانهای شما یک عنصر قصهگویی وجود دارد. کسی قصهای، ماجرایی، داستانی را به دیگری میگوید و روایت پیش میرود؛ درواقع یک نوع ویژگی قصهگویی شفاهی. این تعهد و تعمد به روایت قصهگویانه و شفاهی از کجا شکل میگیرد و اهمیت پیدا میکند؟
هیچ تعهد و تعمدی از قبل وجود نداشته، الزامات سوژه این شیوه روایت قصهگویانه را مناسب متن تشخیص میدهد… شاید بشود نام دیگرش را روایت نمایشی گذاشت، بههرحال، وقت نوشتن داستان، اصلا به این تعمدها، حتی به عناصر اصلی داستان مثل زاویه دید و… فکر نمیکنم. شخصیتهای داستانهای من، عینی، مجسم و کاملا آشکار و ظاهرند. زندگی آیینهگونهای دارند. دردهای مشترکی دارند که هنگام برخورد با هم، آن دردها را بلند فریاد میکنند، حالا شما اسمش را بگذارید، قصهگویی شفاهی. البته باید بگویم در رمان «فوران» گونهای از این روایت وجود دارد. روایتگر رمان، بختیار است؛ بختیار هم نام شناسنامهای راوی است هم تلمیحی است به نام ایل و قومی که قربانی نفت شده… بختیار، با مرضی که امروز سرطان خون مینامندش، در بیمارستان مرکزی شرکت نفت، آخرین شب زندگیاش را میگذراند و زندگیاش را برای خانم احمدی، سرپرستار قلچماق بیمارستان روایت میکند. روایتشنو، خانم احمدی، پیردختری شکستخورده در عشق و پشتپازده به هرچه نامش عشق و ازدواج و تشکیل خانواده است، خودش را وقف بیمارانش کرده است. شب و روز و خواب و آسایش ندارد، خودش را غرق کارش کرده، در «فوران» روایتشنوی صبوری است که نگران حال بیمار در حال احتضارش است. برای اولینبار، از وظیفهاش عدول میکند، به بختیار قرصهای خوابش را نمیخوراند تا او فرصت داشته باشد زندگیاش را تا دم صبح برای او روایت کند. اما انگار که پشیمان شده باشد از کارش به بختیار یک بند توصیه میکند: یهکم بخوابین.
اگر گریزی به کتابهای دیگرتان بزنیم، میتوان گفت از میان کتابهای شما، مجموعهداستان «هجوم آفتاب» از اقبال بیشتری برخوردار شد، مختصری در مورد این کتاب توضیح بدهید.
«هجوم آفتاب» را نشر ققنوس (هیلا) منتشر کرد. ده داستان دارد، با رویکردی به مسائل بومی جنوب و تبعات جنگ… کتاب، به دلیل رویکردهای متنوع و توجه به معنا و ارزشهای بومی در قالب ساخت متناسب با آن، برنده لوح تقدیر مهرگان ادب شد. همچنین جایزه کتاب فصل را هم از آن خود کرد، این کتاب کاندیدای جایزه جلال آلاحمد هم شد که من از حضور در این جایزه انصراف دادم.
در داستان «من… مهتاب صبوری» برخلاف آثار دیگرتان اتمسفر و مکان داستان به جای جنوب، تهران است، این تغییر مکان از جنوب به تهران ریشه در چه الزام و ایدهای دارد؟ آیا صرفا آزمودن یک جغرافیای جدید است یا نظرگاه دیگری را دنبال میکند؟
من در مصاحبهای، در پاسخ پرسشکنندهای که سوال کرده بود: با اینکه شما نزدیک چهل سال است در تهران زندگی میکنید چرا هنوز داستانهایتان رنگوبوی جنوب دارد، گفته بودم رگارگ وجود من در جنوب شکل گرفته، جان گرفته است. من تنها میتوانم از تجربههای زیسته خودم بنویسم که خمیره وجود مرا ورز داده است. گفته بودم اگر قرار باشد چیزی قلمی کنم که رنگ و بو و طعم و هرم شرجی و گرمای جنوب را نداشته باشد، خودم اولین منتقدش خواهم بود، همانطور که منتقد «من….مهتاب صبوری» هستم. این داستان بر اساس یک واقعیت قلمی شده است. اما کار، آنطور که من میخواستم درنیامد، من در این به قول شما «آزمودن» موفق نبودهام.
یکی از عناصر داستانهای شما که در بیشتر آثارتان نمود دارد، طنز است. همانطور که خودتان اشاره کردید تلاش عمده شما به تصویرکشیدن مردمان جنوب است در غمها و رنجها و شادیهاشان، گاه این تصاویر و موقعیتها گونهای موقعیت طنزآمیز خلق میکنند. سوالم این است که قباد آذرآیین چه نگاهی به مقوله طنز دارد و این طنز برآمده از نگاه طناز نویسنده است یا موقعیتها فینفسه عنصر طنز در خود دارند؟
یکی از ویژگیهای نجاتبخش ما جنوبیها طنز کلامی است، شاید بشود این ویژگی را به تمام مردم فرودست جامعه تسری داد، شخصیتهای داستانهای من با پناهبردن به طنز، سنگینی آوار بدبختیها و غمهاشان را تحمل میکنند و تاب میآورند، طنز برای شخصیتهای داستانهای من یکجور پادزهر است، در جواب پرسش شما باید بگویم خود موقعیت است که طنز مورد نیازش را میطلبد و به کار میبندد و من هیچگونه دخالت و تعمدی در به کارگیری عنصر طنز ندارم.
در مورد آثار منتشرنشده و در دست انتشارتان بگویید.
تعدادی نوشته ناتمام دارم که خیلی مانده تا داستان بشوند. منتظر انتشار «فوران» هستم که از نظر خودم نقطه عطف و قله کارهایم است. چند سال رویش کارکردهام و ادای دینم نسبت به زادگاهم است، همیشه نگران بودم مبادا مشکل و مانعی، بیماری یا به تهدیگخوردن کفگیر عمر نگذارد «فوران» را به سرانجامی برسانم، در آن صورت خودم را نمیبخشیدم… با انتشار «فوران»، نفس راحتی خواهم کشید. «فوران» شناسنامه نفت و شناسنامه مسجدسلیمان است. همهچیز از یک صبح گرم خرداد آغاز میشود؛ مته سمج چاه ربنولدز رگه جان سخت چاه را ترکاند، زمین رو به بالا استفراغ کرد… همهچیز از همان فوران شروع شد؛ زایش یک شهر تازه با ویژگیهای خاص خودش.
* منتقد و داستاننویس
از آثاز: مهمانی و مُرده نو
آرمان