این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
نگاه بولانیو به یوسا و بورخس
داخل پرانتز
ایگناسیو اچواریا منتقد ادبی و ویراستار، مقالاتی را که روبرتو بولانیو طی پنج سال آخر عمرش برای ستون روزنامهها نوشت و همچنین سخنرانیها و صحبتهای او در محافل عمومی را در قالب کتابی تحت عنوان «داخل پرانتز» جمعآوری کرده است.
مقاله «سردستهها، دوباره» را روزنامه اسپانیایی «ال موندو» به تاریخ یازدهم آگوست ۱۹۹۹ منتشر کرد. بولانیو این مطلب را به مناسبت انتشار رمان کوتاه «سردستهها» اثر ماریو بارگاس یوسا در کتاب «100 الماس هزاره» نوشت. بخش دوم که بولانیو در آن به شرح بازدید از مقبره خورخه لوییس بورخس میپردازد در نشریه شیلیایی«Las Ultimos Noticias» منتشر شد.
سردستهها، دوباره
از میان کتابهایی که در دوران جوانی خواندم، یادم میآید چهار رمان کوتاه از نویسندههایی خواندم که اغلب رمانهای قطور مینویسند؛ چهار رمانی که سالها بعد هنوز همان مواد منفجرهشان را حفظ کردهاند و گویی بعد از انفجار در خوانش اول، بار دوم دوباره انفجار صورت میگیرد و در بار چهارم و به همین صورت پیش میرود بدون اینکه مواد منفجره آن ته بکشد. این آثار بیچونوچرا، آثاری تماموکمال هستند. هر چهار کتاب از شکست میگویند اما شکست را به چالهای سیاه بدل میکنند؛ خوانندهای که خودش را به مخاطره انداخته به رعشه خواهد افتاد، بدنش یا یخ میزند یا از عرق خیس میشود. این کتابها تمامعیار و تندوتیز هستند. بسیار دقیقاند: دستی که قلم را به دست گرفته و آن را روی کاغذ چرخانده همانند دست جراح مغز و اعصاب عمل کرده است و همچنین این دستها تجلیلی از حرکت هستند: سرعتی که این دستها حرکت میکنند در آن دوران در ادبیات اسپانیایی زبان بیسابقه بود. این رمانها «هیچکس به سرهنگ نامه نمینویسد» اثر گارسیا مارکز، «تعقیبکننده» خولیو کورتاسار، «دوزخ بدون مرز» خوزه دونوسو و «سردستهها»ی بارگاس یوسا بود.
فکر نمیکنم این موضوع که هر چهار نویسنده همدیگر را میشناختند و دوست بودند، یک همزمانی باشد؛ همچنین تکتک این نویسندهها کنجکاوانه نوشتههای همدیگر را دنبال میکردند و این چهار کتاب، اگر اشتباه نکنم در دهه ۱۹۶۰ میلادی نوشته شدهاند (اگرچه شاید «تعقیبکننده» در دهه ۱۹۵۰ نوشته شد) دههای شگرف برای اهالی آمریکای لاتین که این صفت همه خوبیها و بدیهایش را تلویحا ارایه میکند.
از این چهار رمان (اگر نویسندههایشان اثر دیگری هم ننوشته بودند که البته موضوع بحث من این نیست) آدم میتواند ادبیات بسازد. یکی از این چهار کتاب، «سردستهها» که احتمالا تندوتیزترین آنهاست، سرعتی سرسامآور دارد و کتابی است که صداها- منظورم کثرت فرم گفتار است- در آن زندهتر است. همچنین دستکم از نقطهنظری قراردادی، پیچیدهترین آنهاست. نسخه اول کتاب در سال ۱۹۶۵ نوشته شده، یعنی زمانی که بارگاس یوسا ۲۹ سال داشت و جوانترین نویسنده نسل اوج به شمار میرفت: تاریخ نگارش نسخه اصلی به سال ۱۹۶۶ بازمیگردد که در اصل از سوی انتشارات «لومن» منتشر شد و عکسهای ساویر میسراکز در آن چاپ شد. ظاهرا، «سردستهها»را از این سادهتر نمیتوان توصیف کرد. با صداهای گوناگون و از زوایای گوناگون (آدم وسوسه میشود بگوید پیچش، یا رزمایشی که نویسنده به اجرا درمیآورد و اغلب نمایشهای عملی و استادانهای از عناصری است که میتوان با زبان اسپانیایی انجام داد)، داستان زندگی پی.پی.کوئلار، پسری از طبقه مرفه شهر لیما، را روایت میکند؛ داستان، در حقیقت، از زبان دوستان کودکیاش، پسرانی مثل پی. پی. کوئلار که ساکنان یا شهروندان محله میرافلورزِ شهر لیما هستند، نقل میشود؛ این محله مهر و امضای خود را روی اربابان آینده پرو حک کرده است. اما پی. پی. کوئلار دچار سانحهای میشود که باقی زندگی او را دستخوش تغییر میکند و از او انسان متفاوتی میسازد: رمان به کشف همین تفاوت میپردازد، تلاشی جمعی برای شرح فاصلهگیری تدریجی پیچولا کوئلار از همسالانش تا اینکه این فاصله، گویی به اندازه سالهای نوری است؛ داستانی هولناک که با رئالیسم اجتماعی آمیخته شده. فاصله میان آنها، برحسب اتفاق، دچار نوسان است، گاهی قطع میشود و گاهی رشد میکند، چرا که کوئلار رفتهرفته با همسالانش غریبه میشود اما این موضوع به این معنی نیست که او از بودن در این گروه دوستی دست میکشد و ازطرفی تلاشهایش برای نزدیک شدن به آنها دردناک است و بیشتر تصویر کلی را نشان میدهد تا فاصلهگیری افراطیاش را. هبوط او به جهنم که با ناله و زاری و نجوا روایت میشود، به یک معنا هبوطهای خود راویان را به جهنم دیگری پیشگویی میکند. در حقیقت آنچه راویان را میترساند این است که پی. پی. کوئلار یکی از آنهاست و از تلاش برای بودن در جمع آنها هرگز دست نمیکشد و تنها سرنوشت اوست که از او شخصیتی متفاوت میسازد. با تفاوت اوست که راویان میتوانند خودشان را با نقابهای حقیقی ببینند، جهنمی [را ببینند] که ممکن بود به آن تنزل پیدا کنند و نکردهاند.
اتفاقاتی که خلاف قاعده و عرف روی میدهند، تابآور نیستند اگرچه پس از نابودی کوئلار صداهای داستانگو خودشان را در مواجهه با یکنواختی بزرگسالی، تباهی بیسروصدای جسمهایشان، پذیرش نومیدانه و کامل میانمایگی طبقهمتوسط که کوئلار خود را با توسل به وحشت بیرون کشیده، میبینند؛ بهایی که بیتردید گزاف است و با این وجود تنها بهای به دست آوردن این موقعیت است و بارگاسیوسای جوان در آن زمان این موضوع را مطرح کرد.
پیش از این به سرعت پیشروی «سردستهها» و سه خواهر دیگر آن اشاره کردم. به مردانگی آنها اشارهای نکردم؛ مردانگیای که براساس گفتار محاوره، صداهایی که داستان را قطع میکنند و ازطریق سرعت متن در یکدیگر تنیده شدهاند، شکل گرفته است. سرعت و مردانگی دو عنصری هستند که مداوم در «سردستهها» حضور دارند و به نوعی بهکارگیری درخشان سرعت و مردانگی برای بارگاس یوسا به مثابه دفتر مشقی شد که بتواند رمانی را که پس از این داستان آن را به رشته تحریر درمیآورد، بنویسد؛ این رمان به یکی از شاهکارها و یکی از بهترین رمانهای ادبیات اسپانیایی زبان قرن بیستم تبدیل شد: «گفتوگو در کاتدرال» که ساختار جسورانه و ابداعانه آن شباهتی آشکار با «سردستهها» دارد.
نخستین داستانهای بارگاس یوسا که در قالب یک کتاب منتشر شد، کتاب «سردستهها» بود. درمیان داستانهایی که در این کتاب گنجانده شد، داستانی وجود دارد که نخستین حضور سرهنگ لیتوما را – کسی که مثل آفتابپرست مدام در داستانهای بارگاس یوسا ظاهر میشود- رقم میزند؛ باقی داستانهای کتاب درباره بلاتکلیفی سرنخهای باقیمانده از یک خیانت، شوخیهای رنجآور یک پیرمرد، دوئل و حاکم مستبد یک شهر است. همه داستانها فضایی سرد دارند و با نگاهی بیطرفانه حکایت میشوند. تمامی آنها نگاهی به تکبری مذبوحانه دارند.
بورخس و کلاغها
در ژنو به سر میبرم و سراغ نشانی گورستانی را میگیرم که بورخس در آن دفن شده است. صبح پاییزی سردی است و اگرچه خورشید از شرق نیمنگاهی به زمین میکند و پرتوی نورش اهالی ژنو را دلخوش میکند؛ آنها مردمی سرسخت با پیشینه دموکراتیک هستند. پلینپالی، گورستانی که بورخس در آن به خاک سپرده شده، یک گورستان تمامعیار است؛ از آن دست مکانهایی که آدم هر روز عصر برای کتاب خواندن به آنجا میرود و روی قبر وزیری مینشیند. بیشتر شبیه پارک است تا گورستان، پارکی که بهشدت تروتمیز است و از نقطه به نقطهاش مراقبت میکنند. وقتی از نگهبان، آدرس قبر بورخس را پرسیدم، به زمین چشم دوخت، سری تکان داد و بدون اینکه یک کلمه اضافی بگوید، نشانیاش را بهم گفت. اصلا گم شدن در آن گورستان معنایی نداشت. از گفتههای او مشخص بود که بازدیدکنندهها مدام به دیدن قبر او میروند. اما امروز صبح گورستان به معنای واقعی کلمه خلوت است و وقتی سرانجام به قبر بورخس نزدیک میشوم هیچکس در آن نزدیکی نیست.
به کالدرون فکر میکنم، به رمانتیکهای انگلیسی و آلمانی فکر میکنم، به غریب بودن زندگی، یا اینکه اصلا به چیزی فکر نمیکنم. به قبر نگاه میکنم، روی سنگش اسم خورخه لوییسبورخس، تاریخ تولد و تاریخ مرگش و یک مصرع از شعری انگلیسی حک شده است. سپس روی نیمکتی روبهروی قبر مینشینم و کلاغی چند قدم آنطرفتر از من، غار غاری میکند و چیزی میگوید. کلاغ! گویی به جای اینکه در ژنو به سر ببرم در شعری از پو هستم. پس از این اتفاق است که ملتفت میشوم گورستان پر از کلاغ است، کلاغهای سیاه زغالی که روی سنگ قبرها یا شاخههای درختان کهن میپرند یا روی چمنهای چیدهشده پلینپالی راه میروند. احساس میکنم باید راه بروم، قبرهای دیگر را هم ببینم و اگر شانس یارم باشد قبر کالوین را هم ببینم و این کاری است که حالا مشغولش هستم و وقتی میبینم کلاغها من را تعقیب میکنند، کمکم مضطرب میشوم؛ آنها همیشه در محدوده گورستان چرخ میزنند، اگرچه خیال میکردم گهگاه پر میزنند و در کناره یا سواحل رود رون میایستند و قوها و اردکها را تماشا میکنند، البته با یک جور حس تکبر.
اعتماد
‘