این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
کوتاه پیرامون نقشآفرینی «شهرهای خیالی» درآثار بزرگ داستانی
از غلامحسین ساعدی تا جرج اورول
رسول آبادیان
نوشتن در پردهای از ابهام
ساخت و ساز شهرها و مکانهای خیالی در آثار نویسندگان امریکای لاتین، حال و هوای دیگری دارد. رئالیسم جادویی نهفته در کارهای پدیدآورندگان ادبی این خطه از کره زمین باعث شده که نوع نگاه به مکانهای داستانی همواره در هالهای از ابهام باشند چون اصولا تعریف این سبک از نوشتن، آغشته در پردهای از ابهام است. در سبک رئالیسم جادویی هر چیز در عین دارا بودن شکل و شمایلی عینی، ممکن است اصولا وجود خارجی نداشته باشد و آنچه را ما به عنوان یک رگه پنهان در داستان به رسمیت میشناسیم ممکن است در ردیف عناصر اصلی تشکیلدهنده یک اثر قرار داشته باشد. یعنی درست همان وضعیتی که شهر خیالی مارکز در رمان صدسال تنهایی به آن دچار است. مارکز با ساختن «ماکوندو»، قدرت نویسندگی خود را در دو وجه ساخت شهر و ساخت شخصیت به رخ میکشد.
شخصیتهای رمزآلود و ترسیده و ترساننده این رمان ظاهرا در هیچ مکان جغرافیایی به جز ماکاندو توان رشد و نمو ندارند چون هم ماکوندو رو به اضمحلال است و هم آنها در گذر تاریخ به تکرار مکرر خود مشغولند. پیکره کلی رمان که با استادی تمام ساخته شده و نام نویسنده را عالمگیر کرده، ازآن جهت مورد توجه قرار دارد که در یک مکان جادو زده، تصویرگر جماعتی جادوزده است.
شهرها و روستاهایی که نامشان اغلب تا مدتهای مدید، در ذهن خواننده حک میشود. یادآوری این شیوه از کارکرد داستانی به این جهت است که جای تخیل ناب به عنوان یکی از راههای موفقیت یک اثر، در نوشتههای امروز داستاننویسان، تقریبا خالی به نظر میرسد. آنچه در این نوشته مورد تاکید قرار گرفته، معطوف کردن دیدگاه نویسندگان جوان به عناصری غیر از انتخاب زاویه دید و چگونگی نگاه به شخصیتپردازی صرف است. در زیر به چند نمونه موفق از این نوع آثار اشاره میشود.
عزاداران بیل- غلامحسین ساعدی
ساخت مکان و ساخت شخصیت به اشکال گوناگون، تکمیلکننده یکدیگر در روند پیشرفت ماجراهای داستانیهستند؛ به این معنا که جایی مشخص در داستان، مجالی در اختیار نویسنده قرار میدهد که کنترل بیشتری بر ساخت شخصیتها داشته باشد. از نمونههای موفق ایرانی این شیوه نوشتن، میتوان از روستای ساختهشده در «عزاداران بیل» نوشته غلامحسین ساعدی یاد کرد. ساعدی با اشرافی عالی بر روند «ادبیات روستا»، در این مجموعه، دست به هماهنگسازی ظرف و مظروف از جنس خیال میزند. نوعی هماهنگسازی میان مصالح خانههای روستا و جنسی از مردم که گویی از ازل درهم تنیدهاند. ایجاد حسی از باور که در بالا به آن اشاره شد، در داستانهای این مجموعه به حدیاست که خواننده با یکبارخواندن آن، برای همیشه نمیتواند تصویر «بیل» را از ذهن خود بیرون کند. اتمسفر داستانی این روستای خیالی ساعدی و شخصیتهای متنوع ساکن در آن به گونهای لازم و ملزوم یکدیگرند و با حذف هرکدام ازآنها، با خطر فروپاشی کلیت ساختمان داستانها مواجه خواهیم بود: «خواهر عباس گندم پاک میکرد و اسماعیل نشسته بود جلو پنجره، خانه خواهرش را نگاه میکرد و منتظر بود که ببیند مردها کی برمیگردند. خواهر عباس گفت: «فکر میکنی دوباره حالش خوب بشه؟» اسماعیل گفت: «خدا میدونه، اما من میدونم که مشدی حسن گاوشو خیلی بیشتر از خواهرم دوس داره.» خواهر عباس گفت: «بیلیها همهشون این جوریین!»
جایگاه شهر خیالی و جایگاه شخصیت
نویسندگان صاحب شهرهای خیالی در درجه نخست به این نکته توجه نشاندادهاند که هرکدام از وسایل به کار رفته در بنای یک شهر را درست مانند ساختن یک شخصیتانسانی به رسمیت بشناسند و در تکمیل کردنش بکوشند. یعنی اینکه در نوشتن این گونه آثار، همه اجزای تشکیلدهنده یک شهر یا روستا، درست مانند خلق گفتوگو، روابط روانشناسانه میان افراد و دیگر موارد لازم برای یک نوشتن داستان، اهمیت پیدا میکنند. نویسنده در این شیوه نوشتن خود را موظف به خلق دو نوع جاندار و بیجان شخصیت میکند و هردو را در مسیر پیشرفت داستان به کار میگیرد. هنر نویسنده در این گیرودار باید بر ایجاد نوعی هارمونی متمرکز باشد چون لحظهای لغزش در این میان ممکن است اثر را به اثری غیر قابل اعتماد از دید خواننده تبدیل کند.
خشم و هیاهو- ویلیام فاکنر
ویلیام فاکنر، نویسنده مشهور امریکایی با ساخت شهری خیالی با نام«یوکناپاتوفا»، گام موثری در بسط و گسترش اینگونه از نوشتن برداشته است. بسیاری از منتقدان ادبیات داستانی براین باورند که شهر خیالی فاکنر به دلیل نگاه دقیق و موشکافانه او و دقت در پیوند روحیه شخصیتها و معماری مخصوص، در زمره بهترینهای اینگونه داستانیاست. معروف است که فاکنر پیش از آغاز چینش شخصیتها، حدود دو سال روی نقشه شهر خیالیاش تمرکز داشته و تک تک محلهها به همراه میزان جمعیت آنها را مورد مطالعه قرار داده. کسانی که این رمان را خواندهاند بدون شک با یک نقشه واقعی از یک شهر مواجه شدهاند که به وسیله نویسنده ترسیم شده و در صفحه آخر رمان منتشر شده؛ نقشهای که درآن با دقت هرچه تمامتر، به جزییات عناصر سازنده یک شهر توجه شده است. فاکنر پس از ترسیم این نقشه به سراغ شخصیتپردازی رمان رفته و مشخص کرده است که هرکدام از آنها، درکجای شهر مستقر شوند و روابط بین افراد به چه شکل باشد. منحصر به فرد بودن این رمان ازآن جهت است که «یوکناپاتوفا» در کلیتش، به یک شخصیت جداگانه تبدیل شده و آنچنان با شخصیتهای جاندار عجین شده که تفکیک هرکدام آنها از یکدیگر تقریبا محال و غیرقابل تصور است. معماری در هر محله یوکناپاتوفا بنا به روحیه شخصیتهای پرورشیافته بر اساس هرکدام از سبکهای نویسندگی متغیر است. یعنی اینکه هر شخصیت انگار ازدل نوعی معماری خاص زاییده شده یا بالعکس.گرچه نمای کلی این شهر ریشه در نگرش«گوتیک» دارد اما فاکنر با الهام از این نوع معماری قرون وسطایی به شکلی مدرن از روایت توجه نشانداده که هدف نهایی پیوند ژنی انسان ماقبل تاریخ و انسان امروز را دنبال میکند. یوکناپاتوفا ترسناکاست چون شخصیتهای رمان خشم و هیاهو به اشکال مختلف ترسناکند. اغلب دیوارهای سازنده این شهر ناتمانند و آدمهایش هم به گونهای ناتمام ماندهاند. یکی از شخصیتها درباره یکی دیگر از شخصیتهای کلیدی رمان یعنی «بنجی» میگوید: «بنجی چهل سالاست که چهارده است!» «…پاروها آفتاب را در برقهای فاصلهدار میگرفتند، بوی تاریک و روشن یاس دیواری، تاریکی نجواگر تابستان و ماه اوت درختها روی دیوار خم شده بودند… به نظر میرسید که در این هوا حتی صدا هم درمیماند، انگار که هوا آنقدر صدا حمل کرده بود که خسته شده بود. ما در برگهای خشک که با دم زدن آهسته انتظار ما نجوا میکردند و تنفس آهسته خاک و ماه اکتبر بدون باد، مینشستیم. رشتههای ظریف، چون حرکت خواب آهسته میجنبند..»
صدسالتنهایی- گابریل گارسیا مارکز
ساخت و ساز شهرها و مکانهای خیالی در آثار نویسندگان امریکای لاتین، حال و هوای دیگری دارد. رئالیسم جادویی نهفته در کارهای پدیدآورندگان ادبی این خطه از کره زمین باعث شده که نوع نگاه به مکانهای داستانی همواره در هالهای از ابهام باشند چون اصولا تعریف این سبک از نوشتن، آغشته در پردهای از ابهام است. در سبک رئالیسم جادویی هر چیز در عین دارا بودن شکل و شمایلی عینی، ممکن است اصولا وجود خارجی نداشته باشد و آنچه را ما به عنوان یک رگه پنهان در داستان به رسمیت میشناسیم ممکن است در ردیف عناصر اصلی تشکیلدهنده یک اثر قرار داشته باشد. یعنی درست همان وضعیتی که شهر خیالی مارکز در رمان صدسال تنهایی به آن دچار است. مارکز با ساختن «ماکوندو»، قدرت نویسندگی خود را در دو وجه ساخت شهر و ساخت شخصیت به رخ میکشد. شخصیتهای رمزآلود و ترسیده و ترساننده این رمان ظاهرا در هیچ مکان جغرافیایی به جز ماکاندو توان رشد و نمو ندارند چون هم ماکوندو رو به اضمحلال است و هم آنها در گذر تاریخ به تکرار مکرر خود مشغولند. پیکره کلی رمان که با استادی تمام ساخته شده و نام نویسنده را عالمگیر کرده، ازآن جهت مورد توجه قرار دارد که در یک مکان جادو زده، تصویرگر جماعتی جادوزده است. ماکوندو هم درست مانند دیگر کارهایی از این دست، برای خودش صاحب شخصیتی خاص است. شخصیتی از جنس مصالح ساختمانی که در عین بیجان بودن بهشدت یادآور موجودی زنده است؛ موجودی که بیش از هزار بار مرده و زنده شده و هزار نسل از ساکنان خودش را تحمل کرده و باز هم میکند: «فرزندان خوزه آرکادیو دهانشان با شنیدن ماجراهایی که ملکیادس نقل میکرد، باز میماند. آئورلیانو که در آن هنگام، پنج ساله بود، تا سالها بعد و زمانی که بزرگ شد، تصویر زنده ملکیادس را همچنان در ذهن داشت که در کنار پنجره اتاق، زیر پرتو طلایی رنگ خورشید، مینشست و با لحنی جذاب، در حالی که دانههای عرق روی پیشانی بلندش دیده میشد، آنها را به سرزمین رویاها میبرد و تاریکیهای اسرارآمیز آنجا را نورباران میکرد. خوزه آرکادیو، برادر بزرگتر آئورلیانو نیز که همنام پدرش بود، همان تصویر زنده و زیبا را همچون میراثی گرانبها به بازماندگانش سپرد. ولی اورسولا از نخستین دیدار خود با ملکیادس، خاطره خوشی نداشت، زیرا درست در لحظهای وارد اتاق شد که او شیشه محتوی بیکلرور جیوه را به زمین انداخت و شکست.
اورسولا گفت: شیطان به اینجا میآید!
ملکیادس در مخالفت با او اظهار داشت: اینگونه نیست! این موضوع به اثبات رسیده که شیطان از سولفور درست شده؛ در حالی که این مایع، از ترکیبات سوبلیمه است.
پدروپارامو- خوان رولفو
خوان رولفو، نویسنده اهل کشور مکزیک، پایهگذار مکتب رئالیسم جادویی معرفی شده است. رولفو که بیشتر در زمینه ادبیات «روستا» قلم زده، مجموعهداستانی به نام «دشتمشوش» دارد؛ دشتی که سمبل کلی کشور خود اوست. در دشت مشوش، با شخصیتهایی جداافتاده از قافله بشری ساکن در روستاهایی خارج از زمان و مکان مواجهیم؛ شخصیتهایی که از هر لحاظ در فقر به سر میبرند و کاری جز آزار یکدیگر ندارند. مکانهای ساخته شده در این مجموعه آنقدر با ذات شخصیتها همخوان است که داستانها را به بهترین نمونه داستانهای جهان مبدل کرده است. رولفو با مهارت تمام، در همخوانکردن خشتهای فرسوده روستاها و روح فرسوده شخصیتها موفق عمل کرده که خواننده گاه، هیچ تفاوتی در میان آنها حس نمیکند. هنگامه دیگری که این نویسنده با همین ذهنیت برپا کرده، رمان«پدروپارمو» است. در این رمان که به رمان سایهها معروف است. یک شخصیت بنا به خواسته مادرش، قدم در راهی عجیب میگذارد. او به دنبال پدر گمشدهاش راهی شهری از جنس خیال به نام «کومولا» میشود. کومولا وجود خارجی ندارد اما جزییاتش آنقدر ماهرانه ترسیم شده که خواننده را هم همراه با شخصیت به درون خود میکشد. در این رمان که اتفاقا ماجرای بسیار جذابی هم دارد، بیش از هر مورد دیگر، کومولاست که حرف برای گفتن دارد؛ به تعبیری میتوان گفت که این شهر با پیشینه غریبی که دارد پیشاپیش قافله شخصیتهای داستانی راه میرود و اوست که زیر و بم روایت را کنترل میکند. فضای تب زده داستان و اندوه راوی آنچنان با پیکره کومولا نقش میبندد که پس از اتمام اثر حس میکنیم شهری دیدهام که مهربانی و نامهربانی را توامان بر دوش خود دارد: «کومالا، که روزگاری پیش، روستایی بود با سرزندگی و طراوت هر روستای دیگری، روستایی که در آن باران میبارید و «آفتاب روی سنگها میدرخشید و رنگ همهچیز را نمایان میکرد، از زمین آب مینوشید و با هوای درخشان که برگها را نوازش میداد بازی میکرد»، روستایی که شاهد بادبادک بازی پدرو و سوسانا بوده است، حالا عالم ارواح است؛ ارواحی همه نفرینشده و در عذاب. حالا نفرین دون پدرو گریباش را گرفته است؛ چراکه کومولا، در مرگ همسرش، سوسانا، سوگواری نکرده است: «من دست روی دست میگذارم و کومولا از گرسنگی میمیرد.» و همین شد که او گفت: «کومولا حالا جهنم است.»
«… میگویند وقتی کسی توی کومولا میمیرد، پایش که به جهنم میرسد، برمیگردد پتویش را ببرد!…»
شهرهای نامرئی- ایتالو کالوینو
اغلب خوانندگان ادبیات داستانی در ایران معمولا کالوینو را با اثری درخشان چون«بارون درختنشین» میشناسند که البته از حیث ساخت و ساز مکانی خیالی به این بحث مربوط میشود اما شاهکار دیگر این نویسنده یعنی «شهرهای ناپیدا»، حال و هوای دیگری دارد چون برخوردی ملموستر با شهرهایی از این دست دارد. کالوینو در اغلب آثارش از سبک سوررئالیستی استفاده میکند و این نوع نگاه در رمان مورد نظر به اوج خود میرسد. کالوینو در رمان شهرهای ناپیدا، ذهنیت و تخیل خود را با ذهنیت و تخیل خواننده گره میزند؛ به این معنا که خواننده در خلال مطالعه این اثر، فقط یک خواننده نیست و اجازه دارد که شکل و شمایل شهرهایی خیالی که به آنها سفر میکند را بنا به سلیقه خود تصور کند. شهرهای ناپیدا سفری نامرئی به اعماق شهرهایی از تاریخ است و نویسنده با تیزهوشی تمام، سه شخصیت مشهور از سه دوره زمانی و مکانی را گردهم جمع میکند تا از رهگذر ذهن آنها به خلق روایتی ماندگار برسد. قوبلای خان سالخورده، امپراتور مغول و مارکو پولوی جوان و سیاح ونیزی، شخصیتهای اصلی این رمان هستند که با روایتهایی تودرتو، مخاطب را به اعماق تاریخ میبرند. نکته جالب توجه درباره این رمان، ساختن شهرهایی از جنس خیال است؛ شهرهایی که فقط و فقط در ذهن خواننده ساخته میشوند و اصولا وجود خارجی ندارند. معنای کلی این رمان در یکی از دیالوگهایی که مارکوپولو به قوبلای خان میگوید مستتر است: «تو از عجایب هفت یا هفتاد گانه یک شهر لذت نمیبری، بلکه جوابی که آن شهر به یکی از سوالاتت میدهد لذتبخش است…»
در این رمان با شخصیتهایی از جنس و خیال و واقعیت طرفیم که در سایه روشنی از بودن و نبودن قرار دارند و قوبلایخان با احساس تمام شدن عمرش، درست مانند شاهزاده قصههای هزار و یک شب، پای حکایتهای مارکوپولوی جهاندیده مینشیند و همراه با خواننده به شهرهایی سفر میکند که خود باید خالق آنها باشد. شهرهایی با معماریهای دلخواه، شهرهایی با تعداد مردگان دلخواه، شهرهایی با آرزوهای دلخواه و شهرهایی با نوع تجارت دلخواه. شهرهای کالوینو در این اثر قرار نیست که شهرهایی دوستداشتنی باشند چون خواننده را با عنصری از جنس واقعیت هم روبهرو میکنند و درست مانند قرار گرفتن در یک موقعیت واقعی آزاردهنده هم هستند چون تعلیقی را با خود یدک میکشند که فقط و فقط در آرزوها و رویاها یافت میشوند: «با خودم گفتم عدلمه شهری است که چون میمیرید وارد آن میشوید و هرکس آشنایان قدیمیاش را در آن پیدا میکند…»
قلعه حیوا نات- جورج اورول
قلعه حیوانات، شاهکار جرج اورول را بیشتر به دلیل شخصیتهای به یادماندنیاش میشناسیم. شخصیتهایی فراموشنشدنی که با یک عزم جمعی، صاحب مزرعهای را فراری میدهند و خود اختیار آنجا را در دست میگیرند. جدا از ساخت شخصیت و موقعیتهای عالی در عالم داستاننویسیجهان، یک اتفاق هنری دیگر نیز رخداده است و آن ساختن شهری از جنس خیال است که در اصطلاح جامعهشناسی به عنوان «ویرانشهر» یا «مدینه فاسده» که درست در مقابل مفهاهیمی چون «آرمانشهر» و «مدینه فاضله» قرار دارند، معروف است. هنر اورول در این است که فضای مزرعه را درست در حدو قواره خود شخصیتها میسازد. مزرعهای که سالهاست به دست خود ساکنانش ویران و دوباره ساخته میشود و دوباره رو به ویرانی میرود: «به نظر حیوانات که از خارج به این منظره خیره شده بودند، چنین آمد که امری نوظهور واقع شده است. در قیافه خوکان چه تغییری پیدا شده بود؟ چشمهای کم نورِ کلوور از این صورت به آن صورت خیره میشد. بعضی پنج غبغب داشتند، بعضی چهار، بعضی سه. اما چیزی که در حال تغییر بود چه بود؟ بعد، کف زدن پایان یافت و همه ورقها را برداشتند و به بازی ادامه دادند و حیوانات بیصدا دور شدند. چند قدم برنداشته بودند که مکث کردند. هیاهویی از ساختمان بلند شد. با عجله برگشتند و دوباره از درزهای پنجره نگاه کردند. نزاع سختی درگرفته بود. فریاد میزدند، روی میز مشت میکوبیدند، به هم چپ چپ نگاه میکردند و حرف یکدیگر را تکذیب میکردند. سرچشمه اختلاف ظاهرا این بود که ناپلئون و پیل کینگتن، هر دو در آن واحد تکخالِ پیکِ سیاه را رو کرده بودند. دوازده صدای خشمناک یکسان بلند بود. دیگر اینکه چه چیز در قیافه خوکها تغییر کرده، مطرح نبود. حیوانات خارج، از خوک به آدم و از آدم به خوک و باز از خوک به آدم نگاه کردند ولی دیگر امکان نداشت که یکی را از دیگری تمییز دهند…» هدف اصلی نوشته شدن این رمان، نقد استبداد طبقه حاکم شوروی بود.
کشورآخرینها- پل استر
یکی دیگر از رمانهایی که در ساختن شهری خیالی بسیار عالی خلق شده، رمان «کشورآخرینها» نوشته پلاستر است. استر در این رمان شهری میسازد که یادآور نیویورک است؛ شهری مخوف با دیوارهایی سر به فلک کشیده از آهن و بتن که«آنابلوم» را و کسی که به دنبال یافتن او راهافتاده را میبلعد. پلاستر از شهری حرف میزند که هم هست و هم نیست. به این معنا که سیر حوادث گوناگونی که در این شهر میافتند، با همه اتفاقات جهان معمولی در تضاد هستند. در نیویورک ساخته ذهن استر نه از زیبایی خبری هست و نه از مناسبات انسانی بلکه آنچه حاکم است، فقر است و فحشا و هرآنچه یک شهر را با خود به قهقرا خواهند برد. در شهر خیالی استر، مرگ حرف اول را میزند و هیچ مرزی میان مرگ و زندگی وجود ندارد. در این شعر نه زمان معنای واقعی خود را دارد و نه مکان. هرچه هست دلهره است و انتظار برای سرنوشتی محتوم. در رمان استر، سنگ و آهن به عنوان شخصیتهایی بیجان معرفی شدهاند که یادآور روح سرگشته شخصیتها هستند. در این شهر هر جرمی از فرط تکرار دیگر جرم به حساب نمیآید و مسالهای کاملا عادی و پیش پا افتاده است و از همین رو، گشتن به دنبال شخصیتی گم شده در حکم موضوعی خندهآور ارزیابی میشود. در این شهر هرکسی به دنبال دیگری و دیگری به دنبال خود میگردد. شخصیتهای جالبی چون «فردیناند»، «ساموئل» و«ایزابل» به عنوان شخصیتهایی فرعی، همواره چیزی را جستوجو میکنند که از ازل نبوده و اگر بوده به تدریج، جنسی از جنس بتن به خود گرفتهاند و دیگر به عنوان موجودیتی مستقل به رسمیت شناخته نمیشوند: «مردم در اینجا مثل قدیمها آرام در رختخواب یا در نظافت و امنیت بیمارستان با زندگی وداع نمیگویند. بلکه هر جا که باشند، میمیرند یعنی بیشتر در خیابانها. منظور فقط دوندهها، پرندهها و اعضای کلوپ مرگ نیستند بلکه ابعاد گستردهای از جمعیت است. نیمی از مردم بیخانمانند و جایی برای ماندن ندارند بنابراین به هر طرف بچرخی با جسد مردگانی روبهرو میشوی که در پیادهروها، کنار درها و در خود خیابانها افتادهاند.»
اعتماد
‘