این مقاله را به اشتراک بگذارید
نگاهی به داستان نویسی گلی ترقی
«بازگشت» باشکوه گلی ترقی
سمیرا سهرابی
گلی ترقی (متولد ۱۳۱۸-تهران) یکی از معدود نویسندههای مهاجر ایرانی است که هیچوقت پیوند خود را با زبان مادری و سرزمین پدری قطع نکرد. پس از سالها زندگی در فرانسه، البته میتوان اینطور گفت که او سالها است دو زندگی دارد: زندگی در پاریس و زندگی در تهران. او در این دو شهر زندگی میکند؛ هم خودش هم قصههایش. و هم در این دو مدام در سفر است، همچون آدمهای قصههایش. برای همین است که او هنوز به فارسی مینویسد و مخاطبان فارسیزبانش را هربار با کتاب تازهاش غافلگیر میکند. پس از «فرصت دوباره» و «اتفاق» که در ۱۳۹۳ منتشر شدند، و برگزیده داستانهایش، که به انتخاب خودش در کتاب «دوازده داستان» آمده، در سال ۹۵ چاپ شد، حالا او با «بازگشت» بار دیگر ما را به ضیافت جهان داستانی گلی ترقی دعوت میکند: «بازگشت» باشکوه برای نویسندهای که نیمقرن مینویسد و حالا میتوان او را بزرگترین نویسنده زن زنده ایران نام گذاشت؛ و شاید بزرگترین نویسنده زن ایرانی پس از سیمین دانشور. آنچه میخوانید نگاهی است به رمان «بازگشت» آخرین اثر منتشرشده گلی ترقی که از سوی نشر نیلوفر منتشر شده است.
«بازگشت» یعنی رجعت. بازگشت میتواند در قامت اعاده معنا پیدا کند یا شکل عقبنشینی به خود بگیرد. کلمهای که مفاهیمی چندگانه را شامل میشود. پندارهای است که هر انسان به فراخور آنچه در زندگی فهم کرده و البته تجربه زیستهاش، درکی متفاوت نسبت به شکل مفهومی این کلمه دارد.
گلی ترقی در «بازگشت»، سراغ مفاهیم این کلمه به ظاهر ساده رفته است؛ بازگشتی از جنس رجعت به وطن، به خود، به آدمها، به خاطرات و… اما آنچه که این بین مهم است پرداخت به این واقعیت ناگزیر است، که وقت بازگشت، آدمی با چه چیزهایی روبهرو میشود. ساعتها و روزها و ماهها و سالها را که پشت سر میگذاری، چه چیزهایی تغییر میکند و چقدر از ذهنیت تو و تصاویری که در خاطرت نقش بستهاند دور میشوند. زمانی که موعدش فرامیرسد و تو عزم برگشت میکنی با شمایلی روبهرو میشوی دگرگونشده، که در نظرت روحی نیمبند از آنچه تو میشناختی در وجودش باقی مانده است. آدمها و اشیا به اجبار مدام در مسیر تغییر قرار میگیرند و این همان روی بیرحم زندگی است که نمیگذارد دلخوش باشیم به خاطرات خوشمان. اما در این میان چه کسی گناهکار است؟ آن که بازمیگردد با تصاویر خیالیاش یا آن که خود را به تغییر و تقدیر میسپارد؟
در ابتدای داستان نویسنده از ماهسیما میگوید و گفتوگوی کوتاهی که میانشان شکل میگیرد. شخصیت داستان جایی میان ماندن و برگشتن ایستاده و با خود کلنجار میرود. گفتوگو به آنجا ختم میشود که نویسنده، شخصیت داستانش را به دست تقدیر میسپارد و او را راهی میکند. نویسنده پیوند میان خود و ماهسیما را چنان قوی میپندارد که برای مخاطب هم این مساله جا میافتد که ماهسیما از زندگی نویسندهاش برخواسته است؛ زیرا دغدغهای یکسان دارند. نویسنده چنان زندگی این شخصیت را شبیه به زندگی خود میداند که تصمیم ماهسیما را نیز متصل به تصمیم خود میداند: «فکر میکند از آیندهاش خبر دارم. از پایان کارش. مگر من خدا هستم؟ نمیداند من هم، مثل او، سر دوراهی ایستادهام و تکلیفم روشن نیست. نمیداند که بخشی از دنیای درونی من است. هر اتفاقی برای او بیفتد، برای من هم خواهد افتاد. بدجنسی میکنم. ماهسیما را جلوتر از خودم میفرستم تا ببینم چه بر سرش میآید. راضی است یا از بازگشت پشیمان است؟ میماند در تهران یا برمیگردد به پاریس؟ راستش را بخواهید این ماهسیما است که سرنوشت من را تعیین میکند. همینطور سرنوشت امیررضا را. من تماشاگرم. نگاه میکنم و مینویسم. و شمای خواننده هم کاری از دستتان ساخته نیست. شخصیت هر داستانی راه خودش را میرود و خودش تصمیم میگیرد، تاثیری که شخصیت بر نویسندهاش میگذارد.»
ماهسیما زنی پراکنده است؛ زنی پنجاهوپنج ساله. بیستودو سال است که مقیم پاریس است. وجودش تکهتکه شده میان پسرهایش در آمریکا، همسرش در تهران، خواهرش در کانادا، برادرش در آلمان و دوستانی که هرکدام در دور و نزدیکش حضور دارند و همین مساله او را به زنی پراکنده تبدیل کرده است. زنی که سالها پیش برای فرار از آنچه شرایط بد مینامیم و در پی کشف جایی بهتر که زندگی را برایشان راحتتر کند، همراه همسر و دو پسرش راهی فرانسه میشوند تا باقی زندگیشان را در آرامش و امنیت سپری کنند. آنچه بر ماهسیما میگذرد، نشان میدهد همهچیز به این سادگیها هم نیست. او صادقانه از سفرش میگوید. از آنچه بر او و فرزندانش گذشته و همسری که جایی میانه راه رهایش میکند. او میماند و پسرهایش و این وجه دیگری از زندگی و شخصیت او را به ما نشان میدهد. ماهسیما زن روزهای سخت است. از پس زندگیاش برمیآید و پسرهایش را بزرگ میکند. اما نتیجه آن روزهای سخت بالاخره جایی بروز پیدا میکند، سیلیهای پیدرپی نای ماهسیما را میگیرد و او را تبدیل میکند به زنی فرسوده و تنها که زندگیاش خلاصه میشود در یاد شوهری که سالها است رهایش کرده و فرزندانی که به امید داشتن زندگی ایدهآل به آمریکا رفتهاند. ماهسیما تنها است و مدام با یاد و خاطره عزیزانش زندگی میکند. دستش از آنها کوتاه شده و در زندگی روزمرهاش مدام شاهد این مساله هستیم که او از «بازگشت» ذهنی به گذشتهاش برای سپریکردن این روزهای کسل و خموده استفاده میکند. او مدام به مرحلهای از زندگیاش میرود که در آن اضطراب و تنهایی کمتری را داشته است، همسر و فرزندانش کنارش بودهاند و با وجود سختیهای زندگی در کشوری غریب، دلخوش به حضور عزیزانش بوده است. به نظر میرسد این زیروروکردن خاطرات گذشته و مرور لحظههای شیرین و خوش برای ماهسیما حکم مُسکن را دارد و واکنشی است برای پسزدن بحرانی که گریبانگیرش شده است. درواقع او با تصوری از خانوادهاش زندگی میکند؛ تصوراتی که شکل حقیقیاش، با شمایل دیگری، کیلومترها از او دور است. زندگی برای ماهسیما در گذشتهای معنا پیدا میکند که در زمان حال دستش از آن کوتاه است. چنین میشود که خاطرات و تصورات از واقعیت پیشی میگیرند و در رگ و پی زندگی میتنند.
اما زندگی بر یک مدار نمیچرخد. سفر کوتاه پسر کوچک ماهسیما و دختری که برای زندگی آیندهاش انتخاب کرده، حکم سطل آب یخی دارد که او را از خواب و خیال میپراند. زن با حقایقی روبهرو میشود که نمیتواند با آنها مقابله کند. سپس «بازگشت» وجه دیگری از خود را نمایان میکند؛ بازگشت به وطن، که در بطن خود خردهمفاهیمی را از این کلمه شامل میشود.
ماهسیما تصمیم میگیرد به ایران و تهران بازگردد. هرچند هنوز پر از شک و تردید است اما بالاخره دل به دریا میزند و چنان به سمت فرودگاه راهی میشود که هیچ حس و فکری نتواند او را از بازگشت منصرف کند. از اینجا است که ما وارد نیمه دیگر داستان میشویم. چنین بازگشتی بعد از اینهمه سال دوری برای او تبعاتی دارد. همهچیز تغییر کرده و اینجا است که ماهسیما با واقعیتها روبهرو میشود. برای این زن که مدتهای زیادی از این جنبه زندگیاش فراری بوده، قرارگرفتن در چنین موقعیتی، تغییری اساسی در زندگی او به وجود میآورد. دیگر نه از آدمهایی که او میشناخته خبری هست، نه از حسوحالهایی که مدام با خودش مرور میکرده. هیچچیز درباره تعلقات، همیشگی نیست. ماهسیما از لحظه نخست ورودش این را متوجه میشود و همین آمادگیای نسبی به او میدهد برای دیگر اتفاقاتی که باید با آنها روبهرو شود. دخترخاله و دوست دوران کودکی و نوجوانیاش آن آدم سابق نیست. با آمدن ماهسیما، او اعلام میکند که همراه همسر و فرزندش قصد مهاجرت دارند. اینجا است که ماهسیما با تناقضهایی روبهرو میشود. آدمهایی که گاه از بودن در وطن خوشحالاند و تعلقاتشان را مرور میکنند و احساس وابستگی به وطن دارند، اما به محض کوچکترین ناملایمتی دم از رفتن میزنند و وطن را جای مناسبی برای زندگی نمیبینند. پرویز جزو این دسته افراد است: «کجاشو دیدی! اینجا شهر فرنگه. ما یه شب چین هستیم، یه شب ایتالیا. یه شب آمریکاییم، یه شب هند. دور دنیا میچرخیم، اما بیشتر اوقات توی قبایل آدمخوار جنگل آمازونیم. شکلمون هم عوض میشه…» اما موعد رفتن که میرسد گویی از ترس زندگی در جایی غریب و روبهروشدن با ناشناختهها، بودن و ماندن را ترجیح میدهد. انگار ماهسیما با دیدن این آدمها سرگذشت خودش را از نو مرور میکند. حالا وقت آن است که این آدمها قدم در راهی بگذارند که ماهسیما تا آخرش را رفته و حالا بازگشته است.
ماهسیما سراغ خانه قدیمیاش میرود که از سالها پیش دست آشپز قدیمیشان به امانت مانده است. او با هزاران نقشه و برنامه و خیال سراغ خانه میرود؛ بازگشت به مأمن. میخواهد در خانه ساکن شود، آن را آنطور که دوست دارد بازسازی کند و همسر و پسرهایش را فرابخواند و زندگیای بسازد چنانکه آرزویش را در غربت داشته است. اینجا هم با آدمهایی روبهرو میشود که با گذر سالیان با او غریبه شدهاند و آمدن ماهسیما نهتنها خوشحالشان نکرده، بلکه منافعشان را هم به خطر انداخته است. باهم وارد کشمکشی میشوند که ماهسیما با مصالحه و پیشنهاد یک زندگی دستهجمعی غائله را میخواباند. تا اینجا به نظر میرسد، ماهسیما هنوز میان آن وجه از شخصیتش که زنی خیالپرداز بود، و ماهسیمایی که به سوی منطق زندگی پیش میرود، دستوپا میزند. هنوز با گذشت زمان زیادی از بازگشتش، سراغ امیررضا نرفته و از سرنوشت او اطلاعی ندارد (با وجود حرف و حدیثهایی که راجع به او شنیده بود) اما همچنان به زندگی دوباره با او فکر میکند و در خیالاتش در کنار این مرد آرام میگیرد. البته که با خوشبینی امیدوار است بتواند با آدمهایی غریبه، زندگی مشترک صلحآمیزی داشته باشد؛ خیالی که خیلی زود رنگ میبازد، وجه حقیقی زندگی را نشان میدهد و او را با واقعیت روبهرو میکند.
در نیمه دوم داستان و برگشت ماهسیما، نقطه اوج زمانی است که پی رد امیررضا میگردد و به سراغ او میرود. بازگشت به عشق دیرینه. مردی که او را بیدلیل تنها گذاشت اما ماهسیما هنوز او را دوست دارد و به امید اینکه بتوانند باز با هم باشند سراغ او میرود. دوباره شاهد هستیم که او چطور درباره ملاقاتش با امیررضا خیالبافی میکند. به حرفهایی که میخواهد بزند فکر میکند و به عکسالعملهای همسرش. و این شکست دیگری را برای او رقم میزند و برای بار چندم با حقیقتی از جنس دیگر حقایقی که تجربه کرده، روبهرو میشود.
آنچه که گلی ترقی در «بازگشت» نگاهی جدی به آن داشته، مساله مهاجرت است که داستان در بطن آن شکل گرفته است. حسی مشترک در همه آدمهایی که به مهاجرت تن دادهاند، وجود دارد. حسی که ماحصل آن با چند جمله در داستان بیان شده: «هر کدوم ما، بنده و شما یه حاجسیاحیم. سرگردونیم. زیر پامون خالیه. جامونو گرم کردیم. مثل این حاجسیاح بدبخت. میریم تا اون سر دنیا اما ایرانو زیر عبامون قایم میکنیم و با خودمون میبریم.» ماهسیما با خودش میگوید «دلهرههای بیهوده. توی مملکت خودم هستم. ریشهم اینجاست. کار درستی کردم که برگشتم.» و این درست چیزی است که در برخورد با بیشتر کاراکترهای داستان با آن مواجهیم. آدمهایی که جایی میان وطن و غربت سرگردانند. جسمشان اینجا است و روحشان جای دیگری سیر میکند و با گذشت زمان تعلقاتشان را جای دیگری پیدا میکنند. همچون ماهسیما که در چند صفحه پایانی از زیباییهای پاریس میگوید و در پیاش میآورد که: « انگار تجربه این خوشبختی متعلق به فرانسویها بود.»
آنچه در این سفر و بازگشت نصیب ماهسیما میشود یک بازگشت حقیقی است: بازگشت به خود. در دنیایی که آدمها را دستخوش تغییر میکند، هیچکس مقصر و مسئول احساس دیگران نیست. آنچه در این میان نجاتبخش است، یک بازگشت است. همچون سفر ماهسیما که حالا میتواند بدون وابستگی به دیگران از زندگیاش لذت ببرد و در آرامش به ادراکی حقیقی از دنیای پیرامونش برسد. او حالا نیازی به امیررضا ندارد، پسرهایش را میبیند اما برای خوشحالبودن نیازی به حضور ثابت آنها ندارد. گویی این رجوع به خود همان چیزی بوده که نویسنده در پیاش این راه را طی کرده است. و سوالی که نویسنده در ابتدای داستان مطرح کرده بود با این پایان خوش، به جوابی مشخص میرسد؛ قدم در راهگذاشتن و بازیافتن خود، همچون سیمرغی که در مسیر سفری سخت و طاقتفرسا به حقیقت وجودی خود پیمیبرند.