این مقاله را به اشتراک بگذارید
نیکولاس کوتار
برگردان : سهیل سراییان
این مجموعه که به زندگی آنیا داستایوفسکی، همسر فیودور داستایوفسکی، نویسنده ی برجسته ی قرن ۱۹ روسیه اختصاص دارد در چندین قسمت توسط نیکولاس کوتار، مترجم و نویسنده ی روسی ساکن آمریکا نوشته شده است. این مجموعه در مجله ی “فوما” چاپ روسیه منتشر شده است.
مقدمهی نویسنده
این هفته تولد سه سالگی رمانم است. پروسه ی بسیار طولانی نوشتن تا رسیدن به مرحله ی چاپ و بازنویسی های پیاپی و ویراستاری های بی وقفه، همگی دشوار بودند اما من نامش را “کارگری عشق” می گذارم. البته من جرات نمی کنم در مقام نویسندگی هرگز خودم را با داستایوفسکی مقایسه کنم اما زمانی که درباره ی ساعات طولانی کاری اش و دفترچه یادداشت معرکه اش که پایه گذار اصلی ایده هایش بود میخوانم، نمیتوانم بگویم کاملا، اما تا حدودی متوجه می شوم چه کار بزرگی در ادبیات انجام داده است. اما داستان زندگی آنیا داستایوفسکی بسیار شگفت انگیز است. “همسر داستایوفسکی بودن چگونه بود؟” را در چندین شماره خواهید خواند. داستایوفسکی، نویسنده ای درخشان و در عین حال یکی از پیچیده ترین نویسنده های قرن ۱۹ بود.
***
خوشبختی هنوز اتفاق نیفتاده اما من همچنان منتظرش هستم
در ابتدای قرن بیستم، لئونید لئونیدوف، بازیگر نقش دیمتری کارامازوف در تئاتر برادران کارامازوف در سال ۱۹۱۰ در مسکو درباره ی دیدار کوتاه خود با آنیا گریگوریونا، همسر داستایوفسکی، می نویسد:
“من “چیزی” را دیدم و شنیدم. چیزی برخلاف تمام چیزهای دیگر. اما به وسیله ی آن “چیز”که تنها در ده دقیقه اتفاق افتاد، داستایوفسکی را حس کردم. صدها کتاب درباره ی داستایوفسکی نمی توانست حسی را که این دیدار به من داد، منتقل کند.”
فیودور میخالوویچ (داستایوفسکی) همیشه قبول داشت که “روح هر دوی شان با همدیگر رشد کرده بود”. اما در عین حال همواره به اختلاف سنی زیاد میان خودشان هم اشاره میکرد. تقریبا یک ربع قرن میان آنها اختلاف بود و همین تفاوت تجربه ی زندگی میان آنها می توانست منجر به نتایج مختلفی در مسیر زندگی شان شود.
“پس از سال ها رنج کشیدن در مسیر زندگی با همدیگر، در آخر یا راههایمان را از هم جدا میکنیم یا خوشبخت در کنار یکدیگر تا آخر زندگی میکنیم.”
داستایوفسکی این متن را در دوازهمین سالگرد ازدواجشان برای آنیا نوشته بود، میتوان به راحتی قضاوت کرد که همچنان در دوازهمین سال این ازدواج او به طرز حیرت انگیزی، آنیا را عاشقانه دوست دارد و البته زندگی شان هم این مسئله را تایید می کند که توانستند عاشقانه تا آخر با همدیگر زندگی کنند.
اگرچه هیچوقت زندگیشان آسان نبود، حتی از همان اوایل آشنایی. در مسیر ازدواج آنیا و فیودور دشواری های زیادی وجود داشت و این رابطه ی عاشقانه از سختی هایی همچون فقر، مریضی و مرگ کودکان جان سالم به در برده بود. تمام بستگان داستایوفسکی با این ازدواج مخالف بودند اما نظر آنها در تصمیم نهایی او هیچوقت ابهامی ایجاد نکرد. شاید تنها چیزی که توانست وصلت آن ها را محکم مثل قلابی در کنار همدیگر قرار دهد و از تمام این مصائب عبور کنند، “نگاه مشترک” هر دوی آنها به فلسفه ی زندگی کردن بود. حتی پس از تمام این گرفتاریها، آنیا و فیودور به چشم انداز آینده ی زندگیشان ایمان داشتند.
اشتراکات در اوایل زندگی
آنا گریگوریونا، سی ام ماه آگوست سال ۱۸۴۶ در خانواده ای نسبتا فقیر به دنیا آمد. پدرش گریگوری ایوانوویچ به همراه خانواده شان که شامل مادر مسن و چهار برادر او بود در آپارتمان بزرگی با یازده اتاق زندگی می کردند. آنیا همواره خانواده اش را به یک محیط دوستانه تشبیه می کرد. اوایل به این خاطر که در خانوادهای پر جمعیت زندگی می کرد و اتاقی در اختیار نداشت، تصور می کرد تمام خانواده ها در روسیه به این شکل زندگی می کنند. مادرش آنا نیکولایونا که یک سوئدی-فنلاندی باایمان بود، هنگامی که برای اولین بار همسرش را ملاقات کرد با یک دوراهی دشوار مواجه شد. نمیدانست باید رضایت دهد و با کسی که عاشقش هست ازدواج کند یا به آرمانهای دینی خود پایبند باشد. بی وقفه برای پیدا کردن راهی میان این دوراهی راز و نیاز می کرد. یک روز خوابی دید. در این خواب آنا نیکولایونا، خودش را دید که به یک کلیسای کاتولیک وارد می شود و سپس در برابر مسیح مقدس زانو میزند و دعا می خواند. او این خواب را نشانه ای برای روی آوردن به ارتدوکس تلقی کرد.
اولین بار که برای مراسم تدهین وارد کلیسای سنت سیمون در خیابان مخووایا شد، دقیقا همان چیزهایی را دید که قبلا در خواب دیده بود؛ خواب او تعبیر شده بود. از همان لحظه تصمیم گرفت در محیط روحانی کلیسا زندگی کند و زمانی که دختر او، همسر آینده ی فیودور داستایوفسکی، دوران کودکی را پشت سر میگذاشت، پدری روحانی داشت به نام فیلیپ اسپرانسکی. زمانی که آنیا تنها سیزده سالش بود، تصمیم گرفت تمام تعلقات زندگی را کنار بگذارد و در حالی که در تعطیلات در شهر پسکوف به سر می برد، تصمیم گرفت در کلیسایی زندگی کند. اگرچه این تصمیم عمر زیادی نداشت و خانواده اش برای اینکه او را به بازگشت به سنت پطرزبورگ مجاب کنند، به او دروغ گفتند که پدرش مریضی لاعلاجی دارد و او باید هر چه زودتر برگردد.
در همین زمان، در خانواده ی داستایوفسکی، همانطور که قبلا هم اشاره کرده ام، در دوران کودکی اش انجیل نقش بسیار مهمی را بازی کرده بود. پدرش، میخائیل آندریویچ دکتر بیمارستان مارینسکی بود که بیشتر مردم فقیر به آنجا می آمدند. بعدا نویسنده ی جوان نام تمام قهرمان های داستان های خود را از میان همین افراد انتخاب کرد. او از همان اوایل کودکی، مهربانی و کمک به دیگران را یاد گرفت اما در ادامه با پیچیدگی هایی در شخصیت خودش مواجه شد؛ چندگانگی هایی مثل خلق وخوی آتشین به همراه بخشندگی و غم و اندوه درونی غیرمعمولی. مادر داستایوفسکی، ماریا فیودورونا، کسی که فیودور بیش از همه دوستش داشت و به او احترام می گذاشت، زنی بود با مهربانی نادر و حساسیت زیاد درباره ی آدم های زندگی اش. او مادرش را یک سنت می نامید. دقیقا پس از مرگ ماریا، او چندین بار به خواب فیودور آمد و همواره برایش دعای خیر و نصحیت میکرد؛ روح مهربان و حساسی که همواره داستایوفسکی به آن اشاره میکند.
داستایوفسکی دقیقا همان نوع مهربانی، دلسوزی و حساسیت را در وجود آنیا احساس کرده بود. “با من، او می تواند خوشحال و خوشبخت باشد.” اگر بخواهیم این جمله را بررسی کنیم باز هم داستایوفسکی به آنیا اشاره می کند و نامی از خودش در این خوشحالی نمی برد. یعنی آنیا خوشحال خواهد بود و او همیشه همان غم و اندوه را با خود به دوش می کشد.
آیا داستایوفسکی به خوشحالی خودش فکر نکرده بود؟ قطعا فکر کرده بود، مثل تمام مردهای دیگر. او با دوستان خودش حتی در این باره صحبتهای زیاده کرده بود؛ امیدوار بود که پس از سختی های دوران جوانی، سرانجام به آرامش خواهد رسید. حتی زمانی که پیر شد همچنان امید داشت تا بتواند در اواخر زندگی اش این خوشبختی را میان خانواده اش حس کند.
” خوشبختی هنوز اتفاق نیفتاده اما من همچنان منتظرش هستم.” داستایوفسکی این جمله را گفت. کسی که در همان لحظه ای که این جمله را نوشت از زندگی کردن خسته بود.
این خوب است که تو مرد نیستی
مطابق روال همیشگی زندگی، اتقاقات بد همواره در زمانی غیرمنتظره رخ می دهند، این بار هم پدر آنیا در بهار سال ۱۸۶۶ پس از سپری کردن بیماری طولانی سرانجام درگذشت. مرگ پدر آنیا، اتقاقی تراژیک در زندگی اش به حساب می آمد. بیماری پدر ، آنیا را مجبور کرده بود از ادامه ی تحصیل دست بکشد تا بتواند زمان بیشتری را به مراقبت از پدرش اختصاص دهد.
در ابتدای سال ۱۸۶۶ دوره ی کوتاهی برای آموزش تند و کوتاه نویسی در دانشگاه سنتپطرزبورگ ارائه شده بود. این دوره موقعیت بسیار خوبی برای آنیا بود تا هم تحصیلات خودش را ادامه دهد و هم از پدرش مراقبت کند. در حقیقت این پدرش بود که به او اصرار کرد در این دوره شرکت کند، اما آنیا پس از حضور در چندین جلسه ی این کلاس با یاس و ناامیدی به خانه بازگشت و دیگر نخواست این دوره را ادامه دهد. در حقیقت تندخوانی متونی که اکثرا با خط ناخوانا نوشته شده بودند اصلا برای آنیا آسان نبود. پدرش از ب یصبری آنیا ناراحت و خشمگین بود، بنابراین از او قول گرفت این دوره را با موفقیت تمام کند.
فقط کاش پدرش میدانست این قول چقدر برای آنیا سرنوشت ساز خواهد شد. در شماره ی دوم این مجموعه، می خوانید این دوره ی سرنوشت ساز دانشگاه سنت پطرزبورگ چگونه به پایان رسید؛ دوره ای که نه تنها در خوشبختی شخصی آنیا بلکه در آینده ی کاری داستایوفسکی هم تاثیر فراوانی داشت.
در شمارۀ پیشین یکی از خارق العاده ترین عاشقانه های تاریخ ادبیات را خواندید؛ ماجرای دلدادگی فیودور و آنیا داستایوفسکی. داستان زندگی دشوار آن ها گاهی حتی الهام بخش بسیاری از رمان های به یاد ماندنی نویسندگان مشهور جهان بوده است. این بار با هم می رویم به روزهای اول این رمانس بی پروا، و به اتفاق مشکلات و تلخی های ایام نخست ازدواج و زندگی مشترک را می خوانیم.
خوب است که تو مرد نیستی
آن زمان چه اتفاقی در زندگی داستایوفسکی در حال رخ دادن بود؟ فیودور معروف شده بود. خانوادۀ آنیا تمام آثار او را خوانده بودند. اولین رمان کوتاه او به نام “بیچارگان” که در سال ۱۸۴۵ نوشته شد، مورد ستایش بسیاری از منتقدان آن دوره قرار گرفت. اما موج تبریکات و تملق گویی ها را بهمنی از انتقادات و نوشته های آکنده از کینه و نیش نابود کرد.
فیودور یکی پس از دیگری با مشکلات جدی رو به رو می شد. ابتدا تبعید به همراه کاراجباری و بعد، مرگ همسر اولش بر اثر بیماری سل و در آخر مرگ ناگهانی برادر عزیزش؛ یکی از کسانی که فیودور بخش اعظمی از موفقیت هایش را مدیون او بود. در این زمان داستایوفسکی با آنیا آشنا شده بود و از نظر مالی، پسر خواندۀ ۲۱ ساله اش را ( از همسر اولش) حمایت می کرد، او همچنین تنها حامی مالی خانوادۀ برادر تازه از دست رفته اش بود. اما این تمام ماجرا نبود، فیودور، برادر کوچک خودش را هم به صورت مستمر کمک و حمایت می کرد. بعد ها داستایوفسکی اعتراف کرد که در طول زندگی اش همواره در چنگال قرض و بدهی به سر برده است.
اواخر تابستان ۱۸۶۶ شرایط زندگی داستایوفسکی بسیار پیچیده و سخت شد تا جاییکه که این نابغۀ ادبی را واداشت به امضای قراردادی با ناشری بی مروت تن دهد. “استلوفسکی” ناشری شیاد و زیرک بود. او به فیودور قول انتشار کل آثارش به ارزش سه هزار روبل را داد. ناشر به فیودور گفته بود این مبلغ را به شرطی به او پرداخت می کند که رمان تازه اش را تا اول نوامبر ۱۸۶۶ به دست او برساند و همچنین اگر داستایوفسکی تنها برای یکماه تاخیر داشته باشد، به پرداخت جریمه ای سنگین و ناعادلانه مجبور خواهد شد. افزون بر این اگر فیودور نسخۀ نهایی کتاب را تا اول دسامبر به او نرساند تمام امتیازات و حقوق آثارش برای ۹ سال آزگار در اختیار این ناشر قرار خواهد گرفت.
از سوی دیگر، داستایوفسکی محکوم بود به پرداخت بدهی های سال های زندان، و ناگزیر از زندگی در فقر. آنیا در خاطراتش چنین می نویسد:
” استلوفسکی در به دام انداختن مردم متخصص بود، به قدری صبور بود که منتظر می ماند تا دوران سخت زندگی کسی فرا برسد و سپس با چند پیشنهاد کاری او را به دام خودش گرفتار می کرد.”
نگارش یک رمان بی نقص و جدید در این زمان محدود و توانفرسا باعث شد فیودور این دوران را در وحشت و یاس سپری کند. بعد از تمام این ماجراها ، او حتی نتوانسته بود رمان “مکافات و جنایات” را به اتمام برساند. بخش اول رمان چاپ شده بود و او ملزم به کامل کردن رمان در کوتاه ترین زمان ممکن بود، در این اثنا فیودور در آستانۀ مخاطره ای جدی در زندگی اش قرار داشت؛ ممکن بود همه چیز را از دست بدهد به این خاطر که نتوانسته بود تا آن زمان به مفاد قراردادش پایبند باشد.
زمان بی رحمانه و شتابان می گذشت. برای داستایوفسکی احتمال یک شکست و فروپاشی دیگر بیش از هر زمانی، واقعی و ملموس بود چرا که تحویل نسخۀ نهایی رمانش به آن ناشر سخت گیر بسیار دور و بعید می نمود. همان طور که داستایوفسکی در ادامه خواهد گفت، آنیا اولین نفری شد که در زندگی به فیودور کمک کرد. دوستان و اطرافیان فیودور صرفا برای او تاسف می خوردند و با او همدردی می کردند، بااین همه حتی یک نفر از آن ها عملا به او یاری نرساند و خودش را در شرایط ناامید کننده و سخت داستایوفسکی درگیر نکرد.
به جز یک زن؛ کسی که به تازگی از مدرسۀ تندخوانی فارغ التحصیل شده بود بی اینکه تجربۀ کاری داشته باشد؛ کسی که یک روز مقابل درب آپارتمان فیودور ظاهر شد. آنیا، دانشجوی ممتاز کلاس بود و از جانب “اولهین”، استاد دوره اش، برای کار به فیودور معرفی شده بود.
“خوب است که تو مرد نیستی” داستایوفسکی در همان لحظات اول دیدار به آنیا چنین گفت.
آنیا پاسخ داد: “چرا؟”
داستایوفسکی این گونه پاسخ سوال آنیا را داد: “چون احتمالا یک مرد گرفتار میخوارگی خواهد شد اما تو چنین نخواهی کرد، قبول داری؟”
خیلی مهربان و خیلی اندوهگین
راستش خاطرۀ اولین دیدار آنها با یکدیگر برای آنیا چندان لذت بخش نبود. در ابتدا، زمانی که استاد آنیا، پیشنهاد کار با داستایوفسکی مشهور را به او داد، آنیا نمی توانست باور کند که تا این حد می تواند خوش شانس باشد؛ این همان داستایوفسکی بود که در خانوادۀ آنیا بسیار تحسین می شد. آنیا شب قبل از دیدار با داستایوفسکی، حتی یک لحظه هم نتوانست پلکهایش را بر هم بگذارد، فقط نام قهرمانان آثار فیودور را پیش خود تکرار می کرد، از اینکه ممکن بود این اسامی را فراموش کند، واهمه داشت. آنیا تصور می کرد داستایوفسکی با پرسیدن این اسامی او را مورد امتحان قرار می دهد. طپش قلب گرفته بود، می ترسید با تاخیر نزد داستایوفسکی برسد. اما سرانجام آنجا، کسی را دید که از زندگی خسته و پریشان و دلزده بود.
در ظاهر، غمگین، حواس پرت و کج خلق به نظر می رسید. فیودور در آن لحظه حتی نام آنیا را نتوانست به خاطر بیاورد. گاهی چندین سطر را به حدی تند می خواند که آنیا نمی توانست همزمان با او تند نویسی کند؛ در این لحظه بود که داستایوفسکی ، شروع به غر زدن می کرد و میگفت هیچ چیز خوب و مثبتی از این همکاری (آنیا و فیودور) به دست نخواهد آمد.
اگر چه همزمان با این کج خلقی ها، داستایوفسکی خودش را برای آنیا عزیز هم می کرد، آنیا می توانست در پس آن همه مشکل و بدخلقی، خلوص، آزادی و اعتماد را ببیند. در اولین دیدار، فیودور به آنیا گفت دقیقا کدام برهه از زندگی اش، عجیب ترین اپیزود در تمام عمرش بوده است؛ همان اپیزودی که داستایوفسکی بعدها با جزئیات کامل در رمان “ابله” توصیف کرد؛ لحظاتی که داستایوفسکی برای اجرای حکمی پیرامون فعالیت های سیاسی و انقلابی اش، به میدان سمنوف منتقل می شد. او به مجازات اعدام محکوم شده بود و همه چی در شرف اجرا بود.
داستایوفسکی می نویسد:
“به یاد می آورم؛ ایستادن در میدان سمنوف در میان تمام دوستان محکوم به مرگم! ما می دیدیم چگونه مقدمات اعدام ما را فراهم می کنند و می دانستم که تنها پنج دقیقه فرصت زندگی کردن دارم. اما آن دقایق در نظر به اندازۀ سالها می گذشتند شاید هم ده ها سال. من زمان زیادی برای نفس کشیدن داشتم. این گونه به نظر می آمد. لباس های مرگ را به تن مان کرده بودند و در گروه های سه نفری تقسیم شده بودیم. من هشتمین نفر در ردیف سوم بودم. سه نفر اول به محل مورد نظر بسته شده بودند و قرار بود در دو تا سه دقیقه به گلوله بسته شوند. بعد از آن ها نوبت من می رسید.
چقدر زمان برای زندگی دارم؟ آه ای خدای من، چقدر زندگی برای من عزیز بود. چقدر خوبی و مهربانی می توانستم بروز دهم. من تمام گذشته ام را جمع کرده ام و حالا چگونه می توانم برای خوبی کردن از آن استفاده کنم؟ چگونه از آن برای زندگی دوباره استفاده کنم؟ کاش می توانستم یک بار دیگر همۀ زندگی را امتحان کنم.
اما ناگهان شنیدم که همۀ ما بخشیده شده بودیم. همگی از خوشحالی فریاد کشیدیم. دوستانم به سمت ما برگشتند، سپس حکم جدید را برای ما خواندند. من به چهار سال کار اجباری محکوم شده بودم. روزی شورانگیزتر و بهتر از آن روز را به یاد نمی آورم. دور تا دور سلولم در زندان الکسیوسکی راولین راه می رفتم و بلند بلند آواز می خواندم. از اینکه فرصت دوباره زندگی کردن به من تعلق گرفته سرمست و خوشحال بودم.”
آنیا خانۀ نویسندۀ معروف را با احساس سنگینی و خاص ترک کرد. اما این سنگینی از نومیدی نبود بلکه از دلسوزی بود. آنیا بعدها نوشت:
“برای اولین بار در زندگی ام، کسی را دیدم که باهوش، مهربان اما غمگین و ترک شده بود”
هر چقدر که داستایوفسکی در ظاهر، ترشرو، ضداجتماعی و ناراضی به نظر می رسید، اما قلب حساس و زیبای آنیا، قادر بود با شکافتن پوستۀ بیرونی فیودور به عمق شخصیت او نفوذ کند و چهرۀ دیگری از او را به نمایش بگذارد. داستایوفسکی برای آنیا می نویسد:
” تو مرا همیشه عبوس و بداخلاق می بینی آنیا. غمگین و دمدمی مزاج. این ظاهر من است، این دقیقا همانی است که من همیشه بوده ام؛ شکسته و نابوده شده به دست سرنوشت. در درون اما متفاوتم، باورم کن، باورم کن.”
آنیا نه تنها او را باور کرد بلکه حیرت زده هم بود از اینکه همه همسرش را مالیخولیایی می دیدند. اما چگونه می توانستند او را قضاوت کنند وقتی چهرۀ مهربان، بخشنده، متواضع و حساس او را ندیده بودند.
بیست و شش روز
آنیا و فیودور ، همسران آینده، با بیست و شش روز کار فشرده بر رمان “قمارباز” مواجه بودند. در همین رمان داستایوفسکی علاقۀ شخصی اش به قمارکردن را توصیف می کند، و حتی از دوران جوانی و اشتیاق دردناکش به شخصیتی تأثیرگذار پرده بر میدارد؛ آپولیناریا سوسلوا، یک زن “شریر و شیطانی”؛ دقیقا همان طور که داستایوفسکی او را توصیف می کند.
آنیا رمان را به صورت مختصر ماشین نویسی می کرد و شب که به خانه باز می گشت، آن را دوباره به صورت کامل بازنویسی می کرد و نسخۀ تکمیل شده را به خانۀ فیودور میخایلویچ می برد. کم کم و به آرامی، داستایوفسکی باور می کرد می توان دوباره امیدوار بود و شاید بالاخره قرار است زندگی خوب پیش برود.
در سی ام اکتبر ۱۸۶۶ نسخۀ اصلی رمان آماده شد.
اما ناشر آن زمان در روسیه به سر نمی برد و زمان بازگشت اش نا معلوم بود. منشی او از دریافت نسخۀ اصلی در غیاب رییس سر باز زد. اما این داستان تنها یک حقۀ کثیف بود….
در شمارۀ بعد با هم می خوانیم بعد از این چه اتفاقی در زندگی آنیا و فیودور افتاد.
جامعه نو
1 Comment
امید کیوان آرا
عالی بود