این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
دقتهایی در رمان «غروبدار» نوشته سمیه مکّیان
از قصه نو تا روایت نو
فاطیما احمدی*
همیشه کارِ اول، چالش نویسنده با خودش از یکسو، و چالش او با مخاطب از سوی دیگر است. این چالش میتواند باز از یکسو دردساز شود و از سوی دیگر به سود نویسنده تمام شود. بستگی به نوع نگاه نویسنده به متن و مخاطب دارد. سمیه مکّیان در «غروبدار» که کار اولش است، درست با این چالش روبهرو است. شاید از همین دیدگاه است که کتاب از زمان انتشارش تاکنون، دهها نقد بر آن در نشریات مختلف نوشته شده و دهها نظر مثبت و منفی در فضای مجازی. با همه اینها، باید اذعان کرد که سمیه مکّیان از پسِ این چالش برآمده و توانسته در وهله اول با خودِ نویسنده کاری درخورِ ستایش که حرف تازهای دارد، ارائه بدهد، و در وهله دوم کاری خواندنی برای مخاطب که به دنبال قصه نو در فضای غالبِ شهریزده و آپارتمانی با مضامین نسبتا کلیشهای داستان ایرانی است. میتوان گفت سمیه مکّیان، از چند دیدگاه، رویکردی تازه به قصه داشته، و همین موجب شده است تا او از این چالش سربلند بیرون بیاید.
نخستین چیزی که مخاطب با آن به جهان داستان نویسنده وارد میشود نثر است که به شکلی تصویری و شاعرانه، با تاکید بر زبانیت زبان که شامل بازیهای فرمی و زبانی در روایت و ترکیببندی کلمات برای ساختن تصویر تازهای از کلمه و کلمات است، نمود دارد. شروع رمان و بازی زبانی- توصیفی-استعاری نویسنده به ما میگوید که با نثری سروکار داریم که میخواهد ما را به چالش بکشد. از همان ابتدا، با تصویری که نویسنده از «خانه» و «جامه» به ما میدهد به خوبی شِمایی از قصه میدهد با این پیشآگاهی که با قصهیی مواجه هستیم که آدمهایش مثالی از جامهای در جامعه هستند: گویی هر جامه نمادی از درون و برون فرد از «خانه» تا «جامعه» است: «سه اتاق؛ انگار سه لباس. که هر اتاقی، هر خانهای، جامهای دارد. جامهای فراتر از جمعیت آن خانه. و اینها سه تا لکنته و لندوکاند. با جامههایی که به تنشان زار میزند. پشتبندش کل خانه زار میزند. آنطور که او صدا و بوی ضجهها را هر غروب از شکافهای دیوارهای آن میشنود، عاجز از آنکه نشخوارگاه صداها را تشخیص دهد که هر شکاف به کدام حنجره منتهی میشود. به کدام پنجره؟ خورشید به درون درزهای آسمان پس مینشیند و خانه دکمههایش را یکبهیک باز میکند تا با تاریکی نفس بکشد. نور را به لجن بکشد و حافظه را به بند. و حالا غلامرضا خسخس نفسهایش را که با زوزههای رمزداری آمیخه خوب میشناسد، چون صدای نفسهای خودش هم کمکم شبیه خانه میشود…» همانطور که از متن رمان پیدا است، نویسنده به خوبی در سراسر کتاب، از پسِ این بازیهای زبانی و فرمی برآمده و هربار خواننده را با تصویر و مضمونی تازه غافلگیر میکند.
دیدگاه دوم که نویسنده از چالش با آن برآمده، قصه است که خود را در پیرنگ نشان میدهد. زبان نو، قصه نو میخواهد. نویسنده از بیماری سندروم غروب، که کاراکتر اصلیاش به آن دچار است، خواننده را نیز به این «دچار» گرفتار میکند و همراه میسازد. این دچار، نه فقط بیماری است، که عشق نیز هست. این دچار در همه کاراکترها به نوعی و به شکلی خود را نشان میدهد. در غلامرضا و نوهاش پرنیان، در غلامرضا و همسرش کتایون، در کتایون و دوقولوهایش کاوه و کامه، در کاوه و رها، در کامه و رضا، در نادر و جمیله، در سارا و سیمین و سیما، و در کیمیا و علی. این دچار نهتنها با آدمها که با هرچیزی که به این آدمها از خود تا دیگری مرتبط است نیز مطرح است: مثلا کاوه به زخمهای کشاله رانش، کتایون با دستهای وایتکسیاش، پرنیان با نقاشیهایش، کیمیا و علی با سیگار بابایشان، و… هر یک از آدمهای قصه مابهازای بیرونی هم دارند تا در این دچار، که به دچار بزرگ، یعنی سندورم غروب غلامرضا زنجیر شده، به سمت یک مرگ تدریجی پیش بروند… مرگی که هربار به شکلی خود را آشکار میکند و باز به شکل دیگری پنهان میکند؛ درست مثل خورشیدی که با شروع رمان طلوع میکند و با پایان رمان، غروب… و باز فردا… و باز طلوع… و باز غروب… و مرگی در این میانه…
دیدگاه سوم، فرم روایی رمان است که با روایت گسسته و زمان شکسته آن، خواننده را مدام به عقب و جلو میبرد. این عقب و جلو شدنها در روایت که با زبان راوی و زمان داستان در پیوند تنگاتنگ است، به خوبی در پیرنگ داستان خود را نشان میدهد. به ویژه که نویسنده، در این شکستنها و گسستنها، سعی دارد از مرزهای روایتهای معمول عبور کند تا به مرزی برسد که روایت دیگری را ارایه دهد: زبان دیگری را. و شاید بتوان نبوغ نویسنده را در همین امر برشمرد: عبور از مرزهای روایت.
دیدگاه چهارم، انتخاب کلمات است که نشاندهنده تسلط نویسنده به زبان فارسی است. این دایره لغات گسترده نویسنده، به متن ادبی غنا میبخشد؛ غنای ادبی، در بافت متن به خوبی خود را در جملهها و تصاویر و مضامین رمان نشان داده است. شاید به مدد همین تسلط بر زبان است که نویسنده توانسته از پس این چالش برآید.
دیدگاه پنجم روانشناسی است. جدا از اینکه نویسنده خود روانشناسی خوانده است، که چندان در ارزشگذاری ادبی رمان معیار به شمار نمیآید، باید گفت که نویسنده به خوبی توانسته از این چالش نیز سربلند بیرون بیاید. روانکاری و روانشناسی، که ارتباط مستقیم با درون آدمی دارد، و همه ما به خوبی آن را در داستانهای داستایفسکی، کافکا، فلوبر، هنری جیمز و بسیاری دیگر از داستاننویسهای بزرگ خواندهایم، و در نمونههای ایرانیاش هم شاید بتوان به داستانهای صادق هدایت و غلامحسین ساعدی اشاره کرد؛ در اینجا نیز نویسنده در قصهاش توانسته درون و برون آدمها را از این دیدگاه واکاوی کند در خدمت قصهاش تا ما فقط به بُعد بیرونی آدمهای قصه روبهرو نشویم. که این امر کمک میکند که داستان نیز لایههای مختلفی داشته باشد برای کشف مدام.
دیدگاه ششم جسارت و شجاعت نویسنده در اجرای چنین متنی است. متن غروبدار، نه فقط اجرای زبانی است و تصویری و مضمونی، که پرداخت این سه نیز هست. به مانند تئاتر که اجرای زبانی و بدنی دو امر مهم آن است، در قصه نیز اجرا و پرداخت، دو امر مهمی است که وقتی در ظرفش قرار میگیرد نویسنده جسارت و شجاعت ساخت ظرفی متفاوت و خاص که چالشبرانگیز نیز باشد داشته باشد. برای بسیاری از نویسندههای دهه نود که مستقیم به سراغ قصهای سرراست در آپارتمان و فضای کلیشه شهری میروند، سمیه مکّیان اگرچه در این دو فضا هم حضور دارد، اما او از کلیشههای رایج در این جور داستانها به شدت دوری میگزیند و جسارت و شجاعت اجرا و پرداخت در ظرف دیگری را به جان میخرد تا قصه تازهای به مخاطب ارائه بدهد که او را به انتظار اثری بعدیاش بگذارد. انتظاری که در قرن بیستویکم، امری انتزاعی است، و معمولا دیگر حضور خارجی ندارد، اما گاه میتواند این امکان را در خواننده ایجاد کند تا همچنان مشتاق اثر تازهای از نویسنده باشد: اثری تازه که ما را با چهره دیگری از نویسنده – در اینجا سمیه مکّیان- مواجه میسازد: از طلوع و غروبِ «غروبدار» به طلوع و غروبِ «غروبدار» دیگری…
*روزنامهنگار
مجله تجربه
‘