این مقاله را به اشتراک بگذارید
نگاهی به «سرخپوست» ساخته نیما جاویدی
قایم باشک
احسان کریمی
شاید هیچ چیزی برای ″نیما جاویدی″ در آستانهٔ چهل سالگی اش مسرت بخش تر از این نباشد که با دومین تجربهٔ بلند سینمایی خود بتواند حمایت همه جانبهٔ تماشاگران و نویسندگان سینمایی را با خود به همراه داشته باشد و طیف وسیعی از آن ها را به خود و کارِ تازه اش جلب کند. حالا او این کار را انجام داده و چقدر هم خوب ثمره اش را به بار نشانده است.
وقتی گفته می شد سینمای ایران باید در آثار خود از لاکِ موضوعات، مضامین و لحن تکراری خارج شود و از نمایش آن همه بدبختی، درماندگی، سیاهی و نکبت و کلیشه های رایجِ شک و تردید و خیانت بین زوجین فاصله بگیرد و رو به فیلم هایی آورده شود که دیگر تماشاگر بتواند نفس تازه ای استشمام کند، اکنون می توانیم نتایج اش را ببینیم.
«سرخ پوست» نه به عنوان فیلمی کامل و عالی اما به عنوان یک فیلم خوب و البته یک غافل گیری بزرگ در جشنوارهٔ سی و هفتم، یکی از همان ها ست؛ با یک نقش اول/قهرمان نظامیِ کاریزماتیک که داستان آن به نیم قرنِ پیش برمی گردد.
بله، یعنی پیش از انقلاب و در زمان حکومت محمدرضا پهلوی؛ اما اشتباه نکنید. برخلاف رویهٔ مرسومِ آثار سینمایی ایران برای به تصویر کشیدن دوران پیش از انقلاب، «سرخ پوست» نه می خواهد همه چیز را سیاه و چرک نشان دهد و نه اصولاً رئیس زندان و زندانبان هایش افرادی مست و پاتیل و حیواناتی درنده خو هستند و تصویری کاریکاتور گونه از آن ها ارائه می دهد.
زندانی به عنوان بستر اتفاقات قصه که در ساعات پایانی عمرش وارد آن می شویم و به شخصه نیز در فیلم به عنوان یک شخصیت زنده، مستقل و واحد به آن نگاه می کنم. از همان پلان های نخست (شروع سینمایی فیلم را بیاد آورید که در سریع ترین زمان چقدر به ما فضا میدهد؛ ابرهای تیره، باران، چوبهٔ دار) می توان فهمید که زندانِ قدیمی و فرسودهٔ قصه چقدر در نگاه فیلمساز مهم است و آنجا به هیچ وجه برایش صرفاً محلی نیست که بخواهد گشت و گذری داشته باشد. ″جاویدی″ پله به پله لوکیشن فیلم خود را ارتقاء می دهد؛ ابتدا به محیط و بعد به فضا(با نگاهی به اکثر فیلم های ایرانیِ دیگر این موضوع و این تفاوت فاحش را بهتر درک می کنیم؛ به خصوص آن دسته که عمدهٔ اتفاقات آن در یک مکانِ خاص جریان دارد).
در این مهم، استفاده از رنگ های سرد نظیر آبی در طول فیلم برای القای فضای سرد و نمناکِ زندان و البته فیلمبرداری و نورپردازیِ درخشان اثر خیلی به کارِ فیلمساز آمده اند؛ هم در فضاسازی، هم در شناساندنِ محیط زندان با آن دیوارهای پوسیده و ترک خورده اش و با تمامی قسمت های تنگ و تاریک و دیگر موارد آن – از اتاق ها، سلول ها و راهروهای آن گرفته – و هم در القای حس خفقان آنجا.
نورپردازی ای که دائماً از شدت نور کم و یا زیاد می کند؛ بسته به تصاویری که فیلم از موقعیت های مختلف زندان پیشِ رویمان می گذارد و با توجهی دقیق به زمانِ حرکت و ورود شخصیت ها در قسمت های تاریک، کم نور و روشنِ زندان که حضورشان را واقعاً در آنجا حس می کنیم؛ و فیلمبرداری به شدت درست، با قاب های سینمایی و شخصیت سازِ ″هومن بهمنش″ که در طول اثر شخصیت ها را یاری و گام به گام با آن ها – از جلو یا عقب – حرکت می کند(در راه پله، دالان ها و…) و هم مدام با نماهای کلوز آپ و مدیوم-کلوز آپ هایش باعث نزدیکیِ مان به کاراکترها – که در رأس همه سرگرد جاهد قرار دارد – می شود و هم نیز در ساختن فضای زندان و اطلاعات زیادی که از آنجا به ما می دهد، نقش مؤثری دارد.
در اینجا بهتر است کمی هم از شخصیت ها صحبت کرد. جدا از نام های آشنایی چون ″آتیلا پسیانی″، ″مانی حقیقی″، و ″حبیب رضایی″ که هرکدام در درام عهده دار نقش های کوچک و جزئی شده اند و البته فکر می کنم هیچکدامِ شان نیز به حال و هوا، فضا و دنیای فیلم مأنوس نیستند(گرچه رضایی در مجموع بهتر از آن دو است خصوصاً در اجرا)، بی گمان باید گل سرسبد شخصیت ها را سرگرد ″نعمت جاهد″ با بازی ″نوید محمدزاده″ دانست که در این نقش، این بازیگر از آن پیله و نقش های بزهکارانهٔ همیشگی اش بیرون آمده و با شمایلی متفاوت در لباس نظامی ظاهر شده است؛ چه خوب. در واقع بهتر است بگوییم فیلمنامهٔ اثر و نقشی که در آن برایش تعریف شده، این فرصت را فراهم کرده تا ″نوید محمدزاده″ با نگاه های نافذ خود در فیلم و با گریمی که در چهره اش می بینیم – با آن موهای مرتب، آراسته و به عقب شانه شده که سفیدی دور و اطرافش را به وضوح می توان دید – بازی کم نظیری را ارائه کند که برخلاف گذشته خیلی هم پخته، حدنگه دار و کنترل شده است.
سرگرد ″نعمت جاهد″ که در «سرخ پوست» شخصیت پردازی حساب شده ای دارد(جز دگرگونی اش که به آن می رسم) و فیلم پُر است از این موقعیت ها، سکانس ها و لحظاتی که جنبه های شخصیت پردازانه دارند(مثل آن جایی او که پشت میله ها زندانی می شود و طعم محبوس بودن را می چشد)، فردی ست جدی، مقرر، وظیفه شناس، باهوش و باذکاوت که درست همزمان با ترفیع گرفتنش(در عین شایستگی که در فیلم به وضوح به آن پی می بریم) باخبر می شود یکی زندانیانِ زندان او فرار کرده است؛ و حالا اساساً گرهٔ داستانیِ فیلم و چالشی که سرگرد ″جاهد″ برسر راهش قرار می گیرد آغاز می شود.
از یک طرف خطر از دست دادنِ شغل و حکم ریاست شهربانی و خراب شدن همه چیز برای او؛ و از طرفی بحث عدالت و کلنجار رفتن با خود که بعد از ورود آن زنِ مددکارِ جذاب با زنانگی قدرتمندش (پریناز ایزدیار)، پیش می آید و در عین حال نیز شیمی و رابطهٔ احساسی/عاطفی میانِ شان برقرار می شود و زن با آمدنش چیزهایی را در سرگرد زنده می کند.
همزمان ما هم متوجه چیزهایی می شویم. می توانیم عطوفت، مهربانی و عشق را در سرگرد(البته به شکل خفیف و کمرنگ) با تمامی سماجت هایش که از کوچکترین و ریز ترین سرنخی در پیدا کردن زندانیِ غایب نمی گذرد، ببینیم(زندانی غایبی که با وجود غیبتش در اثر با پرداخت فیلمساز بسیار حضور مرموز و محسوسی دارد و البته این غیبت نیز با درک درست او از ژانر و فضای فیلم شکل گرفته است).
در نهایت اگر بخواهم بگویم چیزی که بیش از همه فیلم از آن لطمه دیده است، نقطهٔ پایانی آن و دگرگونی شخصیت اصلی اش می باشد که برایمان چندان ملموس و باورپذیر جلوه نمی کند.
قاعدتاً با آن رفتارهایی که از سرگرد ″جاهد″ در طول قصه برای پیدا کردن زندانی می بینیم(مثلاً در نحوهٔ برخوردش با بچهٔ زندانیِ فراری) و بعد از آن همه تلاش، کش و قوس و به آب و آتش زدن و بخصوص پس از دیدن ترفند و نقشه های زیرکانه از سوی او برای دستگیری زندانی، چیزی که در پایان مشاهده می کنیم با چیزهایی که پیشتر از سرگرد ″جاهد″ سراغ داشته و دیده ایم، تطابق زیادی ندارد و در واقع باید گفت تمام آن رفتار و واکنش هایی که منوط به حفظ شغل، مقام و درجهٔ او بوده به تمامی چیزهایی که باعث شد وی در پایان آن تصمیم غافل گیرکننده را بگیرد، می چربد و آن خصوصیات و رفتارها از کاراکتر اصلی که باید تماشاگر را مجاب به پذیرش پایان فیلم کند، بسیار کمرنگ و خفیف در نظرمان می آید. به نوعی فیلمساز در زمینه چینی هایش در سیر روندِ دگرگونی نقش اول فیلم(که خیلی هم سمپاتیک است و طرف او هستیم) چندان موفق عمل نمی کند.
باکی هم نیست؛ برای فیلمی که تا ته قصه اش را – با تعلیق و اضطرابی که در کمتر فیلم ایرانی ای دیده ایم – تعریف می کند و سرش به تنش خیلی می ارزد.