این مقاله را به اشتراک بگذارید
بر شانههای شعر
پرتو شریعتمداری
سوم آذر ماه چراغ عمر مادربزرگم خاموش شد. دو هفته پیش از مرگش از کلام افتاد و صدای مهربانش را دیگر از تلفن نشنیدم. دو روز پیش از مرگش به خوابم آمد. یک تکه بافتنی سیاهرنگ و نیمهکاره را که هنوز به میل بود جلوی چشمان من نگه داشت و با نگاهی متبسم اما خاموش از من خواست بافتنیاش را نگاه کنم. کاموای سیاه براق چشمم را گرفت اما در خواب از خود میپرسیدم: چرا سیاه؟ چرا رنگی دیگر نه؟ شاید آن خواب خداحافظی او با من بود. بعد از رفتنش کمتر چیزی دل سوگوارم را آرام میکرد. گوشه و کنار خانهام پر از یادگارهای اوست از سالهایی که هنوز به غربت کوچ نکرده بودم و همواره از او سوغاتی، عیدی و هدیهی روز تولد میگرفتم. اما به جز اینها فقط یک چیزی دیگر داشتم که کمی تسلیام داد: شعری کوتاه از شاعر و نمایشنامهنویسی انگلیسی به نام راجر مِگاف. این شعر و شاعرش را در سالهای دوری از مادربزرگ کشف کردم و میدانستم که با رفتن او در زندگی من هم – مثل زندگی شاعر – حفرهای تاریک و پرنشدنی دهان باز میکند. این روزها که بسیاری از مردم سوگوار رفتن عزیزانشان هستند، برگردان این شعر را با خوانندگان «مد و مه» سهیم میشوم و در ادامه دو قطعهی دیگر هم از شاعر آوردهام تا کاربران شعردوست با نگاه مگاف به زندگی بیشتر آشنا شوند.
مادربزرگ و فرشتهها
هر وقت که برف میبارید
مادربزرگ میگفت:
«فرشتهها جنگ بالشی راه انداختهاند.»
هر وقت که رعد میغرید
میگفت:
«فرشتهها خانهتکانی میکنند.»
هر وقت که تندباد بر شیشهی پنجرهها میکوبید
مادربزرگ میگفت:
«فرشتهها به آش داغشان فوت میکنند.»
هر وقت کسی میمرد
میگفت:
«فرشتهها دوست تازهای پیدا کردهاند که بازی کنند.»
مادربزرگ که از دنیا رفت
فرشتهها هم مردند.
فرسودن
وقتی برای مدرسهام کُتی میخرید که سه شماره بزرگتر بود
میگفت: «به زودی، بزرگتر که بشوی، اندازهات میشود.»
و درست میگفت، همان طور که اغلب مادرها درست میگویند.
شیرهی انجیر، عصارهی جوانهی جو، روغن ماهی
کار خود را میکرد و سال تمام نشده کت اندازهام میشد.
البته تا آن وقت نخنما شده بود.
تنگ یا گشاد از این طرف یا آن طرف
من و لباسهایم هیچوقت جفت و جور نبودیم.
و حالا در اتاقهای تعویض لباس چیزی عوض نشده.
میتوانم هر لباسی را که میخواهم هر وقت که بخواهم بخرم
لباسهایی نُو که درست قوارهی تنم باشد.
روبهروی آینهی قدی، با نیشخدی عصبی،
حالا این منم که فرسودهام و نخنما شدهام.
آسوده خاطر باش
آسوده خاطر باش از این که
کتابی در دست داری
نه تفنگی پُر یا قبض جریمهی پارکینگ
یا کارت دعوت به عروسی کسی
که میشد همسرت باشد
اما بیش از حد خودخواه بودی. همیشه خیال میکردی
یکی بهتر پیدا خواهد شد
ولی چنین نشد و تو از قافله جا ماندی.
حالا که به مرز چهلسالگی میرسی،
احتمال یافتن یک شریک همهچیزتمامِ گریزپا چقدر است؟ بسیار کم.
تنهایی مثل جامی خالی بر پیشخوان میفروشی،
به تو چشمک میزند.
نه یک جام خالی، یا بطری خردشده بر پیشخوان میفروشی
نه عکسی از آن کسی که
همواره افسوس میخوری چرا با او ازدواج نکردی
نه نامهای از بیمارستان، نه نتیجهی ویرانگر آزمایشی پزشکی.
پس از فاجعه، غبارو فریاد
نه دست یک کودک بیرون آمده از آوار.
در دستهایت هیچیک از اینها نیست.
نه سرنگی آلوده و نه عقربی کشنده
نه کوکتلمولوتف یا ماده مخدر
نه تفنگی پُر یا قبض جریمه
یک کتاب در دست داری.
خاطرت آسوده.
اختصاصی مد و مه