این مقاله را به اشتراک بگذارید
کوتاه در باره نویسنده داستان عافیت
بهرام صادقی در ۱۸ دی ۱۳۱۵ در نجفآباد به دنیا آمد. او تا سال ۱۳۳۴ در اصفهان زندگی کرد و سپس برای ادامه تحصیل در دانشکده پزشکی دانشگاه تهران، به تهران سفر کرد.
از سن بیستسالگی همزمان با تحصیل در رشتهپزشکی، داستانهایش را در مجلات ادبی به چاپ میرساند. وی پس از سیسالگی کمتر مینوشت. اولین داستان کوتاهش وقتی بیست سال سن داشت منتشر شد و «ملکوت»، تنها داستان بلندش، را در بیستوپنج سالگی منتشر کرد.
مجموعه داستان «سنگر و قمقمههای خالی»، داستان بلند «ملکوت» و چند داستان کوتاه پراکنده، کل آثار او را تشکیل میدهند. همین دو کتاب چاپشده آنقدر بود که او را یکی از داستان نویسان معاصر ایران و صاحب سبکی پیشرو بدانند. بهرام صادقی از نوآورترین نویسندگان ایرانی است، سبک خاص خود را دارد. وی ایجاز زیادی در داستانهایش دارد و بیشتر به مسائل روانشناختی میپردازد.
بهرام صادقی نویسنده عصر منحصربهفردی در تاریخ ایران، همان دوره بعد از کودتای ۲۸ مرداد است. تاثیر این دوره بر ادبیات و سینمای ایران که خصلت حوادث مهم بر آثار هنرمندان است در آثار صادقی هم هویداست. دورانی که در آن روشنفکران این مرزوبوم در اوج سرخوردگی و در چالشی عظیم با وضع موجود، ناامید از هر نوع اصلاحات به حاشیه رفتند.
بهرام صادقی در شامگاه دوازدهم آذر ۱۳۶۳ به دلیل ایست قلبی در منزلش در تهران درگذشت.
***
داستان آدینه
عافیت
بهرام صادقی
باد گرم ـ باد گرمی که به آهستگی و لختی میوزد ـ لنگهایی را، که بر دیوار و شاخههای پژمرده درختها آویختهاند، تکان میدهد. چند دکان نیمهخراب و یکی دو خانه پراکنده اکنون در این گرمای کشنده و در زیر این آفتاب داغ سرسامآور، دیگر گویا نقطههای سیاهی بیش نیستند که در این منطقه خارج شهر در میان زبالهها و پستی و بلندیها و جویهای بیآب و دیوارهای گلی فرو ریخته قرار گرفتهاند. دکانها و خانهها عبوس و خسته به نظر میآیند. آیا بدین علت که درهایشان بسته است؟
اما حمام «گل ناز» باز است. گویی دهانش را از وحشت یا خستگی گشوده و دیگر نتوانسته است ببندد. مردی که ناگهان از پشت تپه زبالهها به سوی حمام آمده است و چتر پارهای در دست دارد اندکی صبر میکند که تابلو حمام را بخواند. اما پیش از آن سعی میکند که چتر را برسر بگیرد ـ بیفایده است… دستش آهسته به پائین میآید. «گرمابه گلناز ـ عمومی زنانه و مردانه ـ دارای هفت دستگاه دوش خصوصی». مرد کمی پابهپا میکند و بعد میگذرد و در گذشتن نگاهش به کاغذی میافتد که به دیوار حمام چسباندهاند: «حمام عمومی برای تعمیرات لازم تعطیل است.» و حالا ما در حمام خصوصی هستیم. یک سرسرای دراز که به دالان بیشتر شبیه است و در دو طرف آن صندلیهای لهستانی گذاشتهاند. صاحب حمام پشت دخلش چرت میزند، مگر وقتی که تسبیح درازش از لای انگشتها بلغزد و بیفتد. ریش بلند حنا بسته و سر تراشیدهای دارد. کت و شلوار پوشیده است و کراوات کهنهای بسته است و عرق چنان صورتش را پوشانده است که انگار… بادبزن از دست دیگرش میافتد. خمیازهای میکشد و به آنها که منتظرند نگاه میکند و چشمهایش را میبندد. در سرسرا مردی جابهجا میشود. صدای صندلی. با روزنامهای که در دست دارد خودش را باد میزند و بلند میگوید: ـ پنکه کار نمیکند؟ مگر هنوز برق قطع است؟ صاحب حمام در وضع خود تغییری نمیدهد. مگرنه اینکه مشتری خود جواب خودش را داده است؟ یک دختر تازه سال از بیحوصلگی بهخودش ور میرود. لباس و موهایش آخرین مد است، اما چشمهای خمار بیحالتی دارد ـ ظاهراً دوره این یکی دیگر گذشته است. از داخل نمرهها صدای مبهم و گنگ سرفه و ریختن آب و صحبتهای نامفهوم به گوش میرسد. ناگهان ساعت دیواری زنگ میزند. مرد بهخود میآید و روزنامه را مرتب میکند (آخر او هم چرت میزده است) و خواندنش را دنبال میکند: «هر مادری وظیفه دارد که کودک خود را با شیر خودش تغذیه کند، زیرا برای کودک غذای بهتر از شیر مادر نیست. شش الی دوازده ساعت بعد از اینکه کودک شما…» ـ کودک من؟ ـ «… بهدنیا آمد باید او را شیر بدهید…» مرد ملتمسانه به دختر نگاه میکند. نگاهش ترسیده و ناراحت است. اما دختر زیر لب آهنگ oh، oh، oh را با سوت میزند و گویا در رؤیا فرو رفته است. مرد زیر لب میگوید: «نه… نه…» سرفهاش میگیرد و بلندتر میگوید: «این بیعدالتی نیست؟» عادتی دارد که حرفهای خود را به صورت سؤال بیان میکند. دختر میگوید: «با من بودید؟» ـ نه… نه… و مرد باز سرش را در روزنامه فرو میبرد: «… قبل از آمدن شیر، مادهای به نام ماک از سینههای شما میآید که حاوی مواد مغذی است.» ورق میزند. «کاپیتان گفت امشب حرکت نخواهیم کرد و در حالی که چهرهاش را به سوی جزیره ماریبو باز میگرداند ادامه داد: در این جزیره حوادث عجیبی روی میدهد. میگویند هر کسی به آنجا برود سنگ میشود.» مرد روزنامه را روی تنها میز کوچکی که در میان سرسرا گذاشتهاند میاندازد و مثل مجسمهای سنگی، بیحرکت و بیاعتنا، مینشیند. دستهایش از دو سو آویزان است و عرق تمام بدنش را مرطوب کرده است. دختر با حرکات سنجیده و حساب شده برمیخیزد و مجله مصوری برمیدارد. بیش از آن کم حوصله است که بخواند. تندتند ورق میزند و فقط نگاهی میکند و پای راستش را هم با فواصل موزون به زمین میزند. ـ oh! اینجا! «کیم نواک با دست چپ کار میکرد و پدرش سعی بسیار به خرج میداد تا او را عادت به کار کردن با دست راست بدهد، ولی بیفایده بود. به همین جهت دیوانگیش بیشتر گل میکرد. با وجود این بر اثر همین سعی و کوششها عادت چپ کاری کیم نواک ترک شد. و حالا با دست راست کار میکند.» دختر زیر لب میگوید: ـ درست مثل من. و oh زیر عکس یک بچه قنداقی: «… مردم شناسی، از: کوتاه. این شخص یا بهتر بگوئیم این آقای دوماهه یکی از بهترین هنرپیشگان و کارگردانان عالم سینما و علیالخصوص سینمای وطن ما به شمار میرود که از او فیلمهای زیادی دیدهایم که محض نمونه میتوان از همه آن فیلمها نام برد. چنانچه اسم او را میدانید پاسخ را به ضمیمه چهار ریال…» ـ حیوونی! آه! مراسم انتخاب دختر عشق در بعد از ظهر…» و «مصاحبه». دختر ناگهان راست مینشیند: این شرح مصاحبه با خانمی است که او توسط پست به نفعش اظهار نظر کرده است. دختر از کیفش یک آدامس بیرون میآورد و در دهان میگذارد و میخواند. زیر عکس یک زن پنجاهساله که دامن خیلی کوتاه پوشیده و دست چپش را دراز کرده است و انگار از میان انگشتهایش این عنوانها بیرون ریخته است: «نه تنها در شئون فرهنگی، بلکه در همه چیز، من هم معتقدم، بله، باید انقلاب کرد.» دختر نمیتواند بخواند. ناگهان فکر کشندهای به سرشزده است: آیا او هم در پنجاه سالگی همینطور میشود؟ نه این که انقلابی، نه، بلکه با این پاهای قناس، و مگر مجبور بوده است که دامن کوتاه بپوشد؟ آدامس را تف میکند و دزدانه نگاهی به پاهای خود میکند و میخواند: «دیروز پس از آنکه مدتی در وسط اتوبوس ایستادم و به اینطرف و آنطرف پرتاب شدم و هیچ یک از آقایان حاضر نشد جایش را به من واگذار کند با نظریه دوستم که مدتها بود مخالفش بودم موافق شدم که ما همجنسان باید ارزش واقعی خود را به اثبات برسانیم.» دختر آهی میکشد، مجله را میبندد و روی زانویش میگذارد و به عکس تمام رنگی روی جلد، که گویا دختر شایسته نیکاراگوئه است، خیره میشود و باز در رؤیا فرو میرود. صاحب حمام دیگر مقاومت خود را از دست داده است: سرش را روی میز گذاشته و صدای خرخرش بلند شده است. تسبیح و بادبزنش، هر کدام به گوشهای، افتادهاند.
دوش نمره ۱ جوانی که یک ربع ساعت پیش آمده است و گرد سفید بر سر و رو دارد تازه لباسهایش را کنده و به میخ آویخته است. کیسه و صابون و شانهاش را برداشته است و میخواهد برود زیر دوش. (پیش از آن دو ساعت تمام در خیابانهای خاکی و خراب شهر پرسه زده بود و به همه گفته بود: «کجا میشود دوش گرفت؟» و کسی جوابش نداده بود تا اینکه از عصبانیت و خستگی و گرما کلافه شده بود و از شهر بیرون آمده بود. مردی که چتر کهنهای در دست داشت او را به حمام گلناز راهنمایی کرده بود و در جواب تشکر او گفته بود: «همین یکی را داریم».
دوش نمره ۲ مرد قوی هیکلی با ریش مشکی و سر نیمه تراشیده و بدن ورزیده پرمو لخت مادرزاد قدم میزند. به تمام بدنش چیزی مالیده است که اسامی مختلفی دارد (مرد خیلی غلیظ و شدید گفته بود: «نوره بیاورید») و همینطور که زیر لب دعا میخواند (راستی از کجا معلوم است؟ شاید فحش میدهد و یا قدمهایش را میشمارد؟) گاهی سر موئی را میگیرد و اندکی میکشد تا ببیند وقت شستن رسیده است یا نه. بیچاره نمیداند که با این کارها داستان کوتاه آقای صادقی را کمی ناتورالیستی میکند. در سرسرا مرد کمکم عصبی شده است (ظاهراً باید بین «عصبی» و «عصبانی» فرقی باشد وگرنه همه مردم یا عصبی میشوند و یا عصبانی) به هر حال برای او فرق نمیکند، برمیخیزد و به انتهای سرسرا میرود، همانجا که در تاریکی محض فرو رفته است (آه! این کلمات را هم در داستان جزیره ماریبو خوانده بود). ناگهان چشمهایش از دهشت و حیرت بازتر میشود: مردی روی توده لنگها، چوبها، کفشها و دیگر چیزهای از کار افتاده نشسته است و قرآن میخواند. صدایش به قول هنرمندان نه بد است و نه خوب، یعنی در واقع از همان قماش است که «ای! میشود کاریش کرد». سر و وضع بدی ندارد و مرد تصمیم میگیرد (مرد همیشه در نظایر این حالات قضاوت نمیکند، بلکه تصمیم میگیرد) که گدا یا معلول نیست (این هم از گرفتاریهای اوست ـ دستور زبان دشمن شماره اول اوست. آخر «علیل» است یا «معلول» و یا هردو؟). سرانجام مرد جیبهای خود را میکاود و یک سکه نقره با ترس و شرم گوشهای میگذارد. مرد قرآن خوان از پشت عینک ذره بینی به نحو بیسابقه ـ یا شاید غیرعادی ـ به او نگاه میکند و باز سرش را پائین میاندازد؛ ظاهراً قصه اصحابکهف را میخوانده است یا اصحاب لوط را. مرد کمی مردد میماند و بعد با لحن پوزشخواه میپرسد: ـ یکی بودند؟ دست مرد قرآن خوان به نرمی و مهارت سکه را از حوزه دید بیرون میبرد. خودش میپرسد: ـ یکی بودند؟ کیها؟ مرد سرخ میشود و عرق میکند و میداند که این عرق دیگر از گرما نیست: ـ کهفیها و لوطیها… مرد قرآن خوان خودش را به عقب، در تاریکی محض، میکشاند و چیز نامفهومی میگوید. مرد به سر جایش برمیگردد و تصمیم میگیرد که صاحب حمام دیگر شورش را درآورده است. نمیتواند بگوید خرخر او به گاومیش بیشتر شبیه است و یا به «آرزوپولوس»، اما میبیند که به طور کلی وضع عنیف و غمانگیزی پیدا کرده است. خوب! بله، الهام ممکن است به سراغ همهکس بیاید و مرد کمی میاندیشد. اما نه، اخمش درهم میرود: نخست اینکه بیهوده خواسته است موجز فکر کند، چون خرخر به گاومیش شبیه نمیشود و شاید به خرخر او شبیه باشد که این هم محل بحث است (آه! خسته شدم دیگر، این مگسهای لعنتی!) و دیگر اینکه «آرزوپولوس» هم گویا از محصولات جزیره ماریبو بود. مرد وا میماند، نفسهای بلندی میکشد و یکسره خود را به مگسها و گرما میسپارد. دیگر کاملاً بی دفاع است.
دوش نمره ۳ زن خوشگلی زیر دوش ایستاده است و به سرش صابون میزند. اگر از پشت او را ببینند ـ آیا اینکار، همانطور که مفسران روزنامهها میگویند، مستلزم باز کردن در نیست؟ ـ شاید منظره بدیعی به چشم بیاید (بستگی به کسی دارد که در را باز میکند). کفلش اندک لرزشی دارد و قطرههای آب و حبابهای صابون به نرمی بر سرتاسر بدنش میلغزند.
دوش نمره ۴ مردی به شکم خوابیده است و به زور نفس میکشد و دلاک، میتوان گفت که تقریباً با خیال راحت، رویش نشسته است و هر وقت که میلش کشید کیسه را در آب فرو میبرد و به شدت به هر جای بدن او که دلش خواست میکوبد. بله، جز کوبیدن چیز دیگری نمیتوان درباره کار او گفت… در سرسرا دختر برمیخیزد. بوی عطرش ناگهان مثل نسیم میوزد. کمی با انگشتهایش بازی میکند، بعد سعی میکند که چین و چروک لباسش را مرتب کند. اما اینهمه با چشمهای نیمه خمار و گوسفندوارش کمی ناجور است. میکوشد که صاحب حمام را بیدار کند: ـ گرام ندارید؟ صاحب حمام ناگهان بیدار شده است. آیا کسی آب سرد به روی او پاشیده است؟ ـ گفتم گرام… ـ از حامد بپرس… خیلی خوب، نه، از حامد بپرسید. ـ شاگردتان؟ ولی او کجاست؟ پیدایش نیست. صاحب حمام ظاهراً به یاد آورده است که چهار زن عقدی دارد. از آن گذشته عرق از نوک ریش زیبایش سرازیر است. ـ ریشتان خیلی زیباست، میدانستید؟ ـ فعلگی میکند… بیرون شهر فعلگی میکند. دختر به چیزی تکیه میدهد که اسامی مختلف دارد ـ صاحب حمام روی آن نوشته است: پیشخوان. دختر آن را یک نوع کیوسک میداند (طبق معمول فرهنگ نویسان: بر وزن بیعلم) و پدرش که کارمند بانک است، (بانکی که تاکنون در این شهر به کسی جایزه نداده است) به این چیزها باجه میگوید. دختر آدامسش را تف میکند و سعی میکند که با حرکات دست به صاحب حمام حالی کند. حتی کمی راک اندرول میرقصد، نمیدانم، شاید کمی هم تویست میرقصد. اینجا دیگر صاحب حمام به تمامی بیدار میشود. وحشت همه وجودش را فرا گرفته است. ـ گرام چیزی است شبیه رادیو. دادادا…دادادا… صاحب حمام مینشیند. کمی قوت قلب پیدا کرده است. دست میبرد و از زیر باجه شربت قند و تخم ریحانی را که زوجه دومش برایش درست میکند بر میدارد و میخورد. وقتی میخواهد بگذارد سرجایش میپرسد: ـ شما میل ندارید؟ گرام چیزی است شبیه رادیو؟ ـ ندارید؟ ـ آه بله… توی خانه… یعنی نه… چطور دیگر… چه بگویم؟ برق که میدانید نیست، ماشینها هم که میدانید کار نمیکنند… ـ ترانزیستوری؟ ـ میدانید که قوه نیست اهل همینجا هستید. دیگر؟… از آن آقا بپرسید بهتر نیست؟ دختر به امتداد انگشت او نگاه میکند: «همان مرد مشتری.» زیر لب میگوید: «پیف» و شانههایش را بالا میاندازد. بعد مثل اینکه میخواهد هیستری بگیرد: ـ بله، سینما هم که میدانم نیست، تآتر هم که میدانم نیست، شو… و حتی پارتی (به گریه میافتد). صاحب حمام به زور یک جرعه از شربت خانگی به او میخوراند. دختر حالش جا میآید. صاحب حمام میپرسد: ـ چه گفتید؟ تآتر؟ دختر باز شانههایش را بالا میاندازد و روی زمین تف میکند و به طرف صندلیها میرود و در رفتن میگوید: ـ همان… همان تماشاخانه، دیگر. در گوشهایش را میگیرد که بار دیگر نشنود چه گفتید. قیافه بامزهای پیدا میکند.
دوش نمره ۵ تقریباً یک خانواده است، به استثنای رئیس آن. زنی جاافتاده، کلفَت، یک دختر بالغ، پسر شیرخوار، دو دخترک قد و نیم قد. دختر بزرگ با بیمیلی و انگار که در رؤیا سر بچهها را میشوید و آنها جیغ میزنند. کلفت بچه شیرخوار را به کول گرفته و برایش آواز میخواند. ظاهراً آوازش کم از جیغ بچه نیست. زن به تدریج قیافه بختالنصر را به خود میگیرد (البته عکسهای بخت النصر متعدد و متفاوت است، شاید در اینجا اشارهای باشد به تصویر او که در کتابی چاپ شده است در شهر لیدن از بلاد هولاند). چه میگفتم؟ زن حنا بسته و گوشهای درون یک طشت بزرگ چهارزانو زده است. گاهی با نوک انگشت گلولههای حنا را که روی صورتش به پائین میلغزند میگیرد. کمی فکر میکند و بعد آنها را برمیگرداند سر جای اولشان. خب، کار بختالنصرها هم در همین حدودها بوده است… (ـ لیدن از بلاد هولاند.)
دوش نمره ۶ کامل مردی است (نمیتوان گفت «مرد کاملی است؟») که جلو آینه ریش میتراشد. بخار آب. و او چیزی نمیبیند. با دستش پاک میکند و باز میتراشد. تقریباً یک طرف صورتش را تمام کرده است. از زیر چانهاش خون میآید (کامل مرد، مرد کامل مرد، میاندیشد که آیا این یکی از دلایل مخالفان تراشیدن ریش نیست؟).
دوش نمره ۷ پیرمردی است که شستشویش را تمام کرده است (اگر به کارهای او بتوان شستشو گفت) سر بینه نشسته است و لباس میپوشد. سیگارش از جائی نادیدنی دود میکند. درست در همین لحظه (و اگر بخواهیم بیشتر تاکید کنیم باید از داستانهای شب الهام بگیریم) آری، درست در همین لحظه جوان نمره اول رسیده است زیر دوش، شیر را باز میکند: یکی دو قطره. بیشتر باز میکند: سه چهار قطره. تا آخرش باز میکند: به اندازه یک کف دست آب روی سرش میریزد. مرد احساس سوزش میکند شتابان به طرف شیر میرود: یکی دو قطره… همین و همین! زن خوشگل سرش را مشت میدهد (آنچنان که معمول زنها است)، یک دفعه چشمش میسوزد، صورتش را زیر دوش میگیرد و ناگهان بیهوده به یاد پایتخت و آن خوشیها… آن… شیر را باز میکند: فقط آنقدر آب هست که چشمهایش را از سوختن بازدارد. دلاک که خستگیاش رفع شده است، ظاهراً صلاح در آن میبیند که برخیزد. میگوید: «بروید زیر دوش تا بعد صابونتان بزنم.» مرد بیچاره از تاب و توان افتاده است. در دل خدا را شکر میگوید که از تحمل این بار سنگین رهائی یافته است، و به بدن خود نگاه میکند: چرکها به تنش مانده است. به سختی و آهستگی دستش را به طرف شیر میبرد: افسوس! حنا به سر زن جاافتاده خشکیده است. دیگر نمیتوان او را به بختالنصر تشبیه کرد. اوه، اما چرا… نویسندگانی داریم که تاریخ و اساطیر را به هم میآمیزند ولی مگر میشود زن بدبخت را معطل نگاه داشت؟ دخترش میگوید: «مامان جان! دیگر بس نیست، بلند شوید، برای فشارخون و واریس و رماتیسم و بواسیرتان هم بد است» زن بلند میشود که بشوید. یکی از دختر بچهها به قصد شیطنت هر دو شیر را تا ته باز میکند و دستهای کوچکش را به هم میکوبد: فقط هوا است، فقط هواست که با صدای ناشنیدهای خارج میشود. بچهها و کلفت از شادی به هوا میجهند. (آه! این یکی هوای دیگری است.) مرد کامل مرد، طاس را خالی میکند که آب تازه بریزد. با یک انگشت زیر چانهاش را به سختی میفشرد… دست خالی برمیگردد. پیرمرد سیگارش را گم کرده است، هرچند که از جائی دود آن به هوا برمیخیزد. وقتی از کوششهایش مأیوس میشود، چمدانش را برمیدارد و در را میگشاید که برود بیرون. موافقید؟ موافقید که اینجا دیگر از داستانهای روز الهام بگیریم؟ در همین لحظه، درست در همین لحظه، آری در همین لحظه، آری درست در همین لحظه… آه! خسته شدن کشندهتر از احساس ابتذال است. همه آنها که در نمرهها بودند به در میکوبند. دخترک به بالا میجهد. صاحب حمام فریاد میزند: ـ حامد! حامد! پیرمرد، که در را باز کرده بود و میخواست بیاید بیرون، نمیدانم شاید از روی غریزه یا ترس ناگهانی باز به درون بینه کشیده میشود. صاحب حمام صدایش را بلندتر میکند. از انتهای سرسرا، از میان صندلیها و مبلهای نیمه شکسته و تاریکی… آه، اما نه… از اتاقی که روی آن نوشتهاند «انبار» موجودی بیرون میآید. قدمهایش سنگین است. رنگ دختر میپرد. شاید اگر الفباء تغییر کرد این اشکالات برطرف شود. صاحب حمام میخندد و یک ردیف دندانهای طلایش را نشان میدهد (این تازه کاری یا بیانصافی نویسنده است. نشان چه کسی میدهد؟ و تازه هر کس بخندد دندانهایش آشکار میشود). حامد انگار در انبار زغال بوده است. صاحب حمام توضیح میدهد: ـ نه… نه… او سفیدپوست است (و دستهایش را به هم میمالد. مثل اینکه نومید شده است، و دیگر نمیتواند کاری بکند) دختر میکوشد که به مشتری مرد متوسل شود، اما او به همان حال و هیئت مانده است. حتی دیگر عرق هم نمیکند. دختر دست میزند: یخ! ـ بله… بله… شما که او را میشناختید. مادام موازل، قلبش مثل طوطی، خودش مثل… حامد میگوید: ـ خیلی خوب، بس است، وقتی نمیتوانی مجبور نیستی. یک چیزهایی توی این روزنامهها میخوانی… و بعد؟ بعدش به هر کس رسیدی تحویل میدهی… وقتی نمیتوانی مجبور نیستی… صدای مشتهای غضب آلود و پاهای پرشتاب که به درها میخورند… حامد میگوید: ـ خیلی خوب… آب هم نیست… (به روبه رویش، خیره نگاه میکند) صاحب حمام دیوانه وار برمی خیزد و به طرف یک تلفن دراز که به دیوار نصب کردهاند میدود. دختر میگوید: ـ آه! من خیلی احساساتی هستم، معلوم است دیگر. این همان حامد خودمان است؟ حامد به او نگاه میکند، اما لبخند نمیزند. (ظاهراً در اینگونه مواقع باید لبخند زد یا نزد، نمیدانیم. من و حامد). دختر به تندی رویش را برمیگرداند. صاحب حمام دیوانهوار با تلفن ور میرود: ـ این هم فینیشت! ـ چی؟ چشمهای دختر گرد شده است، یا دیگر به شکل اول خود نیست (آخر چشمهای او بیضی بود.) ـ خیال میکنید فقط شما زبان خارجهای یاد گرفتهاید؟ هیگرام! گرام معلوم است دیگر یعنی چه: اخوی گرام. این هم یعنی تلفن بیتلفن. سیمهای تلگراف را هم که شنیدهاید بریدهاند. (کسی چنین چیزی نشنیده است.) حامد میگوید: ـ دزدیدهاند. برای او… ـ برای کی؟ ـ باز احمق نشو، آب یخ میخواهم برای سید که قرآن میخواند. خسته شده است. ـ آب انبارها؟ ـ خراب… نه، نه، شما دیشب یادت رفت مرا صدا بزنی که پرشان کنم. تازه چه فایدهای داشت؟ بیست سی تا مشتری دیگر… حامد لبهای کلفت و موهای مجعدی دارد، اما چشمهایش مثل اینکه به هیچجا نگاه نمیکند. به آرامی دستش را به لبه پیشخوان میگذارد و لبخند سردی میزند. در سکوتی که ناگهان همه چیز را فرا گرفته است، یک پیرمرد نقلی کوچولو که سبیل سوسکی دارد و شلوار کوتاه پوشیده است و عینک ذره بینی گرانقیمت به چشم زده است از نمره ۷ بیرون میآید و با قدمهای استوار و مطمئن به طرف در حمام پیش میرود. چمدانش در دست راست است و سیگارش در کنج لب. شاید بتوان در نگاه و رفتار و لبهایش طرح خندهای را تشخیص داد. پولش را میدهد و مؤدبانه میپرسد: ـ فقط سیگارم… یک سیگار روشن بود که نمیدانم کجا گذاشتهام. صاحب حمام، عصبانی و کسل و وحشت زده، به کنج لب او اشاره میکند و پیرمرد از سر پوزش خواهی اندکی خم میشود. وقتی میرود صاحب حمام میگوید: ـ تقلیت از داستانهای شب میکند. دختر با حرارت جواب میدهد: ـ نه، نه، این جور چیزها مال داستانهای روز است. صاحب حمام سرش را تکان میدهد و میگوید: ـ اشتباه میکنید، برنامههای عصر… عصر یا اول شب… صدای کوبیدن درها و ناسزاها و «ملعونِ آن مرد» همه را باز به دنیای واقعیت میآورد. جیغ زنگدار و وحشت زده دختر همه این چیزها را گوئی به عقب میراند؛ شاید برای یک لحظه: ـ او مرده است! او مرده است! مرد مشتری با سر و صدا از روی صندلی لهستانی به زمین میافتد. حامد با پای راستش او را دمرو میکند و با صدای دورگه میگوید: ـ درست میگوید دیگر، مرده است… آهای سید! سید! سوره الرحمن را بردار بیاور، بالاخره باید چیزی بخوانی. بیرون از حمام گل ناز، پیرمرد که اکنون ترگل و ورگل شده است سعی میکند گرد و خاک به لباسهایش ننشیند. به مردی برمیخورد که چتر کهنه و پارهای در دست دارد که نمیتوان روی سر گرفت. ـ آقا! ـ با من بودید؟ ـ اینجا هتل خوب… ـ مگر غریبهاید؟ ـ زیاد نه، کم هم نه. ـ بله میفهمم… نه، اصلاً هتل نداریم، هیچ رقمش را. ـ تاکسی… ـ اتوبوس… ـ بله، بله، درشکه. ـ حمال؟ نه، هیچ رقمش را. مگر چمدانتان خیلی سنگین است؟ ـ ممکن است برای من باشد. ـ خیلی خوب، کمکتان میکنم. کجا تشریف میبرید؟ ـ یک جائی دیگر… مردی که چتر داشت از ته دل خندید و به پشت پیرمرد زد و گفت: ـ فراوان داریم! این جور جاها فراوان داریم. فقط امیدوارم برای من سنگین نباشد… بارتان! پیرمرد از زیر عینک به او نگاه کرد و احساس کرد که گرما کار خودش را شروع کرده است. ذهنش، ولو در هم و برهم، داشت به کار میافتاد. حس کرد که باید حرفی بزند: ـ آه، همینطور است که تفاهم به وجود میآید و دوستی و غیره… نیست؟ و ریز خندید. مرد چتردار کمی مردد ماند. آنگاه چمدان پیرمرد را روی زمین انداخت و به سرعت فرار کرد. از فراز تپههای خاکی و درون جویهای خشک و کنار زبالههای قدیمی گذشت و به جایی رسید که دیوارهای فروریخته داشت. چند نفر در سایه دیوارها لمیده بودند و در واقع لهله میزدند. یکی از آنها را صدا زد، چیزی به او گفت و گویا پول بود، نمیدانم، یا چیز دیگری، در کف او گذاشت و وقتی او سلانهسلانه به راه افتاد فریاد زد: ـ تندتر! تندتر! پیرمرد منتظر است. هرجا رفت چمدانش را ببر. کار دیگر هم داشت بکن. سعی کن با او دوست بشوی… بعد از آن، دیوارها را دور زد و به آلاچیقی رسید که در میان تپهها از نظر پنهان بود. به درون رفت. چتر را به گوشهای افکند و خودش را تقریباً روی زمین انداخت. ـ شهر نیمه تعطیل است؟ این را یکی از آنها پرسیده بود که در سایه دیوار خراب دراز کشیده بودند و لهله میزدند و لبهایشان جزغاله شده بود و چشمهایشان دیگر فروغی نداشت. کسی جواب نداد. گویا یکی غرغر کرد: «همیشه» ـ خوب، حالا رفت اون تو چه کار بکند؟ چترش را درست بکند؟ کسی گفت: «بی مزه» و از آن سر دیوار دیگری آهسته و بیحال فریاد زد: «خفه شو!» فریادش به التماس بیشتر شبیه بود. مردی که موهایش سفید شده بود خودش را روی خاکها کشاند و بریده بریده گفت: ـ گریه بکند دیگر… رفت توی آلا… چیقش… گریه بکند دیگر… چترش که درست شدنی نیست…
برگرفته از کتاب: سنگر و قمقمههای خالی، نشر زمان