این مقاله را به اشتراک بگذارید
گفتوگو با یوگنی وادالازکین نویسنده برجسته روس درباره رمان «بریزبن»
آرمانشهر محکوم به فنا است
آرزو آشتیجو
مترجم زبان روسی
یوگنی وادالازکین (۱۹۶۴ کییف) در میان نویسندگان معاصر روسیه، یکی از شناختهشدهترینها در جهان است. کارنامه او با انبوهی از جوایز ادبی در روسیه و خارج از روسیه، نشان از اقبال بسیار از آثار او دارد. در ایران نیز دو اثر شاخص او تا امروز منتشر شده، یکی «هوانورد» با ترجمه زینب یونسی و اکنون هم رمان «بریزبن» با ترجمه نرگس سنایی در نشر نو. این رمان در سال ۲۰۱۸ منتشر شد و در سالهای بعد، برنده جایزه بینالمللی ایوو آندریچ برای بهترین رمان و جایزه ملی کتاب سال روسیه شد و به مرحله نهایی جایزه بینالمللی دابلین و جایزه کتاب بزرگ روسیه راه یافت. قهرمان «بریزبن» موسیقیدانی بهنام گلب یانفسکی است که به دلیل بیماری امکان اجرایش را از دست میدهد و میکوشد معنای تازهای برای بودن بیابد. او در این راه خاطرات کودکی و نوجوانیاش را سامان میبخشد. رمان در دو بازه زمانی رخ میدهد: سالهای ۱۹۷۰-۱۹۹۰ در کییف و سنتپتربورگ، و از ۲۰۱۲ تا ۲۰۱۸ در پترزبورگ و آلمان. آنچه میخوانید گفتوگوی آلکساندرا زرکالووا از هیاتتحریریه «مدوزا» با یوگنی وادالازکین درباره رمان «بریزین» است.
– پس از خواندنِ «بریزبن»، خواننده تمام مدت منتظرِ زندهماندن قهرمان تا ۲۰۱۴ و رویداهای «یورومیدان» (قیام مردم اوکراین بهمنظور تحقق اتحاد و یکپارچگی بیشتر با اتحادیه اروپا) است. جالب بود که شما تمام این وقایع را پشت سر میگذارید یا به آنها میپردازید. این نخستینبار بود که تا این حد به مسائل معاصر در اثر خود میپرداختید؟
شاید بله، هرگز اینقدر نزدیک نشده بودم.
-فکر میکنید از رویدادهای سیاسی ۲۰۱۴ آنقدری فاصله گرفتهایم که آنها را چون پسزمینهای برای رمان به شمار بیاوریم؟
بینید، من سال ۲۰۱۴ را با دیدی سیاسی نمینگرم؛ برای من این تنها موجی بود که قهرمان من را دربرگرفت، همانگونه که سال 1991 (سال فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی) اینطور بود. اتفاقا در رمان هم وصف آن آمده. من اصلا آدم سیاسیای نیستم. رویدادهای سیاسی برای من از آن جهت جالبند که همچون سونامی قهرمان را با تمام ایدههای شخصی و احساسات و غیرهاش زیرورو میکنند. این تنها یک عنصر است. آجری است که از سقف پایین میافتد. به ذهنم نمیرسد درباره معنای اجتماعی یا سیاسی آجر سخن بگویم. در رمان هم تقریبا چنین چیزی در جریان است.
-انقلاب و جزیره سالاوتسکی در رمان «هوانورد» هم در حکم آجرهای این استعاره بودند؟
انقلاب بله، البته. آجری بود که به دقت و با جزییات بررسی شده بود. اما اینکه از پسِ انقلاب، جزایر سالاوتسکی در پی آمد، طور دیگری نمیتوانست باشد. ایده از ابتدا اینگونه بود. درواقع آجر هم تصادفی به سر برخورد نمیکند؛ برای این شرایط خاصی لازم است: برای اینکه روی سقف حرکت کند، باید سقف آنقدرها محکم نباشد، باید بارانی باریده باشد، تا سقف را برای راه آجر مرطوب کند. باد بوزد و اینها همه مجموعهای کامل از عللاند. در زندگی اجتماعی نیز همینگونه است: تنها انقلاب ۱۹۱۷ ناگهانی و غیرمنطقی بهنظر میرسد، زیرا در روسیه دورههای بهمراتب بدتری بوده که بدون هیچ شورش و قیامی پشت سر گذاشته شدهاند. اما درواقع دلایلی داخلی وجود داشت که مدتی دراز گسترش مییافتند و بزرگ میشدند. شاید حتی بیش از یک سده. و آجری که پنجاه سال بدون هیچ جنبشی بر سقف قرار داشت، ناگهان شروع کرد بهآرامی تا لبه سقف پایین بلغزد. بعد هم همهچیز مطابق قانون طبیعی جاذبه عمل کرد.
-اما زمانی که در «بریزبن» کودتای ۱۹۹۱ فرامیرسد، قهرمان کاملا غیرمنتظره درگیر آن میشود و گویی این امر برای او موضوعی حاشیهایتر از موضوع آجر نیست.
بله، تفاوتی عمیق در این است. او گمان میکند در تاریخ نقشی دارد و شرکتکننده تاریخ جهان است. اما در سال ۲۰۱۴ او کوچکترین تمایلی به شرکت در هیچ چیزی ندارد. او تنها بیش از اندازه به وقایع نزدیک بود، و گویی اشتباه او هم در همین بود.
-این تمایل در انسان که خود را همچون بخشی از تاریخ تصور کند، از کجا سرچشمه میگیرد؟ اصلا شما چنین گرایشی داشتید؟
من چنین گرایشی داشتم، اما خیلی وقت است دیگر ندارمش.
-و آخرینبار چه زمانی چنین گرایشی داشتید؟
در سال ۱۹۹۱ بود. در سال ۱۹۹۱ چنین تمایلی در من بود.
-شما در ۱۹۹۱ در پترزبورگ بودید؟
بله و افزون بر آن، شب بیستم آگوست را در میدان کلیسای اسحاق به صبح رساندم، ما چشم به راه تانکها بودیم. اکنون من نمیخواهم برای خودم لفظ آیرونی را بهکار ببندم، من آدم دیگری بودم. جوان بودم، تجربه نداشتم. اما بههررو نمیتوانم خیلی جدی و خوب آن وقایع را به یاد بیاورم. همهچیز خیلی رمانتیک بود. خیلی ساده و در اصل از نقطهنظر پیشرفت تاریخی بهشدت بیمعنا مینمود، چراکه پیشرفت تاریخیای وجود ندارد. پیشرفت در چارچوب شخصیتهای جداگانه وجود دارد. آدمی میتواند خودش را از موها بگیرد و یکجوری بالا بکشد، مانند میونگهاوزن. تاریخ اولا هدف ندارد، ثانیا پیشرفت ندارد. در تاریخ آنقدر بُردارها و جهتهای گونهگون وجود دارد که همپوشانی دارند؛ برآیندِ این بُردارها به قدری از آنچه میخواستید دور است که تنها کار درست این است: سعی کنید از خود محافظت کنید.
-باغچه خودمان را بیل بزنیم؟
باغچه خودمان را بیل بزنیم. تعاریف پرشماری وجود دارد. تعریف سرافیم ساروفسکی که من در رمان میآورم این است: صلح را نخست در روح خود بپروران، و آنگاه خواهی دید که هزاران روح پیرامون تو نجات خواهند یافت. متوجهید، اگر انسانی دستکم خشونت به خرج ندهد، با همین رفتار، برای آن انرژیِ تهاجمیِ موجود، حد و مرز تعیین میکند.
-و قهرمان شما و خود شما از سال ۱۹۹۱ به کلیسای اسحاق آمدید، چون بهنوعی پیشرفت در درون دیوارهای کشور باور داشتید؟
بله، همانطور که گفتیم که آن هم غیرممکن بود. قضیه این است که در سال ۱۹۹۱، زمانی که کمونیسم دیگر داشت سقوط میکرد، اما درعینحال زندگی جدید هنوز روشن نبود، به این زندگی نو امیدهای گوناگونی میآویختند. شما حتی باورتان نمیشود، اما من چنین اندیشههای سادهلوحانهای داشتم: من گمان میکردم که کمونیسم با تمام زیباییهایش چیزی خارجی بود که روی سر ما هوار شده بود، و اکنون این وزن اضافه را از روی ما برمیداشتند، و اکنون ما خواهیم شکفت. اما شکوفایی محقق نشد. و در اصل، همه آنچه بهنظر من خارجی آمده بود، کاملا داخلی از آب درآمد. این چیزی بود که برای ذات خودِ خود ما بود. در واقعیت امر، هنگامی که میگویند کسی در فروپاشی شوروی مقصر است، در انقلاب ۱۹۱۷، در میدان، اینطور نیست. چیزهایی هست که مانند کاتالیزور عمل میکنند نه بیشتر. امپراتوریها تنها به این خاطر که کسی آنطور که باید ننگریسته یا چیزی ناجور گفته، فرونمیپاشند. اخیرا ما صدسالگی پایان جنگ جهانی اول را جشن گرفتیم. من همیشه فکر میکردم: چرا اصلا این جنگ شروع شد؟ همین الان اختلافات ژئوپولیتیک میان آمریکا، روسیه، اروپا و چین را برابر خود درنظر آوریم. آن زمان این اختلافات اینقدر قوی نبودند که بخواهد جنگی آغاز گردد. علاوه بر آن پرخاشگری در جامعه مثل الکتریسیته در هوا معلق بود، و درنهایت راهی برای تخلیه یافت. شما به شعر نگاهی باندازید. شاعران کشورهای اروپایی از جمله کشور ما جنگ را فرامیخواندند، چشم به راهش بودند. جنگ به دلایل ژئوپولیتیکی شروع نشده بود؛ بلکه این حماقت مارکسیسم که معیشت آگاهی را تعین میبخشد، اینجا اصلا جواب نمیدهد: در این جنگ دهشتناک، آگاهی بود که معیشت را رقم زد. و از آنجایی که آگاهی همیشه امری فردی است، پس تنها راه نجات این بود که خودِ فردی را حفظ کنی و دستکم در آنچه بهزعم تو نامناسب است شرکت نجویی. اما تمام اینها در سطح فردی، غیرحزبی و غیرسیاسی است. این نگاه من است. نگاهی فردی و من آن را به هیچکس تحمیل نمیکنم اما معتقدم که این تنها امکان است.
-بهنظر میرسد که رمان «هوانورد» یکجورهایی درباره تلاش برای حفظکردن خود بود، آن هم زمانی که پیرامون تو میلیونها تن آدمهایی هستند که رفتاری عجیبوغریب دارند.
بله، من واقعا میکوشیدم این را نشان بدهم. در رمان ایدههای دیگری هم هست، اما این یکی از اصلیها است.
-در «بریزبن» از نخستین صفحات، جزئیات خودزندگینامه بسیاری وجود دارد: قهرمان همسن شما است، همینطور در مدرسهای در کییف درس میخواند، بعد در لنینگراد و در آلمان زندگی میکند. نخستینبار است چنین کاری میکنید؟
نه، من فقط نخستینبار است که این چنین روشن این کار را انجام میدهم. در واقعیت امر، نویسنده همیشه همهچیز را از درون خود بیرون میکشد، چون تنها آدمی که خوب میشناسد خود اوست. اما فقطِ فقط هم از خودش نمیگوید. من با جسارت این را میگویم که من داستانهای کوتاهی دارم که بعدتر وارد رمان میشوند، این به گمان من عادی است: اینها همان اسکیسهایی هستند که برای تابلویی بزرگ آماده و طراحی میشوند، سپس جایی در سالن کناری آویخته میشوند. من خجالت نمیکشم بگویم که از تجربه شخصی بهره میبرم. نابوکف زمانی گفته بود که تمام بیوگرافیام را میان قهرمانانم به رسم هدیه تقسیم کردم. من هم مانند هر نویسندهای چیزی از خودم هدیه میدهم، اما این دلیل نمیشود قهرمان با نویسنده شناسایی شود. افزون بر این، هرچه شباهت ظاهری بیشتر باشد، شباهت درونی کمتر است.
-این اولین چیزی است که شما بهعنوان یک خواننده به آن توجه میکنید. فکر میکنی: اگر چنین جزئیات آشکار بیرونیای وجود دارد، پس نویسنده چه ویژگی درونیای از خودش به قهرمان بخشیده است؟
آنجا چیزی درونی نیز وجود دارد. برای مثال، فلسفه فردگراییِ قهرمان هم از من است. گرچه درواقع تمام قهرمانان من یکجورهایی آنقدرها بر جهان اثر نمیگذارند، بلکه آن را در خود جذب میکند و جهان از میان آنها عبور میکند. اینها است که پیوند ویژه من با خواننده را برمیسازد: من هرگز به خواننده فشار نمیآورم، موعظه هم نمیکنم. اخیرا من با ادبیاتپژوه ایگور وولگین گفتوگو میکردم. او واژههای یوگنی ویناکورفِ شاعر را بر زبان آورد درباره اینکه اثر نباید لبالب از نکتهها باشد؛ مانند اجاق که نباید پر از کُندههای هیزم باشد، چون آن وقت نمیسوزد، باید فضا وجود داشته باشد. این فضا برای خواننده بایسته است. اگر قهرمان تماممدت به کاری مشغول است: آسمانخراشها را ویران میکند، انبارهای باروت را منفجر میکند؛ خواننده مات و مبهوت میماند و درنمییابد در پسزمینه چنین اشتیاقی چه کند. به گمان من، متن باید به گونهای ساخته شود که خواننده خود بتواند چیزی را که نیاز دارد برکشد. زمانی که قهرمان، فوق فعال باشد و همهچیز تا دقیقترین جزئیات توضیح داده شده باشد، خواننده کاری ندارد انجام دهد. اما اگر بخشی از فرآیند کتاب شود، آنوقت است که آرام میگیرد.
-بدینترتیب «بریزبن» در طول زمان به مراتب متراکمتر از رمانهای پیشین شما است: حتی برشهای زمانی گوناگونی که قهرمانها در آنها حضور دارند، بسیار به یکدیگر نزدیکند. اگر پس از «لاور» میگفتیم اصلا زمان وجود ندارد، اکنون بهنظر میرسد که زمان ظاهر شده است.
بله، زمان ظاهر شده، اما ظاهر شده تا ناپدید شود. قهرمان اصلی «بریزبن»، گلب، در چنین زمان فشردهای بهسر میبرد، برای گلب مانند همه موسیقیدانان مشهور، زندگی از دو سال پیش برنامهریزی شده، این یک مسابقه جنونآمیز است. و ناگهان بوم، کالسکهچی، اسبها را متوقف کنید، برای او ناگهان زمان زیادی به وجود میآید. و آهستهآهسته او درمییابد که سعادتْ اعضا و عناصر تشکیلدهنده بسیاری دارد؛ و این مسابقه که او پیوسته در آن حضور داشت، اگر میتوانست از پسش بربیاید، ربط مستقیمی به سعادت نداشت. درنتیجه او جوری که میخواست زندگی نمیکرد: او فقط سوار چرخی شد تا بدود، یا شاید در جستوجوی راه فراری بود. او این راه فرار را یافت، برای مثال، پاتریک زیوسکیند (نویسنده آلمانی رمان «عطر: داستان یک آدمکُش») که من خیلی دوستش دارم، او عملا با هیچکس هیچ کاری ندارد، جایی در پایین منهتن زندگی میکند. اگر مجبور شود با کسی دیدار کند، میگویند بعد از سلام و دستدادن، میدود دستهایش را بشوید. او نمیخواست همچون سنجابی تماممدت توی حلقه بدود و تقلا کند. من هم برای خودم تصمیم گرفتم کجا میتوان و باید از این حلقه بیرون جست. مواردی هم هست که باید به درون حلقه پرید و یک جوری خود را با ریتم عمومی تطبیق داد. در چنین دقایقی زمانی که من میکوشیدم خود را تطبیق بدهم، بهنظر خودم خیلی زرنگ میآمدم، اما گمان میکنم در برخی مواقع ممکن است از چرخ بیرون نپرم.
-شما در سالهای اخیر به ریتم خاصی از نویسندگی وارد شدید، طوری که هر سه-چهار سال یک رمان مینویسید. آیا واقعا ممکن است از حلقه بیرون بپرید؟
بله، چون میتوانم در یک لحظه بیخیال همهچیز بشوم و به لذتهایی که بهنظرم مجازند تن بدهم. من آزادم چون در سنتپترربورگ زندگی میکنم، آنجا میشود گاهی از ریتم کلی خارج شد. فکر میکنم در مسکو این غیرممکن است؛ مسکو خیلی کاری است، البته منظور بدی ندارم، شهری است که در آن یا بازی میکنی یا بازی نمیکنی. اما در سنتپترربورگ میتوانی وانمود کنی به کارکردن، اما درواقع هیچ کاری نکنی.
-شما معمولا چگونه برای یک رمان آماده میشوید؟ پیش از آنکه بنشینید و بنویسید، چه کار میکنید؟ مثلا درباره «لاور» شما مینوشتید که میدانید چه چیزی در درون شماست. بعدش چگونه بود؟
بله، درباره «لاور» ماجرا از این قرار بود که من برای آمادگی تلاش میکردم چیزی را فراموش کنم. چون وقتی خیلی زیاد بدانی بد است. در «هوانورد» برعکس بود: من حجم بسیار بزرگی مطالب از دورههای مختلف را مطالعه میکردم: عصر نقرهای، دوره اردوگاهی جزیره سالاویتسکی. حتی خاطرات سالاویتسکی را منتشر کردم. مراحل پیشآمادگی آنجا کاملا روشن بود. اما اینجا، در «بریزبن» آمادگی خاصی وجود نداشت، چون کلاف آن کودکی من در کییف بود، دیگر چه چیزی نیاز بود آماده کنم؟ من همهچیز را از بَر بودم.
-همه اصطلاحات و جزئیات موسیقی را هم بلد بودید؟
اصطلاحات موسیقی را هم بلد بودم. اولا من مانند قهرمانم مدرسه موسیقی درس خوانده بودم و دو ساز را مینواختم.
-همان دوتایی که قهرمان مینوازد؟
بله، سازهای دومرا و گیتار، برای همین من با چنین حسی درباره دومرا مینویسم. ثانیا گیتاریست بینظیر، میخائیل رادیوکویچ، به من مشاوره میداد. او بررسی بخش موسیقایی کار را بر عهده داشت، چون من مانند موسیقیدانی شکستخورده میتوانستم برخی چیزها را بررسی کنم. پزشک زبردست، آرتور برناتسکی، که دوست من است بخش پزشکی را بر عهده داشت: من رمان را در مراحل مختلف به او نشان میدادم. او که انسان بسیار صبوری است جایی چیزی را به من اجازه میداد و میگفت در کل این مورد بسیار بعید است، اما یکبار ممکن است رخ بدهد، اما گاهی اگر خیلی از فکتها و حقایق فاصله میگرفتم با قاطعیت میگفت نه این را حذف کن!
-و زبان اوکراینی را چطور برای رمان به یاد میآوردید؟ در کودکی به اوکراینی صحبت میکردید؟
زبان خانوادگی من روسی بود، اما من در مدرسه اوکراینی درس خواندم، و در ۱۶سالگی دوزبانه بودم. زبان اوکراینی را خیلی دوست دارم، اما از آنجاییکه در روسیه، و بهویژه در پترزبورگ افراد اندکی به این زبان حرف میزنند، من بهراحتی آن را فراموش کردم. اما زمانی که نشستم بنویسم خیلی زود به یاد آوردم.
-در کتاب اغلب جزئیاتی از واقعیات سالهای اخیر اوکراین میدرخشند: میدان، و زن فعالی از جنبش فمن، که از سخنگفتن به زبان روسی امتناع میورزد. این جزئیات را از کجا آوردید؟ سالهای اخیر به کییف رفته بودید؟
رفته بودم، متاسفانه به دلیلی غمانگیز برای درگذرشت مادرم. او در کییف زندگی میکرد و من چندینبار در طول سال به او سر میزدم. اما من آنقدر سرگرم او بودم که کمترین گرایش و خواهشی برای نگریستن به دوروبرم نداشتم. من فقط توانستم ببینم که کییف از نظر معماری چیزهای زیادی از دست داده. شهر منظره تپهای دارد، و میتوان با بازی با ارتفاع بهخوبی ساختمانسازی کرد، اما آن را با خانههای تنگ هم و بلند، پر کردهاند، و همهچیز انگار از دست رفته است. من کییف را جور دیگری به یاد میآورم، زیباتر، خانههای زیادی از اواخر قرن ۱۹ و اوایل ۲۰ مانده بود. خود من هم در خانهای قدیمی زندگی میکردم. وضع خانه ما افتضاح بود. مدت مدیدی تحت حفاظت دولت بود اما بعد مکانیزمهای دیگری بهکار گرفته شد و خانه را صاف کردند. فکر میکردم که در این هیچ چیز بدی وجود ندارد، چون منطقی نبود وقتی اینهمه چیز از گذشته من رفته، تنها این خانه باقی بماند. در این معنا، کییف برای من شهر ازدستدادنها است، اما من آن را به لطافت دوست دارم، چون برای من این شهر شکل و شمایل دیگری دارد.
-هیچ یک از رمانهای شما شبیه قبلی نیست؛ چه به لحاظ مضمون و چه به لحاظ سبکی. شما تعمداً میکوشید در سبکهای گوناگون بنویسید؟
من کلا تلاش میکنم که در سبکهای مختلف بنویسم، اما اینکه بگویم چنین هدفی برای خود تعریف کردهام، نه اینطور نیست. زمانی لیانید یوزفوویچ، نویسنده بسیار محبوب من، گفت رمانهای من شبیه هم نیستند، اما من خودم هم شبیه رمانهایم نیستم. برای من این گفته نشان از غرور دارد. من رمانهای مختلفی دارم، اما اینطور نیست که بنشینم و فکر کنم، اینجا باید جور دیگری بنویسم. مسائل مختلف خیلی طبیعی سبکهای متفاوتی را اقتضا میکنند. در «بریزبن» هم من دو سبک دارم: یکی یادداشتهای خود قهرمان، به لحاظ ادبی در سطح متوسط، و دیگری داستان نویسنده نستور که بسیار پرمحتوا و حتی میشود گفت سبکی خشک است. دستکم از آن رو که در این بخشِ داستان چیزهای خندهدار و لطیفه زیاد است، و زمانی که شروع میکنی درباره چیزهای خندهدار با زبان طنز حرف بزنی بد است. درباره چیز خندهدار باید با چهرهای جدی و بدون خودنمایی ویژهای سخن گفت.
-برای لذتبردن یا تفریحکردن چه میخوانید؟
همین الان فکری کردم و فهمیدم که برای لذتبردن تقریبا هیچچیزی نمیخوانم. زمانی که مشغول خواندن ۱۲۰ کتاب از جایزه یاسنایا پالیانا بودم، از برخی از آنها لذت میبردم و برخی نه. در کنار یاسنایا پالیانا، اخیرا رمان نویسنده مقدونیهای، ونکو آندونفسکی، با عنوان «ناف زمین» را خواندم و خوشم آمد. از ادبیات روسیِ این اواخر میبینم گوزل یاخینا چه مینویسد. من هم از «زلیخا چشمهایش را باز میکند» خوشم میآید هم «فرزندان من» که خوش رمانی متافیزیکی درباره انسانی است که میخواهد از جامعه فرار کند و هیچکس را نبیند. از آخرین کارها، «روزهای ساولی گریگوری»ِ سلوژیتل، «ماه جون»ِ دمیتری بیکف، «پرش بلند»ِ اولگا سلاوینکووا، «سرماخوردگی پتروفها»ی آلکسی سالنیکف را خواندهام. با اشتیاق، «حافظه حافظه» از ماریا استپانووا را خواندم. درضمن یکی از طرفداران قدیمی آلکسی وارلاموف هستم. آخرین رمان او، «قلب من پاول»، از این جهت جالب است که ساختار روایی داستان وارلاموف و یوسف را تکرار میکند، اما با مطالب و موادی کاملا غیرعادی برای چنین پیرنگی! دوران شوروی، مزارع اشتراکی، دانشجویان. همیشه چشم به راه کارهای نویسندگانی چون لیانید یوزفوویچ، میخاییل شیشکین و زاخار پریلپین هستم. درگذشتِ ولادیمیر شاروف برای ادبیات روسی فقدان بزرگی بود. رمان «مشق» یکی از قدرتمندترین رمانهای دهههای اخیر بود.
-شما کتابهای واقعا محبوبی را نام بردید. درواقع تمام کتابهایی که روی قفسههای کتابفروشیها قرار دارند را برشمردید.
در کل در بحث سلیقه، آدم اصیلی نیستم. تا حد زیادی با جریان اصلی همراهم. چون جریان اصلی با آراء و نظرهای آدمهای شایسته و دانا شکل میگیرد. منتقدان در نهادهای کمتر آکادمیک مانند خانه پوشکین، یا انستیتو ادبیات جهان این جریان اصلی را شکل میدهند. این البته به این معنا نیست که من همه آنچه در جریان اصلی ادبیات وارد میشود میپسندم، یا اینکه مثلا یک فهرست ذخیرهای برای خودم ندارم که چیزی بر آن بیافزایم.
-امروزه، زمانی که سخن از قضاوت ناعادلانه، پرخاشگری در جامعه، قوانین احمقانه به میان میآید، به تمامی این رخدادها برچسب قرون وسطیِ جدید میزنند. مانند یک قرون وسطاشناس بگویید چقدر این برچسبزنیها در نسبت با قرون وسطی عادلانه است؟
کاملا ناعادلانه است. من از این در تعجبم که چرا قرون وسطی در ذهن ما چنین رنگ و لعاب منفی به خود گرفته است. تصوری که ما داریم این است که بدترینِ هرچیزی در قرون وسطی بوده است. خب، تفتیش عقاید. اما تفتیش عقاید که فقط در قرون وسطی نبود، بلکه در زمانه نو رخ میدهد. تنورهای جدید در عصر جدید شعلهور شدند. ما در روسیه حتی تفتیش عقاید هم نداشتیم. قرون وسطی درواقع از دوران جدید انسانیتر است. در قرون وسطی نسبت دیگری با انسان بهطور کلی برقرار بود. «انسان میزان همهچیز» این شعار عصر جدید است. قرون وسطی هم میتوانست بگوید که انسان میزان همهچیز است تنها با یک تصحیح؛ که این میزان را خدا داده است. قرون وسطی انسان را بهمثابه آفریده خدا بررسی میکرد که نمیتوان به آن دست زد. از نقطهنظر قرون وسطی، بهترینها -یعنی تجسم مسیح – دیگر گذشته است. آنچه باقی مانده یا صورت تنزل یافته است، یا چیزی در کل نه خیلی موجود است. تنها به انتظار دومین ظهور بودند. اما جز آن، چشمانتظار هیچچیز مهم دیگری نبودند. دوران جدید جور دیگری ساخته شده: فردا از دیروز بهتر خواهد بود. از کشتی دوران معاصر هرچیزی را میشود بیرون ریخت. بهنام آینده، گذشته و حال نفی میشود. پدیده دوران نو، آرمانشهر، محکوم به فنا است. هرگز نمیتواند شکل بگیرد. بهشت روی زمین رخ نخواهد داد. و از همینجا است که آرمانشهر نمیتواند محقق شود، ایدهپردازانش هم شروع به وحشیگری میکنند. آرمانشهرها قربانیان زیادی طلب میکنند و تا همین امروز نیز ادامه دارد.