این مقاله را به اشتراک بگذارید
عزت مصلی نژاد
پیشگفتار:
بیش از نیم قرن پیش، زمانی که در تهران دانشجو بودم، با قلم دکتر صدرالدین الهی آشنا شدم. در آن زمان مجادله ی بین عبدالرحمان فرامرزی و دکتر الهی در محافل روشنفکری ایران جنجال آفریده بود. همانطور که خانم میلانی در کتاب بالا نوشته است، دکتر الهی “یک آدم مدرن بود” و طرفدار سرسخت شعر نو. فرامرزی از قالب های کهن دفاع می کرد و مرتباً به نیما می تاخت. دکتر الهی ضمن آنکه با احترام از نیما به عنوان “پیر یوش” یاد می کرد، در مورد ضرورت تاریخی شعر نو و اهمیت آن به جامعه آموزش می داد. مجادله چند هفته ادامه یافت و سرانجام فرامرزی با نقل این شعر بصورت ضمنی به شکست خود اعتراف کرد:
تو زمن ابله تری، من ز تو احمق ترم
دیگری باید که مان هردو به قاضی برد
من در آن زمان در شگفت بودم که چگونه صدرالدین الهی توانسته است علیه مرد دوم کیهان و نیرومندترین غول مطبوعاتی صدای خود را رسا سازد؟ امروز با خواندن کتاب مهین میلانی به این راز پی می برم: “و با حمایت فرد متشخصی در میان اقوام یعنی دکتر مصباح زاده، صدرالدین الهی و رانش های بلند پروازانه اش را گام به گام به مقصود نزدیک می کند.” (صفحات ۴۹ و ۵۰)
زمانی که خواننده کتاب “صدرالدین الهی دستم بگرفت و پا به پا برد…” را به دست می گیرد، قبل از خواندن به دنبال یافتن پاسخ برای سه پرسش اساسی است: ۱) آیا نویسنده ی کتاب، صدرالدین الهی را به خوبی شناسانده است؟؛ ۲) آیا شخصیت خود را در کتاب چنانکه باید نشان داده ؟؛ ۳) آیا تأثیر دکتر الهی در پردازش این شخصیت به خوبی تشریح شده است؟ در این بررسی ضمن ارزیابی این سه نکته، در رابطه با نقاط قوت و ضعف کتاب و موارد جدل برانگیز آن نیز سخن خواهیم راند.
صدرالدین الهی:
با فرو رفتن در متن کتاب در می یابیم که صدرالدین الهی از یک خانواده ی اشرافی برخاسته است؛ با خانم عترت گودرزی ازدواج می کند؛ از پاریس دکترای ورزش می گیرد؛ نیمه ی نخست عمر خود را در ایران به سازندگی آثاری ارزشمند دست می زند و در نیمه دوم زندگی خود در غربت به آرایش و پیرایش آثار گذشته ی خویش می پردازد. او اعتقاد راسخ دارد که “ورزش و تربیت بدنی می تواند پایه ی اول و زیر بنای ساختمان یک جامعه ی سالم و دموکراتیک باشد.” (ص ۵۳) با این دید است که او به عنوان بانی انتشار کیهان ورزشی جلوه گر می شود. او نسبت به شاه احساسی دارد بسیار نیرومند دارد: می توان “در آن روایت ها عشق وی را به اعلیحضرت و باورش را به عشق شاهنشاه به وطن دید.” (ص ۵۴)
دکتر الهی یک روزنامه نگار حرفه ای و متعهد است که بصورت پی گیر می آموزد و می آموزاند: “روزنامه نگاری یعنی ایستادن بر سر شط تاریخ….” (ص ۲)؛ “او به تنهایی یک خبرگزاری بود.” (ص ۱۲)؛ هیچ گاه نفهمید بازنشستگی یعنی چه…. هیچ گاه نا امید نبود” (ص ۱۳)؛ دکتر الهی دیدی انسانی در مورد شیوه مصاحبه هایش دارد: “مصاحبه های من نگاه صمیمانه به مصاحبه شونده است.” (ص ۴۳) او از کار خود لذت می برد و با ظرافت و هنرمندی چنین اعتراف می کند: “بیش از پنجاه سال است که اسمم در روزنامه ها چاپ می شود و حظ می کنم. فقط دلواپسم که چرا نمی توانم اسم چاپ شده ام را در آگهی مجلس ترحیمم ببینم.” (ص ۴۵)
دکتر صدرالدین الهی با نوآوری ویژه ی خویش روزنامه نگاری را با نویسندگی در می آمیزد. خانم میلانی در این مورد چنین می نویسد: “کافی نیست فقط یک روزنامه نگار ساده باشی تا از پس آن برآیی. یاید نویسنده ی چشم و گوش باز باشی و چهره ها و رفتارها با تو حرف بزنند و قلم به دستت بدهند، و بالاتر از همه، همه ی وجودت را در کارت بگذاری.” (ص ۴۶) دکتر الهی تاریخ و ادبیات فارسی را نیک می داند و از اعجاز خبر آگاه است: “خبر مادر گزارش، مادر بزرگ تاریخ و مادر مادر بزرگ داستان و بالاخره جدّه ی اسطوره هاست.” (ص ۴۷) او “با آنکه روان و سهل می نوشت اما در عین حال نثرش ممتنع بود.” (ص ۱۲) دکتر الهی به نقش حیاتی زبان به عنوان وسیله ی تفهیم و تفاهم آگاه است: “من بیش از هرچیز مدیون دست نوازش زبان فارسی هستم که بر گونه ی قلمم کشیده شده است.” (ص ۴۸) اصطلاح “کتابروزنامه” را او در زبان فارسی جا می اندازد.
مهین میلانی درشناسانیدن دکتر الهی، زیر و بم های زندگی استاد و آثار او به خوانندگان موفق است و در این رابطه باید به او تبریک گفت.
مهین میلانی:
ضمن مطالعه ی کتاب در می یابیم که خانم میلانی نیز مانند استاد خویش از خانواده ای فرهنگی و نیمه اشرافی برخاسته است. او به کمک دکتر مصباح زاده در دانشکده ی علوم ارتباطات اجتماعی ثبت نام می کند و پس از فراغت از تحصیل به تشویق دکتر الهی برای ادامه ی تخصیل به فرانسه می رود. در آنجاست که به فدراسیون دانشجویان ایرانی می پیوندد و به چپ گرایش پیدا می کند. او به به زبان های فارسی، فرانسه و انگلیسی تسلط دارد و کتاب “کنسرت در پایان زمستان” را از فرانسه به فارسی برگردانده است. خانم میلانی شرح فراز و نشیب های زندگی خود را افسانه وار در کتاب “تهران کوه کمرشکن” باز گو کرده است. مطالعه ی این کتاب و “صدرالدین الهی دستم بگرفت و پا به پا برد” مارا به این نتیجه رهنمون می سازد که مهین میلانی انسانی است سنت شکن که تمامی قید و مرزهای مرسوم و پذیرفته شده را در می نوردد: “از هیچ چیزی شرم نداشتم و اهمیتی هم به حرف و عمل کسی در واکنش به خودم نمی دادم. هم چنان که در زندگی ام در سراسر عمر.” (ص ۱۰) “من فقط با حسم حرکت کرده ام. حتی بزرگترین پروژه های زندگیم را فقط با حسم پیش برده ام.” (ص ۲۲)
شناخت همه جابنه ی مهین میلانی با خواندن کتاب “صدرالدین الهی” اش میسر نیست. شناخت فراتر او به مطالعه کتاب دیگرش “تهران کوه کمرشکن” نیاز دارد.
مراد و مرید:
مهین میلانی به عنوان دانشجوی دانشکده ی علوم ارتباطات اجتماعی با استاد صدرالدین الهی آشنا می شود و از همان ابتدا در او سیمای پدر را می بیند: “چقدر شبیه آقا جونم بود.” (ص ۱۲) دکتر الهی که به افشای خرافات عامه علاقمند است، مهین و تنی چند از دانشجویان را برای تهیه ی گزارش به میان مردم می فرستد. مهین چادر به سر به خانه فالگیران می زند و با مشتریان زن باب گفتگو را باز می کند و گزارش جانانه ای را قلمی می سازد: “پته ی همه ی فالگیرها را ریختم روی آب” (ص ۱۰) دکتر الهی گزارشات او را می خواند و برآن مقدمه می نویسد. مدتی بعد، دکتر الهی سفری آموزشی به خارک و لاوان برای دانشجویانش ترتیب می دهد که خانم میلانی در شمار همسفران است. حاصل این سفر کتابچه ای است که “زیر نظر و با ویرایش دکتر الهی” تهیه می شود. (ص ۲۳). مهین به تشویق استاد برای ادامه ی تحصیل به فرانسه می رود و استاد در یکی از سفرهایش به پاریس این دانشجوی کنجکاو، پرکار و با هوش را در دانشگاه سوربن ثبت نام می کند، ولی دریغ که اندکی بعد مرید از مراد خویش می بُرد: “یک روز وقتی از پیاده روی با او برگشتم تصمیم گرفتم که دیگر با او تماس نگیرم. بخصوص که دختر رزا منتظمی که آن موقع گاهی با بچه های کنفدراسیون می چرخید خیلی پشت سر او به عنوان طرفدار شاه بد می گفت.” (ص ۲۴)
در سال ۲۰۰۴، خانم میلانی در ونکوور بطور اتفاقی با “مطلبی از دکتر صدرالدین الهی” روبرو می شود. او پس از انتشار کتاب “کنسرت در پایان زمستان” با استاد رابطه تلفنی برقرار می سازد: “مرتب تلفنی با یکدیگر حرف می زدیم. همواره با صدایی رسا و قوی حرف می زد. و من خوشحال بودم که دوباره پدرم را پیدا کرده ام. هر کتابی که به چاپ می رساند برای من می فرستاد.” (ص ۲۷). در نوروز سال ۲۰۱۲، مهین در سانفرانسیسکو، دکتر الهی و عترت خانم را ملاقات می کند: “دکتر الهی با عصا راه می رفت. اصلن دلم نمی خواست اورا چنین ببینم. اما کماکان رسا و نیرومند. نه انگار که مشکلی دارد.” (ص ۲۸) می دانیم که دکتر الهی در هشتمین روز دیماه ۱۴۰۰ (۳۰ دسامبر ۲۰۲۱) دار فانی را بدورد می گوید. به نظر می رسد که در این فاصله مرید با مراد خویش ملاقات حضوری نداشته است.
شیفتگی مرید نسبت به مراد خویش را می توان از خلال این عبارت دریافت: “بودن ها و شدن هایم با استادم، پدرم، دکتر صدرالدین الهی.” (ص ۳). با وجود این، مهین میلانی در نشان دادن نقش استاد در شدن هایش آنچنان که باید کنجکاوی خواننده را ارضا نمی کند. بر خواننده معلوم نیست که دکتر الهی تا چه حد در تکوین شخصیت خانم میلانی و آثار قلمی او تأثیر داشته است. شگفتی دیگر خواننده در شیفتگی خانم میلانی نسبت به استاد خویش و در هم جوشی استاد و پدر در یک جامعه ی پدر سالار است.
نقاط قوت کتاب:
خانم میلانی به شکلی مختصر و مفید دیدگاه دکتر الهی را در رابطه با یکی از علل سقوط شاه را برملا می سازد. استاد افسوس می خورد که شاه ارزیابی درستی از شرایط جامعه ی خود نداشت: “با اخلاص و صمیمیت بسیار می خواست که بی کمند و کمان و بی وسیله و ابزار دروازه های این دژ را بگشاید و آن تمدن کهنسال را به “تمدن بزرگ” مبدل سازد.” (ص ۳۶) به نظر من، این سخن دکتر الهی در جوهر خود تفکر برانگیز است. او اظهار نظر بالا را با گفتار دلنشین ذیل پی می گیرد: عقاب “توسعه” تا بال پرواز به قله ی “خرد” را نداشته باشد و زیر بال سیمرغ “آزادی” نیاساید، هرگز چیزی بیش از مرغکی در قفس نخواهد بود…” (ص ۳۶) دکتر الهی از زنده یاد شاپور بختیار، که به قول حافظ خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود، به نیکی یاد کرده است: “خان لر” مردی که به اصولی پای بند است که به هیچ بهایی از آن روی بر نمی تابد.” او در کتاب “سعدی در بازارچه ی زندگی” شرکت روشنفکران جوان را در تشییع جنازه ی علامه ی دهخدا هنرمندانه توصیف کرده است: “درخت های جوان به دنبال درخت پیری که دیگر نبود حرکت می کردند. او هم همین را می خواست.” (ص ۵۱)
مهین میلانی با اعجازی هنرمندانه گوشه هایی از مصاحبه دکتر الهی را با سید ضیاء الدین طباطبایی، نادر نادرپور و دکتر خانلری بیان کرده است که “به ندرت بدین صورت به شکل مدون عرضه” شده است. مهم نیست که ما با دیدگاه شخصیت های بالا موافق باشیم یا مخالف، مهم گوشه هایی از تاریخ سیاسی و ادبی ایران است که کمتر کسی در باره آن ها سخن گفته است. به عنوان مثال سید ضیا خود را مرد اول کودتای سوم اسفند ۱۲۹۹ (که رضا شاه را به قدرت رسانید) می خواند و اعتراف می کند که کودتا انگلیسی است: “گولشان زدم. وعده ی دوستانه دادم. و پول کودتا را آنها دادند.” (ص ۶۱) او هدف خود را ا زکودتا چنین تشریح می کند: “هدف من کودتا بود که یک حکومت مقتدر متکی به قدرت نظامی ملی ایجاد کنم.” (ص ۶۲)
نادر نادرپور در مصاحبه اش با دکتر الهی از رسالت ادبیات و “تعهد دروغین” سخن به میان می آورد. او با منتقد فرهنگی فرانسوی رولان بارت هم صدا می شود که “تعهد به ادبیات را تعهد به زبان می داند و بازتاب هر تعهد دیگری را کلیشه ای و ویرانگر و زود گذر.” (ص ۷۲). او با این دیدگاه سر سازگاری دارد که “اگر صمیمت بر بینش شاعرانه حاکم باشد شخص شاعر از اجتماعش جدا نیست و بنابراین، هر واقعه ی اجتماعی چنان با وجود او می آمیزد و در محرمیتش راه می یابد که تبدیل به احساس فردی می شود و طبعن هر احساس فردی او نیز چنان از مایه ی اجتماعی بارور است که علی رغم وجود ضمیر اول شخص مفرد در شعرش، گویی از دل و زبان همه بیان می گردد.” (ص ۷۳)
نادر پور آل احمد را “دیکتاتور ادبی ایران”، براهنی را نقادی پرمایه وشاعری ضعیف، و شاملو را “شاعر سیاست باز چپ نما” می خواند. (ص ۷۵) سخن ذیل از نادر پور به دل می نشیند: “به گمان من هنر در ذات و ذرات خود دارای نظم است.اصولن اگر آفرینش را اصل و اساس هنر بدانیم، بابد بپذیریم که هیچ آفرینشی تهی از نظم و قرار نمی تواند بود.” (ص ۷۷)
حسن ختام کتاب مصاحبه ی دکتر الهی با دکتر پرویز ناتل خانلری است. او در کنار دکتر رضا براهنی، “نقد مدرن را در ایران پایه گذاری کرد.” (ص ۷۸) و “به گفته ی دکتر الهی به راحتی مفاهیم دشوار ادبی و اجتماعی و فرهنگی را در قالب کلمات آسان ریخته و آنها را برای عامه قابل فهم می ساخت.” (ص ۷۸) خانلری در شعر عقاب “مرگ را در نقطه ی نامعلوم می بیند.” (ص ۷۸). او “در مجموع مفاهیم عروضی را ساده کرد.” از نظر خانلری نیما به شعر کهن فارسی کینه می ورزید: “آدمی بود که دوست داشت به جنگ سنت برود…. او ادبیات کلاسیک را در حد همان تعلیمات ابتدایی با مادرش آموخته بود و نه بیشتر.” (ص ۸۱) “او نه به فونبیک امروزی آشنایی داشت و نه از ارزش های فشار و آهنگ درونی کلمات با خبر بود.” (ص ۸۳) دکتر خانلری شعر “کوچ بنفشه” را برای دکتر الهی می خواند و “تمام مشخصات یک شعر کامل” را در آن می یابد. (ص ۸۴) آخرین سطور این شعر زبان دل ما را در تبعید جلوه گر می سازد:
“ای کاش آدمی وطنش را مثل بنفشه ها
(در جعبه های خاک)
یک روز می توانست همراه خودش ببرد
هر جا که خواست
در روشنای باران
در آفتاب پاک.” (ص ۸۵)
موارد جدل بر انگیز:
مرید و مراد، هردو، احساسی نیرومند به شاه فقید ایران دارند و رژیم اورا چنان توصیف می کنند که گویی خالی از نقص بود. دکتر الهی معتقد است که شاه “خونخواره و وحشی نبود. به جباران تاریخ نمی مانست. گناه دشمنان شخص خود را با عطوفت و مهربانی می بخشید.” (ص ۳۷) بسیاری از ایرانیان، از جمله اینجانب که طعم زندان و شکنجه های رژیم شاه را چشیده ام، با این نظر سر سازگاری ندارند. حتی فردی مانند دکتر علینقی عالیخانی که سال ها وزیر اقتصاد رژیم بود، در مقدمه ای که بر کتاب یادداشت های علم نوشته از خودکامگی شخص شاهنشاه پرده برداشته است. نکته ی جدل برانگیز دیگر ارزیابی کتاب از رضا شاه است که خانم میلانی از دلخوری دکتر الهی سخن می گوید که چرا تنی چند “از یک مصلح یک دیکتاتور درست کردند” (ص ۴۴). در این مورد دیدگاه های متفاوتی وجود دارد: برخی ظهور رضا شاه را حاصل توطئه ی انگلیس برای توقف روند انقلاب مشروطیت می دانند و بعضی از رضاه شاه به عنوان یک دیکتاتور نظامی اصلاح طلب یاد می کنند و هستند کسانی که اورا بخاطر دزدی اموال مردم و ثروت اندوزی محکوم می سازند. هرکدام از این افراد نیز دلایل خود را دارند.
خانم میلانی به خاطر شیفتگی اش به استاد/پدر به نقد برخی از دیدگاه های سطحی و نادرست دکتر الهی نپرداخته است. به عنوان مثال دکتر الهی در رابطه با ظهور خمینی چنین نوشته است: “از درون سیاهی به بیرون تراویده بود. خودی تکان داده بود. سیمای جذابی داشت. بی لبخند اما پر شوکت. کم حرکت اما پر معنی…. او اصلن جلوه بر محراب و منبر نمی کرد. اهل آن کار دیگر نبود.” (ص ۳۵) این نگاهی است بسیار سطحی و نادرست. همین جا می خواهم از نویسنده بپرسم کدام جذابیت؟ کدام شوکت؟ کدام معنی؟ و کدام بی ریایی؟
مهین میلانی آرزو می کند که “ای کاش در بقیه ی دوران ها نیز ما می توانستیم کسانی مانند سید ضیاء الدین طباطبائی را داشته باشیم.” (ص ۶۰) نکته ای که نویسنده آنرا به سکوت برگزار می کند این است که ما سید ضیاء را داشتیم ولی حکومت او بیش از صد روز دوام نیافت و رضا شاه او را روانه تبعید کرد. نقل قولی که نویسنده به دنبال این اظهار نظر از سید ضیاء می آورد ناقض این آرزوی خوش باورانه است: “من همه ی آنها {روزنامه ها} را بستم تا ببینم چه می شود.” (ص ۶۶) و یا “در سیاست شما کاری باید بکنید که همه چیز با هم بجوشد و خوب هم بجوشد.” (ص ۶۶). آیا این دودوزه بازی و جدا کردن سیاست از اخلاق نیست؟ خانم میلانی بر آن است که “سید ضیاء نشان داد که می شود امپراطوری بزرگی مانند انگلیس را که بر دنیا حکومت می کرد با درایت از در بیرون کرد.” آیا به راستی انگلیس از ایران بیرون رفت؟ خانم میلانی اعتقاد دارد که با “این کودتا ایران در یک خط مدرن بعد از فئودالیسم می افتد.” (ص ۵۸) آیا واقعاً فئودالیسم از ایران ریشه کن شد؟ خانم میلانی شکایت می کند که “ما تاریخ را نمی دانیم” (ص ۵۸) و “جانبدارانه” قلم می زنیم. (ص ۵۹) خدمت با سعادت ایشان عرض کنم که به قول پروفسور ای.اچ. کار تاریخ بیان گذشته است با زبان آینده و چه بخواهیم و چه نخواهیم جانبدارانه است. پرسش من از ایشان این است که آیا استاد ایشان خود جانبدار نیست؟ اجازه می خواهم همین جا روشن کنم که من نسبت به دوران ساز بودن هر کودتایی شک دارم چرا که کودتا تغییری است از بالا در هرم قدرت که مردم را در حاشیه نگه می دارد.
ویراستاری:
از دید اینجانب نویسنده، هر قدر هم حرفه ای باشد، نمی تواند ویراستار کار خود باشد. به همین دلیل است که ناشرین معتبر بدون ویراستار کتابی را از زیور طبع بیرون نمی آورند. متاسفانه کتاب “صدرالدین الهی دستم بگرفت و پا به پا برد…” ویراستاری نشده و از اشتباهاتی چشم گیر رنج می برد که اجازه می خواهم به برخی از آنها اشاره کنم. مثلاً برخی از جملات کتاب طولانی هستند به گونه ای که خواننده رابطه ی بین مبتدا و خبر را گم می کند. این مشکل در مورد پاراگراف های کتاب نیز صادق است که گاهی به چند صفحه می رسند. (صفحات ۲۹ تا ۳۲) خانم میلانی به جای یادداشت های روزانه “روزی نامه” را بکار می برد – اصطلاحی که سال هاست در رابطه با روزنامه های بازاری به کار می رود. کاربرد اصطلاح “عهد جاهلیت” در کتاب (ص ۶۷) دور از کمالات نویسنده ی محترم است. در دوران قبل از اسلام نوعی دموکراسی قبیله ای در عربستان وجود داشت و ادبیات عرب در اوج شکوفایی بود. در کتاب بارها به جای “البته”، “البت” آمده است که نمی دانم نویسنده آنرا از کجا گرفته است، در حالی که اصطلاح نخست در ادبیات فارسی جا افتاده است. به عنوان مثال سعدی می فرماید “این سراییست که البته خلل خواهد کرد.” نویسنده در چندین مورد کلمات خارجی بکاربرده است بدون آنکه این کلمات را به فارسی معنی کند: “دیپرشن بزرگ” (ص ۲۴)، عناوین دو کتاب انگلیس و فرانسه (ص ۳۳)، اوتوفیکسیون (ص ۵۰)
اشتباهات تایپی و املائی دیگری نیز در کتاب به چشم می خورند: بنیانگرار (به جای بنیان گذار ص ۱۷)، وحله (به جای وهله)، نهار (به جای ناهار ص ۲۵)، زاق (به جای زاغ)، قر (به جای غُر) و قرقره (به جای غرغره).
نتیجه:
کتاب “صدرالدین الهی دستم بگرفت و پا به پا برد…” با تمام فراز و نشیب هایش کتابی است خواندنی که چون خواننده آنرا در دست می گیرد نمی تواند آنرا به زمین بگذارد. مهین میلانی نه تنها گوشه های تاریک زندگی دکتر الهی را روشن می کند، بلکه ضمن تکیه بر دانسته های پرارزش و قلم توانایش خواننده را با خود به سفری دور و دراز به وادی اندیشه می برد. او در این کتاب از بسیاری از چیزها سخن می گوید: از روزنامه نگاری، تاریخ، شعر، سیاست، نقد ادبی، بلند همتی، کوته بینی، خرد ورزی وبی خردی…. من چون کتاب را به پایان بردم، به این نتیجه رسیدم که نادانم و باید به دنبال درک بسیاری از حقایق ادبی و تاریخی بروم.
تورنتو
ده نوامبر ۲۰۲۳ میلادی
مشخصات کتاب
«صدرالدین الهی دستم بگرفت و پا به پا برد….»
مهین میلانی، شرکت کتاب. بهار ۲۰۲۳ لوس آنجلس
کتاب را می توانید از لینک زیر خریداری کنید. نسخه ی چاپی و الکترونیکی:Milani, Mahin: sadredin elahi dastam begreft va pa be pa bord | Ketab Corp میلانی، مهین : صدرالدین الهی دستم بگرفت و پابه پابرد | شرکت کتاب