این مقاله را به اشتراک بگذارید
آنچه می خوانید بریده ای از کتاب شادترین انسان روی زمین اثر مری دیربورن، با ترجمه داوود قلاجوریست که زندگینامه هنری میلر از تولد تا مرگ را در بر میگیرد. این کتاب که متاسفانه در ایران امکان انتشار نیافت ، توسط نشر آفتاب در نروژ منتشر شده است.
زندگینامه هنری میلر از تولد تا مرگ
شادترین انسان روی زمین
نوشته مری دیربورن
ترجمه داوود قلاجوری
و بهراستی که دابل دی کابوس کولردار را چاپ نکرد. میلر این کتاب را بایگانی کرد تا جنگ تمام شود. در این زمان بهطرف کتابی رفت که نگارش آنرا از ۱۹۲۷ در سر میپروراند: تصلیب گلگون. بخشی از این عنوان را از چلیپای گلگون گرفت و بخش دیگرش به اعتقاد خودش در رنج بردن در زندگی مربوط میشد. همیشه باور داشت که روز تولدش، یکروز بعد از کریسمس، او را انسانی خاص ساخته است، رنج دیدن در زندگی با جون
گواه این اعتقاد است. اکنون بهعنوان نویسندهای تحریمشده، در این فکر بود که شاید بهای گناهان نوعِ بشر را میدهد ـــ مگر مدار رأسالسرطان فقط فریاد آرزوها و ندامتهای جامعه نبود؟ تصلیب گلگون بهترتیبِ زمانِ وقوعِ حوادث، روایت رنج بردن از دست جون و جین و متعاقباً رستاخیزی در پاریس است. روایت را با شرح اولین ازدواجش آغاز میکند و سپس به ماجرای آشنائی با جون و سفرشان به اروپا در ۱۹۲۸ میپردازد و با ورودش به پاریس در ۱۹۳۰ به پایان میرسد. نین که میدانست میلر از طریق نوشتههایش چگونه آزار زنان زندگیاش را نظر روحی تلافی میکند، از میلر خواست قول دهد هرگز در بارۀ او ننویسد. میلر این قول را داد، چونکه مطالب فراوان برای نوشتن داشت که به قبل از آشنائی با نین بازمیگشت. اما در مراحل رشد در نویسندگیِ او یک چیز باعث تأسف بود، ضربان و سرشتِ زندگیاش تکرارِ پیمودن راهِ طیشده را ترغیب میکرد.
نگارش تصلیب گلگون او را در چند ماه اول ۱۹۴۲ مشغول نگاه داشت. آنچه مینوشت خام و بیپرده بود، سانسورشدنیترین خطوطی بود که تا آن زمان بهروی کاغذ آورده بود. در مدار رأسالسرطان و مدار رأسالجدی از کلمۀ چهارحرفی ممنوعه زیاد استفاده کرده بود و توصیف صحنههای آنچنانی نیز وجود داشت، اما در آن کتابها این صحنهها بهندرت طولانی دیده میشد. ولی در آنچه که بعداً سکسوس نام گرفت و جلد اول تصلیب گلگون محسوب شد، صفحات کتاب پر است از “گوشت آبدار”، “از پشت وارد صحنه شدن”، “آبپاشی فراوان” و غیره و غیره. شخصیتهای مؤنث در کتاب نیز از زبان بیپرده استفاده میکنند: “رخنه تا اعماق، “بیشتر و بیشتر”، “کُنده را در اعماق بشکن” و “آن نیمۀ شکسته را بگذار همانجا بمانَد.” صحنههای گرافیک خصوصی بهقدری تکرار میشود که کتاب خصوصیات ملالتبار کتابهای پورن را بهخود میگیرد.
او فصل بهار را منزوی در آپارتمان کاریس کروزبی در منهتن گذراند و مکرر به مزار پدرش میرفت. در ماه مه بیقراری گریبانش را گرفت و دلش برای هالیوود تنگ شد. تصور میکرد در زمان جنگ هالیوود مکانی محبوب برای هنرمندان شده و از حضور هنرمندان اروپائیِ پناهنده چون تاماس و هنریک من و برتولد برشت خبر داشت. چون سینما را دوست داشت، به فکرش زد که شاید آیندهای درخشان در صنعت فیلم داشته باشد. میلر قبلاً با نویسندهای بهنام گیلبرت نیمَن در هالیوود آشنا شده بود. وقتی نیمن اقامت در اتاقی رایگان را به او پیشنهاد کرد، فوراً راهی هالیوود شد و امیدوار بود کاری بهعنوان فیلمنامهنویس به او بدهند. و باز هم امیدوار بود پول قابل توجهی بهدست آورَد و بقیۀ زندگی را در مکزیک بگذراند و این امید واهی را نیز در سر میپروراند که شاید نین راضی شود به او بپیوندد.
وقتی به لس آنجلس رسید فهمید که خانم و آقای نیمن او را در خانهای دیگر نزدیک خانۀ خودشان ساکن خواهند کرد. میلر را با یک زوج بهنام جردن در آپارتمانی همخانه کردند. این زوج اهل چکسلواکی بودند و آقای جردن داستانهای پلیسی مینوشت. میلر نهار را در منزل گیلبرت نیمن و همسرش مارگارت میخورد و آنجا را “خانۀ سبز” میخواند. خانۀ نیمن در حوالی دانشگاه یو سی ال ای بود و فاصلۀ چندانی با محل اقامت میلر نداشت.
میلر سبُک سفر میکرد و با خود وسایل دستوپاگیر نمیبُرد. در دهۀ سی امیل شنلاک را قیم آثار ادبی خود تعیین کرده بود ولی اکنون جائی دیگر را برای حفظ آثارش تدارک میدید. استاد کالجِ دات مِت[۱]، هربرت وست، مطلبی نقدگونه در بارۀ مقالۀ میلر به نام بازگشت به نیویورک نوشته و در مجلۀ کالج چاپ کرده بود. وست به جمعآوری و نگهداری کتاب علاقمند و مدتها با میلر از طریق مکاتبه در تماس بود. قبل از ترک نیویورک بهسوی لس آنجلس، میلر تعدادی از دستنوشتۀ کتابها و نامههایش را برای وست فرستاد. پس از جابهجا شدن در لس آنجلس، میلر با لورنس کلارک پاول[۲] کتابدار دانشگاه یو سی ال ای دوست شد. پاول میلر را متقاعد کرد تا آرشیوی از آثارش در آن دانشگاه تأسیس کند. در ۱۹۴۳ میلر به کمک دوستِ ویراستارش جورج لیت آرشیوی از آثارش را در آن دانشگاه بنیان نهاد. تا آن زمان دستنوشتههای میلر دستبهدست میچرخید ولی وجود این آرسیو کار را برای علاقمندان به آثار او و ناشرین و مجموعهداران راحت میکرد. بهعنوان مثال، وقتی در سال ۱۹۴۲ ناشری بریتانیائی علاقه داشت نسخۀ تایپشدۀ کابوس کولردار را ببیند، میلر آنرا در منزلش پیدا نکرد و مجبور شد نسخهای از هربرت وست بگیرد.
یافتن کار در صنعت سینما مشکلتر از آن بود که تصور میکرد و خیلی زود در نامهای به دوستش سریل کانلی نوشت که باز هم با “مشکل بیپولی” روبهرو شده است. شیوهای که فیلمها ساخته میشدند او را متحیر کرد؛ مراحلاش بیش از حد مکانیکی و فرمولوار بود. بهعلاوه، اصلاً نمیدانست چگونه دنبال کار بگردد. دوست و آشنا در این صنعت کم نداشت ـــ جولیان جوزفسون، یک هواخواه و مدیر اجرائی در کمپانی فاکس؛ دونالد فرید، کارگزار در هالیوود. به نین نوشت که در آنجا به فردی “بیغلوغش” معروف است و اصلاً مطمئن نیست از عهدۀ این نوع کارها برآید. وقتی دوستش سلزنیک گفت که آنها [هالیوود] به “مشتی چرندیاتِ پیچیده در زرورقی زیبا” نیاز دارند، میلر دست از تکاپو کشید.
در اواخر سال میلر به استیصال رسید. گیلبرت و همسرش به شمال کشور رفتند تا به وضعیت کارگران مهاجر مکزیکی رسیدگی کنند و تصور میکردند، با توجه به سوابقش در شرکت وسترن یونیون، بتوانند کاری مشابه برای میلر پیدا کنند. این تلاش بینتیجه ماند. در دسامبر میلر درخواستِ کار به وزارت جنگ داد و میخواست مطالب تبلیغاتی برای آنان بنویسد اما استخدام نشد. با چکهای گاهبهگاه که از نین میرسید و از حق تألیف گاهبهگاه که دریافت میکرد، زندگی را بهسختی میگذراند.
در نوامبر و دسامبر یک کارزار “التماس” راه انداخت و در نامههائی وضعیت مالی نامساعد و مستأصل خود را بهآگاهی همه رساند تا شاید بهکمک آنها درآمدی داشته باشد. از سردبیران خواهش کرد در صورت امکان به او کتاب دهند تا نقد و بررسی کند. به مجموعهداران نسخههای اصلی تایپشدۀ کتابهایش را برای فروش عرضه کرد. از نمایشگاههای نقاشی و بنیادهای مختلف هنری و ادبی تقاضای کار کرد. از افراد معمولی لباسِ کهنه، غذا، تمبر نامه، و پولِ قرضی خواست. آنقدر نامه نوشت یا تایپ کرد که خودنویس و ماشین تحریرش از کار افتاد. حالا ماشین تحریرش به تعمیر نیاز داشت.
با از راه رسیدنِ سالِ نو، از “التماسهایش” نتیجۀ اندکی حاصل شد. قول داده شد چند کتاب را برای بررسی و مرور در اختیارش بگذارند. چند محل زندگی رایگان به او پیشنهاد شد و در مقابل پنج دلار کمیسیون به کشیدن نقاشی آبرنگ دعوت شد. انستیتو ملی هنر و قلم مبلغ دویست دلار به او وام داد بدون آنکه زمانی مشخص برای بازپرداخت آن تعیین کند.
آنچه میلر در جُستوجویش بود وقت کافی برای تمام کردن تصلیب گلگون بود بدون آنکه نگران یا لنگِ پول باشد. اما بهجای آن خود را غرق در نامهنگاری و قرار ملاقات با این و آن یافت. همیشه حدود دو یا سه ساعت از روز را به نامهنگاری اختصاص میداد، اما اکنون طوری شده که تمامِ روز را به نامهنگاری میگذرانَد. از آن موقع که گیلبرت و مارگارت نیمن به شمال کشور رفتند و خانۀ آنها در شهر بورلی گلِن در اختیار میلر بود، آدمهای مختلف در اطرافش بودند. به نین نوشت گوئی که نوعی زندگی اشتراکی را در آنجا میگذرانَد. بهدوستش جان دادلی نوشت که او هم به میلر بپیوندد. جان دادلی که تازه داشت از پریشانی و افسردگیِ ناشی از طلاق همسرش بهحال طبیعی باز میگشت، پیشنهاد میلر را پذیرفت و فوراً به او ملحق شد.
میلر مدتی بعد دوران زندگی در شهر بورلی گلِن را دوران آرتور رمبو، طالعبینی، و نقاشی آبرنگ نامید. میلر و دادلی گاه تا سپیدهدَم مشغول نقاشی بودند. یکروز هنگام پیادهروی در محلۀ وست وود، میلر با صاحب یک گالری نقاشی بهنام آتیلیو بووینکل[۳] آشنا شد و او به میلر گفت استعدادی بالقوه در نقاشی دارد. بهخاطر این حرف میلر تشویق شد و به کمک دادلی نمایشگاهی از نقاشیهای خود را در “خانۀ سبز” برگزار کردند و این موضوع را با پخش اعلامیهای به اطرافیان و دوستان خبر دادند. در اعلامیه نوشتند، “تمام شاهکارها در این نمایشگاه فروشی است.”
بازدیدکنندگان به “خانۀ سبز” سرازیر شدند. مَن رِی (نقاش) و همسرش جولی، از دوستان نیمَن، که میلر را بهخاطر داستانِ زندگیاش در پاریس میشناختند جزو بازدیدکنندگان هر روزه بودند. نکات مشترک در زندگی مَن و میلر بسیار بود: هر دو پدرشان خیاط بود و هر دو بهمدت طولانی در پاریس زندگی کردند. بازدیدکنندگانِ دیگر چارلز هِنری فورد (نویسنده) و پارکر تایلر بودند. میلر مقدمهای بر کتاب تایلر در بارۀ سینما نوشته بود. تایلر میلر را به یک موسیقیدان و طالعبین بهنام پیرس هارول معرفی کرد. پیشگوئیهای هارول میلر را حیرتزده کرد. در نامهای به نین نوشت که پیشگوئیهای هارول مثل پیشگوئیهای همان طالعبینِ ارمنی در یونان است. (نین در خاطراتش نوشت که متأسفانه هارول نیز مثل آن طالعبین ارمنی به گفتنِ چگونگی مرگ آدمها با جزئیات دقیق و تکاندهنده گرایش داشت.)
میلر بیشتر و بیشتر بهسوی عرفان و سحروجادو کشانده میشد. در جُستوجوی خواندن آثاری از، بهعنوان مثال، الگرنن بلکوود[۴] [نویسنده و ژورنالیست انگلیسی] و کتابِ هنرِ دیدن از آلدوس هاکسلی بود. همچنین، با کلاد هاگتون نویسندۀ کتاب قلمرو روح[۵] مکاتباتی را آغاز کرد و نوشت نظر هاگتون را در بارۀ اخوت عرفانی تحسین میکند، موضوعی که خودش هم در چند سالِ گذشته به آن فکر کرده است. میلر بیقیدی در مسائل اخلاقی و زناشوئی را برای مردان غیرطبیعی میدانست و از این موضوع گله داشت که پس از هر آمیزش میبایست به عشقی ابدی متعهد شود و این موضوع او را از پا اندخته است.
این “فلسفه” در کل با تجربیات واقعی میلر در سالهای ۱۹۴۲ و ۱۹۴۳ در تضاد بود. اگرچه دوستیاش با نین رو بهسردی میرفت اما در کل بهدوستی با او وفادار مانده بود. دوستیاش با لور لویی نیز فقط به چند دیدار محدود شد و به جائی نرسید.
از قضای روزگار، زنانی که میلر در این دوران با آنان آشنا شد همگی دستنیافتنی بودند. اولینِ آنها زنی یونانی بهنام ملپومِن نیارکوس بود که کتاب پیکرۀ ماروسی را تحسین میکرد و حتی کابینی را در لانگ آیلند برای اقامت به میلر پیشنهاد کرد ولی او نپذیرفت. (میلر او را مِلپو صدا میزد.) تماس با او بیشتر از کانالِ استلاف بود. پس از چندی میلر تصمیم گرفت نقطۀ پایان بر آن آشنائی بگذارد چون موانع سرِ راه ادامۀ دوستی را غیرممکن میساخت.
تقریباً بلافاصله جای ملپو را زنی بهنام سِوَستی کوتسافتیس گرفت. او را همان کتابدار دانشگاه یو سی ال ای یعنی لورنس کلارک پاول بهعنوان مترجم بالقوۀ پیکرۀ ماروسی معرفی کرد. در ژوئیۀ ۱۹۴۳ میلر به هربرت وست نوشت که دوست دارد با سوستی ازدواج کند. اما سوستی همآنقدر دستنیافتنی بود که ملپو. مادر سوستی میلر را بهعنوان همسرِ دخترش تأئید نمیکرد و سوستی نیز خودش چندان رغبتی به اینکار نداشت و بنابراین این آشنائی نیز به بنبست رسید.
پس از دو ناکامی در روابط رومانتیک، میلر خود را در کشیدن نقاشیهای آبرنگ غرق کرد. آتیلیو بووینکل نقاشیهای میلر را قاب میکرد و پشتِ ویترین گالریاش میگذاشت. در دسامبر ۱۹۴۳ نیز نمایشگاهی از کارهای او در بولوار هالیوود برپا کرد. برای پُرملات کردن نمایشگاه، میلر از دوستانش در چهار گوشۀ کشور خواست نقاشیهای آبرنگاش را برایش بفرستند و تعداد تابلوهایش را به شصت فقره رساند. قبل از آنکه نمایشگاه رسماً گشایش یابد، میلر شش تابلو را به قیمت هر کدام پنجاه دلار فروخت که برایش مبلغی قابل توجه بود. گویا به درآمد از راه فروش نقاشیهایش بیشتر میتوانست امید ببندد تا به نوشتههایش.
در واقع، بیشتر درآمد میلر در سالهای ۱۹۴۲ و ۱۹۴۳ از فعالیتی دیگر نصیباش شد: التماس برای کمک. وقتی نتیجۀ جمعآوری کمکها را در دسامبر ۱۹۴۲ دید، نامهای دیگر تحت عنوان “نامهای سرگشاده به همه” در مارس ۱۹۴۳ نوشت. بهکمک دوستش بِن آبرامسون آنرا در بیش از صد نسخه تکثیر کرد. بهعلاوه، نسخههائی نیز برای جراید مختلف فرستاد به این امید که شاید چاپ کنند.
اما سردبیر نشریۀ نیو ریپابلیک ـــ جائیکه یکی از دوستان یونانی میلر کار میکرد ـــ تحت تأثیر نامه قرار گرفت و بخشهائی از آنرا در شمارۀ هشتم نوامبر چاپ کرد. بخشهائی که او چاپ کرد حامل پیام و اطلاعات اصلی بود: هنری میلر نقاشیهای آبرنگ خود را بهفروش گذاشته و میخواهد که خریدار خودش قیمت را تعیین کند، یا اینکه خریدار در مقابلِ دریافت تابلو برایش قلم مو یا رنگ یا کاغذ یا لباسهای کهنهاش را بفرستد. سردیبر قد و وزن و سایز کمر و یقه و اینطور اطلاعات را نیز نوشت و در پایان اضافه کرد میلر لباسهای “مخملکبریتی دوست دارد.”
نتیجه رضایتبخش بود. هدایا سرازیر شدند. برخی از واکنشها خالی از احساس همدردی بود. مخاطبی نوشته بود، بهتر است برای تأمین معاش کار کند. اما بسیاری از خوانندگانِ نشریه بهخاطر تقاضای اندکاش تحت تأثیر قرار گرفتند. میلر یک “نامۀ سرگشادۀ” دیگر نوشت که در شمارۀ ششم دسامبر چاپ شد. مجلۀ تایم نیز موضوع را دنبال کرد و مقالهای در سیزدهم دسامبر چاپ کرد که باعث شد توجه عموم به میلر جلب شود. اکنون تعداد درخواستها برای نقاشی آبرنگ آنقدر زیاد بود که به اندازۀ کافی وقت برای کشیدن آنها نداشت.
در این میان، وقت چندانی صرف نوشتن مطالب جدی نمیشد. میلر خرسند بود و با دادلی در “خانۀ سبز” در کنار عکسهائی از رمبو و کریشنامورتی و [النورا] دوزه و نین مینشست. بالای درِ آشپزخانه، دادلی با گچ رنگی نوشته بود: “وقتی کلمۀ فرهنگ را میشنوم، دست به هفتتیر میشوم”، احساسات جوزف گوبلز که میلر اغلب به نشانۀ تائید نقل میکرد. به ایب رتنر نوشت، آنچه کم دارم یک همسر است. شاید یک همسر روستائی. کسی که آشپزی کند. با خود فکر کرد، شاید تاوان گناهانش در گذشته را میدهد. شاید هم در پنجاه و سه سالگی بیش از اندازه پیر شده است. در هر حال، چیزی در اینجا کم دارد.
[۱] Dartmouth
[۲] Lawrence Clark powell
[۳] Attilio Bowinkel
[۴] Algernon Blackwood
[۵] The Kingdom of the Spirit