Share This Article
زوال کنل قرار بود در ایران منتشر شود، اما رفت و برگشت کتاب به ممیزی و اصلاحاتی که به آن خورد، حتی با انعطافپذیری دولت آبادی نیز به نتیجه نرسید. هرچه بود ترجمهی این کتاب در آلمان، پیش از اصل آن در ایران منتشر شد که این هم حکایتیست!
به هرحال در ادامه بخشی از انعکاس این رمان در مطبوعات آلمانی و بخشی از متن رمان را می خوانید:
****
[زوال] کلنل، نوشتهی محمود دولت آبادی رمانی است که به ترجمه و با مؤخرهی بهمن نیرومند تابستان گذشته در زوریخ توسط انتشارات یونیون (Union) منتشر شد.کلنل که قرار بود با نام «زوال کلنل» توسط نشر چشمه منتشر شود، اما مجوز چاپ نگرفت، داستان یک سرهنگ وطندوست ارتش است که پنج فرزند دارد و هر پنج فرزندش در جریان انقلاب ایران به یک حزب و یک گروه سیاسی میپیوندند، از انقلاب آسیب میبینند و پدر را داغدار میکنند.
[زوال] کلنل، رمان انقلاب است و برخلاف آثار ممتاز محمود دولت آبادی که در روستا اتفاق میافتد، یک رمان شهری است و موضوع آن ذهنیت آسیبدیده و آزاردیده مردی است که در اثر حوادث تاریخی زندگیاش نابود شده است. این کتاب در مطبوعات آلمانیزبان بازتابی نسبتاً گسترده پیدا کرد. در اینجا به اتفاق پارهای از مهمترین نقدهایی را که منتقدان آلمانی بر رمان محمود دولتآبادی نوشتند، مرور میکنیم:دی سایت( Die Zeit)
در صفحهی ادبی هفتهنامهی دیسایت منتقدی به نام ابرهارد فالکه ( Eberhard Falcke ) نقدی نوشته با عنوان: یک رؤیا، یک کابوس. نویسنده در این نقد هشدار میدهد که ادبیات معاصر ایران نیز مثل سیاست ایران پرتنش است. سپس به فضاسازی در «کلنل» اشاره میکند و مینویسد مکانهایی که شخصیتهای داستان در آن به سر میبرند، تنگ و خفقانآور است.
این مکانها عبارت اند از بیمارستانها، مردهشورخانهها، زندانها و مخفیگاهها. شبها خیابانها خالی و روزها پر از مردم هیجانزده است. منتقد اعتقاد دارد که مکان در این اثر نشانه و نمادی از تاریخ معاصر ایران، بعد از شهریور ۱۳۲۰ است. داستان در ۲۸ ساعت اتفاق میافتد و از نظر تاریخی به سالهای اول انقلاب نظر دارد.
منتقد مینویسد: [زوال] کلنل نشاندهندهی درماندگی یک نویسندهی ایرانی در رویکرد به تاریخ کشورش است و اعتقاد دارد که دولتآبادی از موضوع فاصله نگرفته و آن قدر از نظر عاطفی درگیر تاریخ ایران بوده که نتوانسته با دیدی عینی و روشنگرانه به وقایع تاریخی کشورش نگاه کند.
نویسنده بر این باور است که مخاطبان واقعی [زوال] کلنل هم مثل دیگر آثار ادبیات تبعید، در ایران به سر میبرند و زمانی این کتاب میتواند در تاریخ ایران تأثیرگذار باشد که در ایران منتشر شود. او مینویسد: برای ما [خوانندگان آلمانیزبان] این رمان یک اثر تکاندهنده و برای خوانندگان ایرانی شاید یک اثر تحولآفرین باشد.
فرانکفورتر آلگماینه (Frankfurter Allgemeine )
کریستیان توماس، (Christian Thomas) منتقد هفتهنامهی فرانکفورتر آلگماینه که صفحه ادبیاش در آلمان از معتبرترین صفحات ادبی مطبوعات آلمانی زبان است، اعتقاد دارد که دولتآبادی در رمان [زوال] «کلنل» نظراتش را به خوانندگان تحمیل میکند.
او به تعدد نظرگاه در این رمان اشاره دارد و مینویسد که نویسنده برای آن که بتواند مصائب سالهای نخست انقلاب را بیان کند، با «تلاشی تبآلود» از منظر دانای کل محدود و دانای کل و گاهی با توسل به گویههای درونی و عاطفی، یک درام خانوادگی را در پیشزمینهی وقایع سالهای اول انقلاب روایت میکند.
این منتقد اعتقاد دارد که شخصیت کلنل باسمهای و جانبدارانه طراحی شده است. با این حال به گمان او [زوال] کلنل از نظر عاطفی خواننده را متأثر میکند، از نظر تاریخی اطلاعات زیادی در اختیار او قرار میدهد و از نظر هنری یک اثر پیچیده است.
منتقد فرانکفورتر آلگماینه، محمود دولتآبادی را با نویسندگانی مانند خوآن رولفو و ایزاک بابل که داستان انقلاب را نوشتهاند مقایسه میکند و مینویسد با وجود آن که [به نظر او] دولتآبادی مهمترین نویسنده ایران است، اما در داستاننویسی انقلاب از توانایی نویسندگان مانند رولفو و بابل برخوردار نیست. او بارها در نقدش به جملاتی که به نظرش کلیشهای آمده است اشاره میکند و در پایان اظهار امیدواری میکند که روزی در ایران خردگرایی بر سرکوب سیاسی و آزار مخالفان غلبه کند.
تاگس سایتونگ (Tageszeitung)
آندرآس فنیزاده، (Andereas fanizadeh) منتقد روزنامه تاگس سایتونگ [زوال] کلنل را یک اثر درخشان در ادبیات معاصر ایران خوانده است. این منتقد اعتقاد دارد که خواندن [زوال] کلنل ساده نیست، با این حال این کتاب یک سند تاریخی و اجتماعی از سالهای اول انقلاب اسلامی است.
به نظر او دولتآبادی در این اثر موفق شده است بدبختیهای قهرمانانش را با مصائب و حوادث دردناک تاریخی پیوند بزند. شخصیتهای داستان ویران شدهاند، آرزوهاشان را از دست دادهاند و کرامت انسانیشان از بین رفته است. منتقد به این نکته اشاره میکند که در [زوال] کلنل کمونیستها، اسلامگرایان، طرفداران شاه، و پاسداران انقلاب با هم درگیر میشوند و نویسنده در این میان تلاش میکند که جانب انساندوستی را بگیرد.
زود دویچه سایتونگ (Sueddeutsche Zeitung)
هانس پتر کونیش، (Hans-Peter Kunisch) منتقد روزنامه زود دویچه سایتونگ آروز میکند که [زوال] کلنل فقط به خاطر بحران هستهای که نام ایران را بر سر زبانها انداخته مطرح نباشد و روزی ارزش واقعیاش شناخته شود.
کونیش به سالهای درازی که دولتآبادی صرف نوشتن این کتاب کرده است و به مشکل سانسور در ایران اشاره میکند، به شخصیت اصلی داستان میپردازد و امیدوار است که به رغم آن که این شخص ترسخورده و آسیبدیده است، خوانندگان بتوانند با او به تفاهم برسند.
این منتقد اعتقاد دارد که دولتآبادی با تصاویری اعجابانگیز دنیای درونی شخصیت داستان را بیان میکند و آن قدر تجربه دارد که فاصلهاش را با شخصیتهای رمان حفظ کند و از نظر سیاسی از آنها جانبداری نکند. کونیش مهمترین ویژگی این رمان را تلاش نویسنده برای نشان دادن جنون میداند که به نظر او به زیبایی «مکبث» نمایشنامهی معروف شکسپیر است.
****
مشخصات کتاب:
محمود دولتآبادی
[زوال] کلنل
به ترجمه و با مؤخره بهمن نیرومند
انتشارات یونیون، زوریخ، 2009
****
بریدهای از رمان زوال کلنل:

پس چرا نمیفرمایید بنشینید بابا جان، بفرمایید…هرچند که این صندلیهای لهستانی هم زهوارشان در رفته و زیر لَش آدم مثل نان خشک جریک جریک میکنند. اما از قدیم گفتهاند که در خانه هر چه هست و مهمان هر که هست… به هر صورت بفرمایید بنشینید!
“لابد باید بنشینید دیگر…ها؟…بله، مینشینید…حوله، بله…”
میتوانست حوله را بردارد و موهای سفید و باران خوردهاش را خشک کند هم چنین خیسی دور گردن و پیشانی و ابروهایش را بگیرد، اما دیگر دیر شده بود. دیر به فکرش افتاده بود. حالا همین قدر که توانسته بود سیگارش را روشن کند و پشت به بخاری، روی صندلی تریاکی رنگ لهستانی قرار بگیرد، کمی احساس رضایت و حتی احساس آرامش می کرد، اگرچه ناچار بود مچ دست راستش را با دست چپ بگیرد و سعی کند مانع آن لرزش بی امان دستش بشود؛ که بدتر از خود دست این سیگاری بود که لای دو انگشتش گرفته شده بود و آشکار و بدون وقفه تکان تکان میخورد. “شهر ما مرکز استان نیست. پس نمی توانسته آنقدر گل و گشاد شده باشد که مردمان آن نتوانند یکدیگر را بشناسند. این است که اگر یک هوا بتوانم حواسم را جمع کنم و بر اعصابم مسلط شوم، اطمینان دارم که میتوانم مهمان هایم را بشناسم، دست کم از نشانه های پدر مادریهاشان. هر چند بومی نیستم، اما زمان درازیست که این جا سکونت دارم، آنقدر که پروانهام در همین شهر متولد شده است. آنسالها بزرگ ترین فرزندم امیر هم بیش از پانزده سال نداشت و پسرهای میانیام آنقدر بچه سال بودند که طولی نکشید تا توانستند با لهجهی بومی حرف بزنند، و اگر ذهنم یاری کند به طور قطع میتوانم از زبان مهمانهایم بیرون بکشم که آنها مسعود و محمدتقی را می شناخته اند و چه بسا که با یکدیگر دوست و رفیق هم بوده اند؛ گیرم که در یک کلاس و روی یک نیمکت هم ننشسته بوه باشند، در روز و شب های پر غوغای انقلاب با یکدیگر آشنا-لابد- شده بودند، …ها؟”
نه. خاموش بودند و رو پنهان میداشتند و مثل این بود که شرم حضور دارند.
جوانی که کلنل را به یاد محمدتقی میانداخت- یا اینکه مرد میخواست چنین باشد- تاب نیاورد، برخاست و مقابل قاب عکس بزرگ کلنل چشم در چشم عکس محمدتقی دوخت و لحظه هایی طولانی به همان حال باقی ماند در حالی که کلاه متصل به کاپشنش روی تخت شانه هایش آویخته مانده بود و این یکی که به گمان کلنل چهره و قوارهای مثل مسعود داشت همچنان رو به او نشسته و آرنجهایش را روی میز گذاشته و دستهایش را بر هم چلیپا کرده بود و داشت به جایی، شاید به آن قسمت نخ نما شدهی رومیزی قرمز قدیمی نگاه میکرد و هنوز خاموش بود.
“جوانی…جوانی!… شخص جوان انگار فطرتا محجوب آفریده شده، اما در وجودش قدرت و استعداد غریبی هست که با سرعت کم نظیری میتواند او را تبدیل به یکی از وقیحترین جانوران روی زمین بکند. جانوری که در طول تاریخ از هیچ کار و از هیچ رفتار جنابت باری ابا و پروا نداشته باشد. شاید با وقوف و اتکا به همین قابلیت است که همیشه مهیبترین جنایات تاریخ بر عهدهی او گذاشته میشود. سفارشی که جوان بارها و بارها موفقیت خود را در انجام آن ثابت کرده است. چه کار و پیشهای! لیکن…ما چه؟ ما که بیخواسته و بهخواسته نوالههای خمیر را اینجور به کوچه میفرستیم تا به صورت دست مایههایی در اختیار اولین دلال های شقاوت قرار گیرند و منتظر میمانیم تا نواله ای که از دست خود ما قاپیده شده به مثل شمشیری به سوی خودمان برگردانیده شود؟”
– محمدتقی من سال اول پزشکی بود…
– میشناختمش…من میشناختمش…
شاید نه چنان حرفی زده و نه چنان جوابی شنیده شده بود. اما کلنل از حس خود و از حالت و قوارهی ایستادهی جوانک چنین استنباط کرد و اینطور فهمید که او پسرش را میشناخته است. دلش میخواست اطمینان داشته باشد که او محمدتقی را میشناخته، اگر چه گمان نمیرفت که شناخته یا نشناخته ماندن محمدتقی تغییری بدهد در آن اتفاقی که در پیش بود و معلوم نبود که چیست. همینقدر بود که برای یک لحظهی کوتاه و زودگذر حواس کلنل را متوجه جای و چیز دیگری میکرد و به بیراهه میبرد، البته به بیراهه نه از راه، بلکه از گردابی که کلنل در آن به دور خود، گیجا گیج میچرخید.
“مثل خود محمدتقی بیتاب است.”
برای همین بود که لابد بیشتر در مقابل عکس محمتقی تاب نیاورد، و کلنل فکر نمیکرد که ممکن است آن جوان در مقابل عکس پروانه درنگ کرده باشد. نه، آمد نشست و به صفحهی ساعت مچیاش نگاه کرد و سپس رو کرد به رفیقش و به نظر کلنل رسید که او نگران گذر زمان باید باشد. چون وقت داشت میگذشت و هنوز چیزی روشن نشده بود، و آنها اگر نگران وقت بودند کلنل نگران ابهامی بود که در همهی لحظات و در جزء جزء رفتارشان، رفتار “اندکی ناشیانه” احساس میکرد، از آن که هنوز نمیدانست قرار است که ضربه به کجایش وارد بشود؛ فقط حس می کرد که باید به انتظار ضربه باشد و در همین انتظار بود. این را یقین داشت که جوانها این پارههای گداخته و گدازنده “که به گمان من از خورشید به خاک بازگشتهاند” برای این درِ خانهاش را نکوبیدهاند تا مرهمی بر جراحاتش بگذارند. پس باید به انتظار بماند و ماند تا سرانجام یکی از ایشان”نمی دانم کدام یکی شان؟” گفت:
– با ما یک تُک پا بیایید تا دادستانی!
– دادستانی؟!
– آن جا به شما خواهند گفت، کلنل!
” نه، نباید تعجب کنم. نباید هم کج خلقی از خودم بروز بدهم. من… من مدت زیادی است که سعی میکنم از کوره در نروم و هر جوری که شده آرامش خودم را حفظ کنم. علاوه بر این مدتی است که کوشش میکنم که از دیدن هیچ واقعه و شنیدن هیچ خبری تعجب نکنم…نباید تعجب کنم. چرا؟ در واقع آدم وقتی در برابر واقعه دچار تعجب می شود که برایش تازه باشد و من باید به خودم بقبولانم که احساس من مربوط است به چیزی، حالت و موضوعی در گذشته. چیزی که به همین حالا مربوط نیست. شاید به موضوع کارم در ارتش شاه مربوط باشد، شاید به جبهه رفتن کوچک که… یا شاید به واقعهی همسرم؟ و… پروانه؟ نمیدانم. هزار چیز میتواند باشد. اما…اما… فقط دلم میلرزد و این دیگر دست خودم نیست. بگذار بلرزد دیگر، چه بکنم! من که نمیتوان در اتاقم را کلید نکرده از پله ها پایین بروم. آخر ناچار هستم این کار را بکنم. کلیدش میکنم. البته، خوشبختانه کلاهم را جا نگذاشتهام. سرم است. با وجود این، برای حصول اطمینان دستم را بالا میبرم و یک بار دیگر هم آن را روی سرم لمس میکنم، در عین حال حواسم آن قدر سر جاش هست که بدانم باید یقهی پالتوم رو بالا بکشم تا قطرات زنجیری باران زیر یقهام فرو نرود. البته این نکته را هم در خاطر دارم که باید طوری رفتار کنم تا جوان ها ملتفت حضور امیر در زیر زمینی خانه نشوند. موردی ندارد، اما به نحو گنگی حس می کنم که رفتار امیرم و اینکه او بیش از یک سال است خود را در زیرزمینی خانه منزوی کرده، میتواند شک و شبهه ایجاد کند و میتواند کنجکاوی تحریک آمیزی را برانگیزد، آن قدر که حتی این کار به شک منجر شود. چون عقل به ظاهر حکم میکند و هیچ دلیل عقلانی یی وجود ندارد که یک زندانی سابق، آن هم پیش از چهل سالگی، خود را در زیر زمین خانهی پدری منزوی، و حتی میشود گفت زندانی کند و از گفتگو با نزدیکترین کسانش هم، تا حد ممکن، پرهیز داشته باشد. چنین رفتاری، آن هم از چنین آدمی، طبیعی است که سوء ظن بر میانگیزد و افراد مسوول را دچار کنجکاوی تحریک آمیزی بکند.واقعا امیر مجنون نیست! حتی فکرش را هم نباید به سر راه داد. من خودم بارها صدا و گفت و شنود او را با خواهرش فرزانه شنیدهام، هر چند که فرزانهی ما عادت به پرگویی دارد و احساسات خواهرانهاش را با کلمات تکراری بیان میکند، اما چون سن و سالش به امیر نزدیک است گهگاهی که مجال پیدا میکند میآید سر وقت امیر و لب پلهی زیر زمینی مینشیند و بنا می کند به واگویه کردن غصههایش.”
– ” تو چرا زیج نشستهای داداش جان؟ چی شده مگر، دنیا به آخر رسیده؟ تو یکی که اینجور نشدهای، خیلی ها مثل تو بیکار شدهاند. اینکه درست نیست آدم کنج بنشیند و خودش را مثل خوره بخورد. چی شده امیر جان، داداش جانم! آخر یکمی هم به فکر بابا باش. بعد از خبر محمدتقی پدرمان پیر شد. تو دیگر نباید او را دق مرگ کنی. بابا خیلی درد روزگار را کشیده، تو که خودت بهتر از ما میدانی. هر چه نه تو برادر بزرگ خانواده هستی، باید بیشتر به فکر خانواده باشی. به فکر ماها. من یک زن هستم، اختیارم دست خودم نیست. خودت که می دانی شوهرم آقای قربانی است. او قدغن کرده که من اینجاها نیایم. پسرم دیگر دارد چیز فهم میشود، پدرش از او بازخواست میکند؛ دخترم هم. بچهی کوچکه هم که دست و پا گیر است. قربانی حجاج به همه چیز سوء ظن دارد و می ترسد، این است که پسرم را میگیرد به بازخواست و پسرک هم نمی تواند جلوی زبانش را بگیرد و حرف میزند بالاخره. بچه است، عاقل که نیست. اما دل من دور از شماها نیست، رختهام به تنم آتشاند. ناچارم داداش جان، ناچارم با شوهرم سر کنم، مطیع باشم، شاید…شاید دیگرنتوانستم، شاید دیگر نتوانم به دیدن شماها… چون، چون قربانی می گوید که آمدن من به این جا سابقهی او را خراب میکند، برایش ممکن است مشکل پیش بیاورد. حجاج خیلی نگران وضع و کار خودش است. به شماها، به خانوادهی ما بد برچسبی زدهاند، برچسب داداش جان؛ نام بد. بام روی آدم بیفتد، اما نام روی آدم نیفتد. روضه و عزایی نیست که پا بگذارم و زنها حرف از شما نزنند. بعضیها زبان تیز دارند داداش جان. نروم که نمی شود. این جور بدنامی هم که پیش میآید خود آدم از خودش دور میشود. خود آدم از خودش دوری میکند و هر آن با هزار زبان خاموش میخواهد به دیگران بگوید و حالی کند که من خودم نیستم، من خودم نیستم، من آن خودم نیستم که در فکر شما هست! پس ناچارم داداش جان که از شماها، در واقع… از خودم دوری کنم. اما هر وقت تو را میبینم یا به فکرت میافتم، هر وقت به حال و روز پدرمان فکر میکنم که این جور شده مثل یک جوجه، گلویم از غصه ورم میکند. غمباد. و قلبم میخواهد بترکد، و آرزو میکنم آب بشوم و فرو بریزم توی زمین. امیر…امیر… داداش جان، یک کلام حرف بزن، یک کلام به من جواب بده بلات به چشمم. تو که با این حال وروزت پیش از هر کسی پدرمان را دق مرگ میکنی. آخر تو چرا ناگهان این جوری شدی؟ تو که خوب خوب بودی، تو که همه را نصیحت میکردی و چیز یادشان میدادی. شاگردهایت مثل پروانه دورت میگشتند، تو را مثل برادر بزرگ خودشان دوست داشتند… شقیقههایت دارند سفید میشوند امیر، داداش جان!”
” صداهایشان را میشنیدم و در همان حال برای بار صدم داستان منوچهر را میخواندم و دیگر سلم و تور و ایرج آن قدر بهم نزدیک شده بودند که میدیدمشان و می توانستم حدس بزنم که وضع چقدر بغرنج شده است و این آخریها چشمهای امیر را دیده بودم که تا به تا شدهاند و حالتی بین شرمساری و هول و شک، چیزی بیش از ناامیدی در نی نیهایش جا باز کرده است. موهای بلند و چرکینش روی شانههایش ریخته بود و علاوه بر موی شقیقهها، یک رگهی سفید هم درست در وسط موهایش میدیدم. من پسرم را از پشت شیشهی کدر دریچه ی زیر زمینی میدیدم، و میدیدم که مچاله و پیر میشود و هیچ کاری نمیتوانم برایش انجام بدهم. شب هایی بود که صداهای عجیب او را میشنیدم و احساس میکردم که در خواب کابوس دیده است و میتوانستم حدس بزنم که پسرم خوابهای وحشتناکی میبیند، خواب و رویا و کابوس، کابوس سقوط، سقوط آدمهایی از بامهای بلند، سقوط سنگین سنگهایی در خلاء، سقوط نوجوانی در مغاک سیاه یاس، خواب چهرهی مسخ شدهای که درد میکشد و فقط درد میکشد، خواب نعرههای وحشیانهی نومیدی، خواب مردانی که پسران خود را به مسلخ میکشند تا زودتر تمام شوند و زنهایی که رحمهای خود را میدریدند تا نطفهای در آن بسته نشود، و این تنها کارهایی بود که میتوانستند بکنند… وفریاد، فریاد یاس که مثل پنبه خفه بود، و چیزهایی عجیب و اتفاقات عجیب که من پیر شدهام تا توانستهام خود را عادت بدهم که با دیدن و شنیدنشان از تعجب شاخ در نیاورم، اما امیر هنوز موفق نشده که عجایب روزگار را عادی تلقی بکند و احساس گناه – این استنباط من است- چیزییست که بیش از استخوان لای زخم، او را آزار میدهد و امیر نسبت به من که پدرش هستم هنوز جوان است. اما انقدر جوان نیست که من بتوانم به زبان اندرز با او حرف بزنم، برای همین است که من و پسرم کم کم داریم زبان مشترکمان را گم میکنیم. چون امیر علاقهای به گفتگو ندارد و من هم شرم از حرف زدن دارم. آخر من با او از چه چیز حرف بزنم که آن چیز اعتبار سخن را بتواند حفظ کند؟ و میشود که ملتی این همه حرف ناگفته و این همه سکوت داشته باشد؟ پس فقط فرزانه است که هر از گاهی دور از چشم شوهرش، در یک فرصت دزدانه سر میرسد و سعی میکند با لحن و روحیهی عامیانه ی خود امیر را به حرف بیاورد، چون فقط او و امثال او میتوانند مصیبتهای بزرگ را در کلمات کوچک جای بدهند و کمتر نگران کم و کیف آن چه میگویند، باشند. فرزانه مثل یک زن خوب معمولی لب آخرین پلهی زیرزمین مینشیند، بچهی کوچکش را روی زانوها میگیرد و در حالی که آن دوتای دیگر از سر و کولش بالا میروند، اشک میریزد و با امیر حرف میزند و من اگر حواسم را جمع کنم، میتوانم بشنوم که میگوید -… از غصه دارم غمباد میگیرم داداش جان. اقلا به من رحم کن. من دیگر نمیتوانم ببینم که تو یکی هم داری جلو چشمم آب میشوی. هر کدامتان یک جور از دستمان رفتید. محمدتقی که آن جور، مسعود هم که… هیچ خط و خبری ازش نیست و کم کم دارم ناامید میشوم، و خواهرمان پروانه… پروانه… خواهرکم، امیرجان! هیچ چیز معلوم نیست، هیچ چیز معلوم نیست به جز مرگ، به جز مرگ. مرگی که دیگر دارد بیآبرو میشود، که حرمتش شکسته. وقتی خیال آن روزی به سرم میافتد که لابد جنازهی مسعود یا پلاکی از او میآورند، هر وقت به خیالش میافتم، از این که نمیدانم چه کاری باید بکنم خندهام میگیرد.
هر وقت به فکر روزی میافتم که جنازهی محمدتقی را آورده بودند، از اینکه نمیدانستم چه کاری باید میکردم گریهام میگیرد. مرگ و مرگ، چه قدر مرگ… برادرهایم، برادرهایم… برادرها! ببین چه پیش آمده، ببین چه اتفاقی افتاده که من میتوانم این جور اشکارا، این جور بی پروا و بی حیا از مرگ حرف بزنم! خواهرمان چه میشود، امیر، خواهرکمان؟ شهر پر است ار حجلهها و درکوچهها تابوتها راه میروند و خیابانها با خون و خونها فرش شده است و شوهر من عملهی مرگ شده، چون که تصمیم دارد… چه میدانم! و من… برادر جان، غمباد… غمباد بیخ گلویم را گرفته است و دارد خفهام میکند و تو… خاموش، خاموش… من را از این پریشانی در بیاور برادر جان، امیر… امیر!… من میبینمت که تو داری کاسته و کاهیده میشوی و این درد دارد مرا نابود میکند داداش جانم. اقلا یک کلمه… امیر!”
(زمانه – دیباچه)