این مقاله را به اشتراک بگذارید
ترجمهی منوچهر هزارخانی/
این عقیده که هنر؛ هنر است و نه نوعی تبلیغات سیاسی«عمدی»آیا به خودی خود در راه پیدایش جریانهای فرهنگی خاصی که انعکاس زمان خودند و به تقویت جریانهای سیاسی خاصی کمک میکنند؛ مانعی محسوب میشود؟ چنین به نظر نمیرسد. حتی به عکس بنظر میآید که این فکر؛ مسأله را به نحوی اصولیتر مطرح میکند یعنی انتقاد را نحوهای مؤثرتر و ثمربخشتر میدهد. وقتی این اصل را پذیرفتیم که در یک اثر هنری تنها باید در جستجوی خصوصیت هنری آن بود؛ بهیچوجه مانعی ندارد که همچنین بخواهیم ببینیم چه نوع احساس و چه نوع موضعگیری در مقابل زندگی؛ در این اثر هنری نهفته است. حتی دوسانکتیس (De Sanctis) و کروچه هم این امر را؛ از راه جریانهای استتیک مدرن پذیرفتهاند.
آنچه مطرح نیست؛ آنست که بگوئیم یک اثر به دلیل محتوی اخلاقی و سیاسیاش زیباست و نه به دلیل شکل آنکه محتوی تجریدی را در خود حل کرده و با آن یکی شده است. همچنین میتوان در این امر جستجو کرد که آیا یک اثر هنری به این مناسبت خراب از آب درنیامده است که نویسنده توسط اشتغالات عملی خارج؛ منحرف شده است و در نتیجه اثرش تصنعی و فاقد صمیمیت است؟ ظاهرا نقطهی اصلی مشاجره همین جاست: عمرو میخواهد بهطور مصنوعی یک محتوی را بیان کند و در نتیجه یک اثر هنری بوجود نمیآورد. ورشکستگی هنری این اثر خاص (زیرا که عمرو در آثار دیگری که واقعا حس کرده؛ ثابت کرده است که هنرمند است)نشان میدهد که این محتوی برای عمرو غیر قابل هضم و رامنشدنی است و هیجان عمرو در این مورد دروغی و تحمیلی است و او بواقع در این مورد خاص؛ یک هنرمند نیست بل که خدمتگزاری است که میخواهد م مورد توجه اربابان قرار گیرد. بنابراین دو نوع مسأله وجود دارد: یکی مسأله استتیک یا هنری خالص و دیگری مسأله سیاست فرهنگی (یعنی مسأله سیاسی خالص). نفی خصلت هنری یک اثر ممکنست از طرف منتقد سیاسی مورد استفاده قرار گیرد تا نشان دهد که عمرو به عنوان هنرمند به فلان جریان سیاسی تعلق ندارد و از آنجا که شخصیت او بهطور عمده هنری است؛ این جریان سیاسی هیچ نوع تأثیری در زندگی درونی و شخصیاش ندارد پس این جریان برای او وجود ندارد؛ بنابراین عمرو یک بازیگر سیاسی است و میخواهد خود را آنچه که نیست قلمداد کند و غیره. . . بدین ترتیب منتقد سیاسی عمرو را نه به عنوان هنرمند؛ بل که به عنوان«ابن الوقت سیاسی»طرد میکند.
وقتی مرد سیاسی فشار میآورد تا هنر زمانش بیانکنندهی دنیای فرهنگی مشخصی باشد؛ این یک عمل سیاسی است و نه یک انتقاد هنری: اگر این دنیای فرهنگی که برایش مبارزه میکنند؛ یک واقعیت زنده و مورد نیاز باشد؛ خود به نحوی مقاومتناپذیر توسعه خواهد یافت و هنرمندانش را پیدا خواهد کرد. اما اگر علی رغم فشاری که وارد میآید؛ خاصیت بسط مقاومتناپذیر آن دیده نشود و ظاهر نگردد؛ معنایش اینست که این دنیای فرهنگی؛ دنیائی دورغی و خیالی است و محصول فعالیتهای کتابی افراد کمارزشی است که از اینکه مردانی ارزشمندتر و بزرگتر با آنها موافق نیستند؛ گریه و زاری به راه انداختهاند. نحوهی طرح مسأله میتواند خود معیاری برای استحکام چنین دنیای اخلاقی و فرهنگی قرار گیرد: در واقع آنچه را که«خوب نوشتن» مینامند چیزی نیست مگر دفاع از هنرمندان خردهپائی که از راه فرصتطلب و ابن الوقتی از بعضی اصول طرفداری میکنند اما قادر نیستند آنها را هنرمندانه؛ یعنی از راه فعالیت خاص خود؛ بیان نمایند و در نتیجه دربارهی شکل خالصی که خود در عین حال محتوی هم هست و الخ؛ . . به مهملگوئی میپردازند. اصل صوری تمیز بین گروههای فکری و وحدت«جریان و گردش»آنها-حتی از نظرگاه تجریدی-امکان میدهد تا واقعیت موجود را درک کنیم و جنبهی خودسرانه و زندگی کاذب آنهائی را که نمیخواهند دستشان را رو کنند؛ یا افراد کمارزشی را که بطور اتفاقی در مقامات حساس قرار گرفتهاند. انتقاد کنیم.
در شمارهی ماه مارس ۱۹۳۳ مجلهی«آموزش فاشیستی» (Educazione (Fascista به مقالهی جدلی آرگو علیه پل نیزان (Paul Nizan) تحت عنوان«فکر ماوراء مرزی» (idee d’oetre Confine) رجوع کنید؛ که دربارهی ادبیات نوینی است که میتواند از راه یک نوسازی فکری و اخلاقی کامل پدید آید. بنظر میرسد آنجا که پل نیزان شروع به تعریف نوسازی کامل پایههای فرهنگی میکند و حدود و دامنهی تحقیق را معین میکند؛ مسأله را بطور درست مطرح نموده است. تنها ایراد وارد آرگو این است: عدم امکان جهش از مرحلهی بومی و ملی برای فرهنگ نوین و خطر«کسموپولیتی» طرز فکر نیزان. از این نقطهی نظر بسیاری از انتقادات نیزان به گروههای روشنفکری فرانسه-از N. R. F و پوپولیسم (Populism و غیره گرفته تا گروه«لوموند»۱-باید مورد بررسی مجدد قرار گیرند. نه به خاطر اینکه این انتقادات از نظر سیاسی درست نیستند. بل که به این مناسبت که امکان ندارد ادبیات نوین جز«به شکل ملی»و از راه التقاط و ترکیبهای مختلف-و کم و بیش دورگه-به وجود آید. تمامی جریان را باید بطور کامل مورد بررسی قرار داد و بهطور عینی مطالعه کرد.
از سوی دیگر در مورد رابطه بین ادبیات و سیاست؛ نباید این معیار را از نظر دور داشت که ادیب باید کمتر از مرد سیاسی«متعصب» (Sectaire باشد ولی این امر تحت شکل ظاهریاش متناقض جلوه میکند: برای مرد سیاسی هر تصویری که از پیش«ثابت»باشد. ارتجاعی است زیرا که او مجموع جنبش را در حال تحول در نظر میگیرد. هنرمند به عکس باید تصویرهای «ثابت»و به قالب نهائی ریختهشده داشته باشد. مرد سیاسی انسان را نه فقط (۱)-گروه Le Moade در ۱۹۲۸ توسط هانری باربوس H. Barbusse به وجود آمد و نقش مهمی در اتحاد کارگران و روشنفکران در جبههی واحد ضدفاشیستی بازی کرد. (م)
آنطور که هست بل که در عین حال آنطور که میباید باشد تا به هدف معینی برسد؛ تصور میکند. کار او درست عبارتست از واداشتن انسانها به جنبش؛ به خارج شدن از وجود کنونی خود تا بتوانند بهطور جمعی به هدف موردنظر برسند؛ یعنی خود را با این هدف«مطابق کنند». درحالیکه هنرمند الزاما جنبههای فردی و مطابقتنیافتهی«موجود»را در لحظهای معین؛ به نحوی واقعبینانه (رآلیستی) معرفی میکند. به این جهت از نظر سیاسی؛ هرگز مرد سیاسی از هنرمند راضی نیست و نمیتواند باشد؛ چه او را همیشه عقبتر از زمان خود و در پس جنبش واقعی مییابد. اگر تاریخ جریان مداومی است از رهائی و خودآگاهی؛ پس واضح است که هر مرحله؛ از از نقطه نظر فرهنگی- زود پشت سر گذاشته میشود و دیگر جالب نخواهد بود. به نظر من باید همهی این عوامل را برای ارزیابی قضاوتهای نیزان در مورد گروههای نامبرده در نظر گرفت.
اما از نظر عینی؛ هم چنانکه حتی امروز هم دیده میشود؛ ولتر در میان قشرهائی از اهالی باب روز است همانطور که این گروههای ادبی و تمام ترکیبهائی که این گروهها نمایندگان آنند میتواند باب روز باشد. و هست. در این صورت «عینیت»یعنی اینکه رشد نوسازی اخلاقی و فکری در میان تمام قشرهای اجتماعی همزمان نیست. به عکس یادآوری این نکته؛ خالی از فایده نیست که حتی امروز بسیاری طرفدار پتولهمه هستند و نه طرفدار کپرنیک۱.
اعتقادات ۲گوناگوناند و مبارزات گوناگونی هم میشود برای«اعتقادات» نوین و نیز ترکیبهای مختلف بین آنچه وجود دارد (و آنچه را از زوایای مختلف میتوان دید)و آنچه که برای ساختنش کوشش میشود (و بسیاری در این جهت فعالیت مینمایند). تنها در نظر گرفتن یک خط از جنبش پیشرو که میگوید تمام دستآوردها به روی هم جمع میشوند و خود منشأ دستآوردهای تازهای میگردند؛ یک اشتباه فاحش است. زیرا نه تنها خطها بسیارند؛ بل که حتی در «پیشروترین»این خطوط هم حرکت به عقب وجود دارد. به علاوه نیزان قادر نیست مسألهای را که (ادبیات عامیانه)اش مینامند مطرح کند. یعنی مسأله موفقیت ادبیات پاورقی را (رمانهای ماجرائی؛ پلیسی؛ وحشتناک و غیره) در نفوذ بین تودههای مردم؛موفقیتی که مرهون سینما و روزنامه هم هست. و
معذلک همین مطلب است که مهمترین بخش مسأله ادبیات نوین-به عنوان تظاهر یک نوسازی فکری و اخلاقی-را تشکیل میدهد. زیرا که تنها از میان خوانندگان رمانهای پاورقی است که میتوان برای ایجاد پایهی فرهنگی یک ادبیات نوین؛ خوانندگان لازم و کافی را انتخاب کرد. به نظر من مسأله باید اینطور باشد: چطور گروه نویسندگانی به وجود بیاوریم که از نظر هنری؛ برای رمان پاورقی همان باشد که داستایفسکی برای اوژن سو و سولیه بود؛ یا برای رمانهای پلیسی همان باشد که چسترتون (Chesterton) برای کنان دویل (Conan doyle) یا والاس (Wallace) بود؟ از این دیدگاه باید بسیاری از افکار پیشساخته را به دور ریخت. ولی به خصوص باید فکر کرد که نه تنها نمیتوان این ادبیات را به انحصار خود در آورد؛ بلکه در این راه باید با تشکیلات عظیم منافع مؤسسات انتشاراتی هم مقابله کرد.
رایجترین سابقهی ذهنی در این مورد آنست که ادبیات نوین باید عین فوتوریسم (Futurisme) یک مکتب هنری با ریشه و مبدأ روشنفکری باشد. مقدمهسازی ادبیات نوین باید الزاما تاریخی؛ سیاسی و تودهای باشد و باید آنچه را که فعلا وجود دارد؛ از راه جدل یا هر راه دیگری به پختگی برساند. مهم اینست که ادبیات نوین؛ ریشههای خود را در خاک برگ فرهنگ توده فرو کند؛فرهنگ توده همانطور که هست؛ با ذوقها و تمایلاتش؛ با دنیای اخلاقی و فکریاش. حتی اگر عقبافتاده و امل باشد.
پی نوشت:
(۱)-دو سمبل از دو طرز فکر: جغرافیدان یونان باستان که میگفت زمین؛ مرکز عالم وجود است و کپرنیک که اولبار اظهار داشت زمین تنها یکی از سیاراتی است که به دور خورشید میگردد. (م)
(۲)-در متن ẓConformismesẒ آمده است. (م)
(آرش)
نگاهی به زندگی و آرای آنتونیو گرامشی
ترجمه ی میثم بهروش/ آنتونیو گرامشی (۱۸۹۱-۱۹۳۷) نظریه پرداز مارکسیست ایتالیایی ست که بیش از هر چیز به خاطر تبیین مفهوم “هژمونی”(۱) شهرت یافته است.او که یکی از بنیانگذاران حزب کمونیست ایتالیا بود(۱۹۲۱) در سال ۱۹۲۶ به دست فاشیستها زندانی شد و باقی عمرش را در زندان گذراند.
وی با وجود وضع نامساعد جسمی در زندان نیز به مطالعه و نویسندگی ادامه داد. نتیجه پژوهش های او که پس از سقوط فاشیسم در کتابی با عنوان “یادداشت های زندان” (۲)(۱۹۲۹-۱۹۳۵) منتشر شد، جوهره نظریات او را تشکیل می دهد که به نوبه خود سهم شایانی در تکامل نظریه مارکسیسم داشته است.
شاخصه های اصلی نظریات مارکسیستی گرامشی عبارتند از زیر سوال بردن جبر اقتصادی و رد ایده قوانین تاریخ. این نظریات به بهترین شکل در سخنان او درباره انقلاب روسیه تبلور یافته اند؛ به زعم وی روی دادن انقلاب در کشوری که عمدتاً مبتنی بر نظام ارباب رعیتی ست به منزله ابطال نظریه مارکس است هر چند انقلابیون از آرای مارکس و رهنمود های او بسیار الهام گرفته باشند.
آنچه برای گرامشی حائز اهمیت است قوانین شبه طبیعی ای نیستند که در تکوین انسان منشا اثرند، بلکه آگاهی انسان ها از خویش، جامعه و جایگاهشان در تاریخ است. انسان ها موجوداتی کاملا تاریخی تلقی می شوند که در نتیجه تجربه زندگی اجتماعی نه تنها قادرند تاریخ خود را بسازند بلکه می توانند طبیعت انسانی را نیز مدام شکل دهند.
این گفته ها دست کم به دو نکته مهم در نظریه گرامشی دلالت دارند:
اول اینکه اقتصاد نمی تواند به شکلی ساده و روشن سرنوشت سایر ابعاد جامعه را تعیین کند. انقلاب امری گریزناپذیر و محتوم نیست که صرفا بر اثر تضاد نیروها و روابط تولید به وجود آید، بلکه زمینه آن را باید از طریق گسترش آگاهی طبقات ستمدیده مهیا کرد.
به عقیده گرامشی، اعتقاد به جبر اقتصادی و محتوم بودگی انقلاب شبیه به اعتقاد دینی به رستگاری و تقدیر ازلی ست. (۳)
اینکه ستمدیدگان نارضایتی خود را از شرایط حاکم بر زندگی شان ابراز می کنند حاکی از نوعی “معرفت عمومی” ست(۴) اما این معرفت هنوز به محک پژوهش نقادانه گذارده نشده است. انقلاب مستلزم آزادی روحی طبقه ستمدیده است که آن را از مفعولیت صرف قدرت های تاریخی خارج کرده و به یک عامل اصیل تاریخ مبدل می سازد. بعلاوه، این پدیده پیش از تحقق واقعی و عینی آن قابل پیش بینی یا قابل فهم نیست.
انقلاب (و در واقع آینده تاریخ به طور کلی) تنها در بطن تحققش “پیش بینی” می شود [یعنی زمانیکه پیشاپیش شروع شده یا در حال وقوع باشد] چرا که این رویداد دربرگیرنده تغییری بنیادین در تجربه زندگی اجتماعی و اندیشه یا آگاهی [انسان ها]ست.
دوم اینکه گرامشی پایه های نظریه مارکسیسم و به ویژه ادعاهایی را که در جهت تشکیل “علم”(۵) مارکسیستی مطرح می شوند، مورد تردید قرار می دهد. او احتمال دستیابی به هر نوع جایگاه غیرتاریخی “عینی” را که از فراز آن بتوان به جامعه بشری نگریست، رد می کند.
اگر نظریه ای به منزله “حقیقت” قلمداد می شود، بدین دلیل نیست که با وضع واقعی جهان-یعنی جهانی فارغ از ارزش ها و تعصب های منافع طبقاتی- مطابقت می کند(برای نمونه از طریق بازنمایی قوانین آهنین و تزلزل ناپذیر تاریخ)، بلکه از آن روست که به موثرترین شکل به نیاز های خاص سیاسی و اجتماعی آن برهه از تاریخ پاسخ می گوید.
هر نظریه ای ، خود الزاما فرآورده ای تاریخی و فرهنگی ست و از این رو “علم” مارکسیستی ای که مستقل از جایگاهش در بستر جامعه ای خاص اعتبار جهانی داشته باشد ، وجود ندارد.
بنابراین، گرامشی ادعاهای “حزب مردم”(۶) را به چالش می کشد؛ ادعاهایی مبنی بر داشتن جایگاهی عینی یا علمی که برتر از آگاهی پرولتاریا بوده و از لحاظ سیاسی مقدم بر آن است (که در تباین آشکار با لنینیسم و دفاع گئورگ لوکاچ(۷) از آن قرار دارد)[به گونه ای] که تحت تاثیر آن می توان پرولتاریا را به اقدام انقلابی واداشت.
مارکسیسم عمدتا یک “فلسفه کنش”(۸) است که مراحل فکری و عملی مبارزه ستمدیدگان برای دستیابی به خودآگاهی و خویش فهمی را در هم می آمیزد.
گرامشی در مخالفت با نظریه پردازان حزب لنین از “روشنفکران ارگانیک”(۹) دفاع می کند. هر طبقه ای زمانیکه به قدرت می رسد پیکره ای از روشنفکران را پرورش می دهد که تجربه واقعی آن طبقه را(هم در فلسفه و هم در هنر) اعلام کرده و از این طریق با ایده ها و ارزش های روشنفکران دیگر طبقات مقابله می کنند. به زعم گرامشی، مارکسیسم این اصل محوری را فراموش کرده است.
در چنین بستری ست که گرامشی به تحلیل و واکاوی مفهوم هژمونی می پردازد. طبقه غالب سرمایه دار نه صرفا از طریق تهدید به خشونت ( یعنی با بهره گیری از پلیس و نیروهای مسلح) بلکه با ارائه منسجم و قانع کننده افکار و تجربیاتش به مثابه اصول متعارف و معتبر، بر جامعه حکومت می کند.این کار از طریق نهادهای جامعه مدنی نظیر رسانه های گروهی، کلیسا، مدرسا و خانواده صورت می گیرد.
لیکن، دقیقا بدین دلیل که این شکل هژمونیک از کنترل سیاسی جامعه با رضایت و موافقت طبقات فرودست همراه است، افکار مذکور را صرفا نمی توان بر این طبقات تحمیل کرد. [چرا که] طبقه ستمدیده اندیشه هایی را که بر آن تحمیل می شود منفعلانه نخواهد پذیرفت.[از این رو] طبقه غالب باید افکار و اندیشه هایش را با تجربیات و نیازهای طبقات فرودست تطبیق دهد.
به علاوه، طبقات فرودست نیز این افکار را به گفتگو گذاشته و آنها را به منظور تطبیق دادن با تجربیات روزمره شان که کاملا متفاوت با این افکارند مجددا تفسیر می کنند. روشنفکر مارکسیست می تواند این هژمونی غالب را به چالش بکشد.
برای این کار او باید تنش هایی را که میان اندیشه های مذکور و تجربه [واقعی موجود] و بنابراین میان عقایدی که مردم پذیرفته اند و رفتار عملی جامعه به وجود می آید آشکار کند، رفتاری که از نظر گرامشی بیانگر آگاهی واقعی مردم است.
بنابراین بنیان یک فلسفه ناظر به عمل نه در روایت های بزرگ تاریخی بلکه در توجه [آگاهانه] به تجربه عینی ستمدیدگان شکل می گیرد.
پی نوشتها(توضیحات از مترجم است):
۱- hegemony : نوعی سلطه پنهان است که از طریق فرهنگ و بدون توسل به نیروهای قهریه اعمال می شود. این مفهوم در پایان مقاله به تفصیل شرح داده شده.
۲- ” The Prison Notebooks”
۳- گرامشی با بیان این نکته به نظری مارکس ایراد می گیرد. مارکس معتقد بود که جبر اقتصادی که بر اثر تضاد نیروها و روابط تولید (میان کارگر و کارفرما) به وجود می آید و موجب استثمار طبقه کارگر و ارتقای طبقه سرمایه دار می شود، طغیان طبقه کارگر و بدین ترتتب وقوع انقلاب را ضروری می کند.
گرامشی با طرح نظریه هژمونی ، حتمیت انقلاب را رد می کند یعنی زمانیکه هژمونی حاکم است طبقات ستمدیده و ستمگر بدون تضاد چشمگیری در کنار هم زندگی خواهند کرد. از این رو وی بر گسترش آگاهی طبقات ستمدیده تاکید می کند.
۴- common sense
۵- science
۶- Community Party : منظور نویسنده حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی ست که که در سال ۱۹۱۷ (انقلاب اکتبر روسیه) به رهبری لنین تاسیس شد.
۷- Georg Lukács فیلسوف ، نظریه پرداز و زیبایی شناس مجار(۱۸۸۵-۱۹۷۱)
۸- Philosophy of praxis
۹- organic intellectuals