این مقاله را به اشتراک بگذارید
این تک گویى به عنوان جلوهاى از همبستگى با واسلاوهاول، براى اجرا در فستیوال تئاتر آوینیون در ۲۱ جولاى ۱۹۸۲ نوشته شده.
***
نویسنده وارد مىشود. پیراهن و شلوار به تن دارد. دستهاى نامهی پستى به همراهش است. مىنشیند، نامهها را یکى پس از دیگرى مرور مىکند؛ از یک مشت نامه، دو تاى مهّم را جدا مىکند و بقیه را-بعد از لحظهاى دو دلى-توى سبد زباله مىاندازد. بىدرنگ، یک محبوس وارد مىشود، چهل واندى است، لباس خاکسترى چروکى پوشیده. مىنشیند. نویسنده به چهرهی او، رودررو نمىنگرد.
نویسنده: بله.
[مکث مختصر]
عجیبه! اغلب به تو فکر مىکنم، درحالىکه ما باهم دیدار مختصرى داشتهایم، آن هم خیلى وقت پیش.
[به سبد زباله دست مىبرد، نامههایى را که در آن ریخته، دوباره برمىدارد. ]
فکر مىکنم هر وقت که یک خروار از این مزخرفات به دستم مىرسد، آن اتفاق مىافتد. هر ماه پنجاه پوندى از اینها مىرسد. ظاهرا من جزو لیست اصلىام. این را نگاه کن. . . [اسامى فرستندهها را مىخواند] “انجمن تحریم بمب” ، “انجمن خانواده” ، “نجات کودکان” ، “بنیاد سرخپوستان آمریکا” ، “دوستداران هنر” ، “سازمان ملّى بانوان” ، “مبارزه با کو کلاس کلانها” ، “عضو بین الملل” ، “حفاظت سنترال پارک” -یک همچنین چیزهایى، “نجات حیوانات” ، “نجات آفریقا” ، “نجات جنگلهاى انبوه” ، نجات، نجات، نجات، نجات، . ذهن نمىتواند به سادگى همهی اینها را جدّى بگیرد. چیزها نمىتوانند درست به همین بدى باشند.
[مکث مختصر]
گرچه-باید بگویم، همهی اینها تو را به خاطرم مىآورد. وضعیت تو، به نظر بدتر از دیگران است، اگرچه. . . دقیق نمىدانم چرا. شاید به واسطهی سرمایهگذارى گزافى است که خیلى از ماها روى سوسیالیسم کردهایم. آنهایى که فقط نام خود را سوسیالیست گذاشتهاند باید پندار را محبوس کنند. . . دقیقا همین است، نه؟ -نبرد بر سر پندارها. شاید هم به این دلیل است که محبس تو غربتر از وین است. تو تقریبا در میدان برد صداى ما قرار دارى. تقریبا مىتوانى صداى ما را بشنوى. فکر مىکنم. واقعا. دلیلش هرچه باشد، من به واقع خیلى به تو فکر مىکنم.
[مکث مختصر]
مرا به یاد نویسندهی دیگرى که سالها پیش در نیویورک مىشناختم مىاندازد. نهایت هنرمندى-اینطور فکر مىکردیم. شاعر و بازى نویس. سرشار از وعده و وعید، اما شدیدا دچار ترس از مکانهاى بسته بود. نمىتوانست سوار آسانسور شود. و چون زن و شوهر پولى در بساط نداشتند، هر دو در این اتاق تنگ زندگى مىکردند، که عاقبت هم کارش را به جنون کشاند-نیمى از شب را در خیابانها قدم مىزد. (آن وقتها قدم زدنهاى شبانه ایمنتر از این روزها بود. ) بههرحال. . . در بیچارگى، به نوشتن متن آگهى براى. . . فکر مىکنم جنرال موتورز پرداخت. که به او اجازه داد تا به آپارتمان بزرگترى اسبابکشى کند، و هیجانهایش فروکش کرد. سالها گذشت و من او را باز دیدم و طبیعتا مىخواستم بدانم روى چه چیزى کار مىکرد. اما، شاعرى، مرده بود، بازىنویسى هم، همینطور، چیزى که او مىخواست نشانم دهد این پروندهی نازک آگهى بود. در حقیقت آنقدر محبوب شده بود که شرکت دفتر ویژهاى در طبقهی همکف آسمانخراششان به او داده بود تا بتواند از آسانسور دورى کند. دیگر مرد میانسالى شده بود، و این. . . واقعا. . . تکان دهنده بود وقتى آدم مىدید آنقدر به کارهایى که در تملّق جنرال موتورز کرده افتخار مىکند. در واقع پیشنویسهاى مختلفش را نشانم داد و متذکر شد که آنقدر ایدههاى گوناگون را جابهجا کرده تا مفهوم کلّى کامل شده. من همچنان نگاه پیروزى را در سیمایش مىدیدم. نمىشد براى او خوشحال نبود-اویى که آن همه فضا در دور و برش به دست آورده بود. روشن است که دیگر با هیجانهاى کهنهاش زندگى نمىکرد. به نظرم حالا واقعا از زندگى خشنود بود، و با حسى نیرومند از فضیلت. زندگى او حالا زندگى به وضوح موفقى بود که جایگزین یک شاعر شده بود.
[مکث مختصر]
بعد، به تو فکر کردم. فضایت را از تو گرفتهاند، نه؟ -براى اینکه از نوشتن آگهیهایشان سرپیچى کردهاى. در حیرتم که چرا بیشتر از هر چیز، قدرت به ستایش عشق مىورزد، امّا آدم مىتواند پنجاه راهحل دیگر هم از این میان بیرون بکشد و هیچ کدام هم چیزى را برایت تغییر ندهد. در نتیجه، فکر مىکنم باید همهچیز را به سطح معیارهاى اخلاقى ارتقاء بدهیم. معیار اخلاقى جایى است که در آن هیچ چیز تغییر نمىپذیرد. هر چیزى، هم هست و هم نیست؛ درست مثل فکر کردنهاى گهگاهى من به تو. در واقع، این فکر کردنها، ما را به طریقى به هم پیوند مىزند. به شکلى غیر قابل بیان، ما ادامه یکدیگریم. . . تو، در آن تاریکىاى که، بر پندارهایت پنجه مىکشند، و من در این بیرون، در فضایى که به. . . خیلى. . . فکر مىکنم.
[او انبوه درخواستها را درون سبد مىاندازد. ]
انبوه دیگرى فردا خواهد رسید. و روز دیگر و دیگر. [مکث مختصر]تصورش را بکن. . . اگر تمامش کنند! یعنى ممکن است؟ البتّه که نه. همچنانکه روزها پىدرپى از راه مىرسند، پست هم این درخواستهاى نیکوکارى را خواهد آورد. و بالاخره به طریقى، این کارهاى نیک خواهند شد. پس دوست عزیز، ما جاى تو را برایت نگاه خواهیم داشت.
نویسنده به سمت ماشین تحریرش مىرود و ماشین مىکند. محبوس، بعد از لحظهاى، برمىخیزد و بیرون مىرود. نویسنده به نوشتن ادامه مىدهد.
کلک – ۱۱