این مقاله را به اشتراک بگذارید
تنها ۳۲سال عمر کرد (۱۳۴۲-۱۳۱۰)، در بیست سالگی داستاننویسی را آغاز کرد و در بیست و پنج سالگی اولین و آخرین کتابش مجموعه داستان «خرگوشها» (۱۳۳۵) را منتشر کرد. این مجموعه داستان و آثار پراکندهای که در نشریات منتشر میکرد، از او سیمای نویسندهای مستعد و آیندهدار را در دههی سی و اوایل دههی چهل به نمایش گذاشت. اما متاسفانه عمری کوتاه داشت و در سال ۱۳۴۲ در اثر یک سانحه رانندگی درگذشت. داستانهایش را غالبا از منظر حیوانات مینوشت و بیشتر دغدغه مضمون داشت.
داستان کوتاه «پرواز» یکی از موفق آثار اوست که پس از مرگش در مجلهی«آرش» منتشر شده.
***
پرواز
ایرج پزشکنیا
“آه! دیریست کاین قصه گویند از بر شاخه مرغی پریده مانده برجای ازو آشیانه. . . ”
نیما
عاقبت یکروز غروب در قفس بازماند. قناری کوچک مدتها آرزوی چنین لحظهای را میکشید. از آنروزی که بیاد داشت توی یک قفس محبوس بود. نمیدانست کی او را بآنجا انداخته است. شاید اصلا توی همان قفس بدنیا آمده بود. حالا دیگر همهچیز برایش خستهکننده شده بود. تا کی میوانست از روی یک چوب روی چوب دیگر بجهد یا پنجههای باریکش را لای سیمها بند کشد و چهچه بزند. اصلا از چهچه زدن هم بیزار شده بود. برای کی چهچه بزند؟ باز روزهای بهار و تابستان یک چیزی بود، قفس او را، روزها بشاخهی درختی آویزان میکردند. آفتاب مطبوعی باو میتابید و گرمش میکرد. گنجشکها روی شاخههای درخت، بالای سرش مینشستند و بلند میشدند و جیکجیک آنها او را مست میکرد. وقتی که دستهجمعی به پرواز در میآورند، دلش میخواست از لای سیمهای قفس بیرون رود، پرکشد و بدنبال گنجشگها زیر آسمان آبی گردش کند. وقتی که آنها لب حوض مینشستند و آب میخوردند، او نیز کنار کاسه لعابی کوچکی که در کنج قفس گذاشته بودند میرفت و بالهای خود را در آن میشست. آرزو داشت که او هم میتوانست یکبار کنار حوض بنشیند و مانند گنشجگها آب سیری بخورد. در قفس خودش، هرگز نه سیر شده بود و نه آب راحتی خورده بود. از همهچیز آن بدش میآمد. . . . ولی باز روزهای تابستان و بهار یک چیزی بود. میشد آنرا تحمل کرد. اما حالا دیگر نمیتوانست تاب بیاورد. قفس او را توی یک راهرو گذاشته بودند که از آنجا هیچچیز معلوم نبود. فقط از سوراخ سقف آن یک تکه از آسمان معلوم بود و قناری کوچک همیشه بآن نگاه میکرد. گاهی کلاغی را میدید که بسرعت میگذرد و زمانی از همان سوراخ گربهی سیاهی سر میکشید که او هرگز نتوانسته بود بچشمانش نگاه کند. شبها سردش میشد. آبی که توی قفسش میگذاشتند یخ میزد و او همیشه در کنجی کز میکرد و بصداهای گوناگون که هیچوقت قطع نمیشد گوش میداد.
دلش میخواست میتوانست از لای سیمهای قفس بیرون رود، آنگاه خودش میدانست و خودش. زیر آسمان آبی راهی را میگرفت و میرفت و حالا. . . . در قفس باز مانده بود و او میتوانست همهی اینکارها را بکند. صدای کلاغهای را میشنید و لرزش خفیفی زیر بالهایش راه میافت. او همیشه از کلاغها میترسید. چندبار روی چوبهای قفس باینطرف و آنطرف جست زد. چند دانه ارزن خورد و ناگهان بدون آنکه هیچ فکر کرده باشد پر کشید و از قفس بیرون رفت و خود را بلب سوراخ سقف رسانید. روی یک آجر شکسته نشست و بدوروبرش نگاه کرد. قلبش داشت از حرکت میایستاد. سینهاش بالا و پائین میشد. او هرگز پرواز باین دوری نکرده بود. باد سردی میوزید و روی پرهای ریز تنش موجی بوجود میآورد. آفتاب هنوز کاملا پائین نرفته بود و بر سر شاخههای خشک درختها و بر لب بامهای بلند و آندورها روی کوههای پربرف میتابید. قناری کوچک دیگر هیچچیز نمیفهمید. حتی از کلاغهائی هم که دستهدسته از بالای سرش میگذشتند و غارغار میکردند نمیترسید. میخواست زیر آسمان آبی گردش کند. میخواست خودش را به نوک طلائی درختها برساند و در آنجا بیاد روزهای بهار، آفتابی به پرهای سردش برساند.
بالهایش خسته بود. اما او بهیچچیز نمیاندیشید. باز هم میبایست پرواز کند. چشمانش را به نوک درختانی که از اشعهی خورشید زرین شده بود، دوخته بود و ماتش برده بود. فشاری به بالهایش داد و باز به پرواز درآمد. چرخی زد و خود را بشاخهی درختی رسانید. اما آفتاب خیلی بالا بود و میبایست باز هم پرواز کند. از شاخهای بشاخهی دیگر میجست، دمی میجنباند و به بالای سرش نگاه میکرد و باز بشاخه بالائی پر میزد. از حرکات او چند برگ خشک که هنوز لای شاخهها بند بود، رها شد و پائین افتاد. سرانجام به شاخهای جست که آفتاب به آن تابیده بود. بالاتر از آن دیگر شاخهای وجود نداشت. آسمان آبی بود و دیگر هیچ، کلاغها هم هنوز پرواز میکردند.
لحظهای بخورشید نگاه کرد. کوهها برای بلعیدنش دهان گشوده بودند و قناری کوچک هنوز خودش را گرم نکرده بود که آنرا فرو بردند. سردی باد بیشتر میشد و لحظهای بعد انگار گرد خاکستری رنگی به همهجا پاشیده باشند، جز تیرگی چیزی معلوم نبود و قناری کوچک ناگهان خودش را میان تاریکی یافت. پاهایش میلرزید، میترسید نتواند خودش را روی شاخه نگاه دارد. هوا تاریک شده بود. دیگر نمیتوانست روی درخت بند شود. پشتبامی را در نظر گرفت و به آنسو پرواز کرد. بالهایش سنگین بود و باد او را باینطرف و آنطرف میبرد و وقتی به آن بام رسید دیگر بالی برایش نمانده بود. انگار بالهای سبک او را ناگهان با بالهای آهنین عوض کرده بودند.
مدتی به اینسو و آنسو نگاه کرد. از آسمان آبی خبری نبود و جای آن را سیاهی هراسانگیزی گرفته بود. ناگهان صدائی بگوش قناری کوچک رسید. صدائی که مثل صدای خودش بآن آشنا بود. صدای آن گربهی سیاه که همیشه از سوراخ بالای راهرو سر میکشید و او هرگز نتوانسته بود بچشمانش نگاه کند. صدای گربه لحظه بلحظه نزدیکتر میشد.
باد به شدت خود افزوده بود و کمکم لای درختها و روی شیروانیها زوزه میکشید. برقی در چشمهای گربه درخشید و همینکه پرندهی کوچک آنرا دید بهوا برخاست. دیگر جائی را نداست که فرود آید. از گربه میترسید. از تاریکی میترسید. با بالهای سخت و سنگینش بهمراه باد در آسمان چرخ میزد و راهی را میجست. زیر و بالا میشد و گاهگاه باندازهای بالهایش خسته میشد که بناچار خود را در فضا رها میکرد و باد او را باینطرف و آنطرف میبرد. سرگردان شده بود. دیگر چشمانش هم چیزی را نمیدید. در میان ظلمت چرخ میزد و در جستجوی قفسش بود. راهی را میجست که باز او را به آن راهروی تنگ، بکنار آن کاسهی آب، بکنج قفسش برساند. اما باد او را با خود میبرد و در میان تاریکی چرخش میداد. . .
انتشار در «مد و مه»، هفدهم اسفند ۱۳۹۰
4 نظر
نیره حسینی
درود- گزینش زیبایی بود و مرا با خود به ژرفای درونم برد. افسوس که نویسنده عمری بیشتر نداشت تا آثاری از این دست بیشتر بیافریند. کوتاهی و روانی ی داستان از امتیازات خوبش بود که خواننده را به همراهی می کشاند. اگر چه با شخصیت چندانی رو به رو نیستیم ولی گویی هنگام خواندن آن در میان انبوهی از شخصیت ها غرقیم. روایتی آشنا از زندگی.. زندگی ای که مال هیچ کدام مان نیست ولی “عادت” ما را به آن خو داده است. ترس، همزاد همیشگی و اضطراب و … داستان به سادگی و با هنرمندی ی بسیار شرایط وجود و زندگی را به تصویر کشیده و بیان کرده. به راستی توانایی ی نویسنده در سامان بخشیدن به این معنا ستودنی است. اگر بخواهم از حسم بگویم باید بگویم همان حسی را دارم که قناری هنگام نگریستن به گنجشک های آزاد داشت و این بدترین حسی است که انسان آن را تجربه می کند. کدام بهتر است؟ گنجشکی ازاد بودن یا یک قناری در قفس یا شاید آن گربه ی سیاه… باد و کوه و آسمان و تاریکی و شب و کلاغ ها… همه دنبال قفسی می گردند!
نیره حسینی
برگشتم تا پرواز سیمین بزرگ و دوست داشتنی را تسلیت بگویم. او روز رفتن را نیز همچون گزینش های جذاب نویسندگی اش هوشمندانه انتخاب کرد. هم زمان با روز جهانی ی زن که البته در تقویم های ایران جایی ندارد، ما را با کره ی خاکی تنها گذاشت. یادش پاینده و گرامی
سیمین گرامی! دوستت داشتم… دوستت دارم … دوستت خواهم داشت. با جلال باشی، بانو!
درقلمرو داستان
very nice
مهر
با این داستان خو گرفتم افسوس بر این زندگی ملعون که ما را با خود به ناکجا آبانیفتم رد
معصومه پزشک نیا هستم دختر ایرج پزشک نیا
واقعا گریم میگیره وقتی یاد پدر عزیزم میفتم چه سرنوشت کوتاهی زندگی برای پدرم رقم زد
در ضمن اگر عکس های من را میخواهید ببینید در instaهمیشه حضور گرمم حس میشو
در خال حاضر با مرگ پدرم پیشرفت زیادی داشام