این مقاله را به اشتراک بگذارید
شانزده خردادماه درگذشت هوشنگ گلشیری بود. که باوجود نبودن او تبدیل به پروسهای از بازخوانی، نقد، یادآوری و تماشای امضای پررنگ او بود در ادبیات ایران. این فرآیند حضور و زندگی در ذهن نویسندگان جدید ایران به گلشیری وضعیتی چند سویه بخشید. از سویی، با حجمی از اقتدار روایی – زیباییشناسانه روبهرو بودیم که سایه بلند او را بر داستان ایران نشان میداد و از سویی دیگر، نوعی آداب و اخلاق زیستی – هنرمندانه را درک کردیم که مولفههای بارزی از آن مانند پدرخواندگی، فضای بعد از نبودن نویسنده را به شکلی به او پیوند میزد.
به همین دلایل و به خاطر اسلوبهای داستانیایی که گلشیری برپا دارنده آنها بود میتوان گفت که او بعد از صادق هدایت، تاثیرگذارترین داستاننویس ایرانی است. او که از مکتب اصفهان آمده بود شکلی از ذهن انتقادی را وارد امر روایی کرد که آراستگی زبان و تاریخ نگری از علل لازم آن بود. به واقع هوشنگ گلشیری که به شدت به اشکال مختلف روایت در ادبیات کهن وابسته و دلبسته بود، به نحوی مدرن بودن را جایگزین امر سنتی کرد که شکاف عمیق میان این دو به شدت نمایان بود و این دوپارگی اخلاقی، تاریخی و زبانی از نخستین آثارش تا آخرین آنها حضور دائمی دارد.
او شکلی از اخلاق و روابط سنتی را با توجه به مصادیق عینیشان بازآفرینی کرد تا با استفاده از بستر به وجود آمده تردیدهای کاملا مدرنش از جمله فروپاشی ذهن اخلاقی، عدم تعین زمانی شخصیتها، گذشتهنگری پر رمز و راز و از همه مهمتر تنهایی و بلاتکلیفی را روایت کند. به همین دلیل روشن، هوشنگ گلشیری نه به دنبال کشف حقایق از یادرفته بود ونه در جستجوی تکههای گمشده تاریخی و این ناصوابترین ایدهای است که میتوان درباره نویسنده «شازده احتجاب» و «نمازخانه کوچک من» داشت. گلشیری بیش از هر چیزی از تقابل ذهن مدرن و ذهن تاریخنگر مینوشت با وضعیتی که در آن آدمها، مکانها و زمانها صامت، راکد وتقدیس شده بودند.
البته این حرکت از بیشتر نوشتههای داستانی او براساس نابخردانگی شخصیتهای اصلی او و توجه به ناآگاهیشان شکل میگیرد.او قهرمانهای شازده احتجاب، جبهخانه یا حتی جننامه را در وضعیت و حالتی قرار میدهد تا جنون ناتورالیستی ذهنیشان. آنها را با زمانها یا قطعاتی آمده از گذشته یا ناشناخته درگیر کند و اوهام و غرایبی بسازد تا طی آن کارکرد روانشناختی روایت برجسته و دوچندان شود. بر این پایه هوشنگ گلشیری نویسنده ناآگاهی انسان ایرانی است مقابل ترفند و حجم سنگین تاریخ و زمان. این انسان به کندی از وضعیت رئالیستیاش جدا میشود و چنان در زمان فرو میرود که ناگهان خود یکی از اجزای آن میشود و این مهمترین ذهنیت انتقادی گلشیری است نسبت به اخلاق و رفتار زیستی انسان معاصرش.
جنون و رگههای مشخص و روشنی که از روانپریشی، که در بسیاری قهرمانهای او وجود دارد، در عینیترین حالت داستان با «مردی با کراوات سرخ» را میسازد که طی آن وضعیت انفعالی شخصیت تراژدی پرقوت جانداری را رقم میزند. او در این نوع آثارش هم بازدست از آن تاریخنگری همیشگیاش بر نمیدارد و تلاش میکند با بعد دادن به اجسام، رفتارها و از همه مهمتر امور غایب، حجمی بسازد که قهرمان او را گیج و مبهوت میکند. سنت در این میان از دل همین بافت تاریخی شده متصور میشود. به این معنا که امر تاریخی در هیئت آداب و رفتاری صامت و ایستا به جهان ذهن قهرمان گلشیری رسوخ میکند یا او را کاملا مسخ کرده یا توسط او دچار ساختار شکنی و تخریب میشود.
نمونه اول این ادعا را میتوان در شازده احتجاب و نمونه دوم را در مثلا داستان بلند فتحنامه مغان دید. با این روند امر مدرن یا همان چیزی که گلشیری از آن به عنوان «جادو» یا «کتابت» صحبت میکند مترادف آگاهی و معرفتی است که قرار است شکل زیستی و حیات قهرمانهای او را تغییر دهد. او برعکس برخی داستاننویسان مدرن ایران، از ابزارهایی وابسته به سنت استفاده میکند تا مسیر نابخردانگی را روایت کرده و بتواند ارواح تاریخ زده خود را احضار کند.
درونگرایی مفرط شخصیتهای او علاوه بر این که اشاره دارد به پروسه تاریخیای که نویسنده در آن میزید، یک تکنیک روانشناختی است برای مبارزه با امور غایب و ناپیدایی که نشانههایی تاریخی نمادینی مانند نیاکان، اشیای کهنه و حکایتهای غریب دارند. این کلیت آثار هوشنگ گلشیری را به سمت میراث صادق هدایت در نیمه اول بوف کور هدایت کرد، به جایی که در پس پنجره و روزنی، دنیایی خیالی و وهمی وجود دارد که مصداق ذهن انسانی ایرانی است. در واقع گلشیری با دادههای همین ذهن سنتگرایی مضطرب تلاش میکند تا معرفتشناسی نو و آوانگاردش را اجرا کند.
هرچند چنین روندی منجر به تشنجها و قطع رابطه روزمره شخصیتهای او با جهان میشود. اما میتواند راوی نگاه «نو تاریخیای» شود که طی آن پدیدهها مجرد و بیواسطه توسط قهرمان درک میشوند. پرسوناژهای او عینا قطعهای از زمان و مکان و ذهن کلی متن میشود تا مخاطب او بتواند حرکتی را مشاهده کند که در پس آن غباری بیش نیست. به طورمثال و در مقایسه، اگر نویسندهای مانند ابراهیم گلستان تصاویر داستانیاش را بیپیرایه و خالی از رنگهای مختلف روایت میکند تا به خلاء و فقدان حافظه قهرمان یا راویاش اشاره کند گلشیری برعکس چنان صحنه را میآراید و چنان تصویر را از رنگ و جزئیات پر میکند تا با استفاده از شکل آشنای مینیاتوری آن و ایجاد توهم همذاتپنداری بتواند از درون تخریبش کرده و به قول معروف با کلانارزشی به نام جادو شکل تاریخی شده زمان حال را بیافریند.
جعل تاریخ و اگر دقیقتر بگوییم برهم زدن نظم وجودی امور تاریخی نیز از جمله آرای مدرن هوشنگ گلشیری است. داستانهای او حاوی نوعی صحنهآرایی کاذب سنتی هستند که نفس را تنگ کرده و مرزهای جنون را گسترده میسازند. در داستانهای درخشان «معصوم اول تا چهارم» شکلهای مختلف اجرای این نفس تنگی برآمده از سنت را میبینیم. هرچند این سنت الزاما به معنای امر قدیمی نبوده و حتی دامن شخصیتهای روشنفکر آثار او را نیز میگیرد.
در واقع قرار گرفتن در روندی از تخریب و زوال و حضور امری صاحب قدرت گاه نوشتههای او را به شکل فکری آثار کافکا نزدیک میکند. اگر دقت کنیم به خوبی میبینیم که قهرمانهای گلشیری مدام در اضطراب و تشویش بسرمیبرند.
جنس این تشویش یا دلهره یا به قول هایدگر متفاوت از ترس است، زیرا سرمنشا و عاقبت آن مشخص نیست و همین بیمعرفتی نسبت به زمان، قدرت آینده و حتی حال زیستی است که باعث دلهره مداوم شخصیتهای هوشنگ گلشیری شده است. جهانی که آنها در آن زندگی میکنند پیوستگی زمانی محسوسی با امور گذشته دارد که با یادآوری مداوم آن و خارج کردن شخصیت از منطقه امن زمان حال روح و روان او را در هم میریزد.
این روند و این مسیر نابخردانگی تاریخی باعث میشود تا شکل علّی- معلولی واضح و روشنی در متن وجود نداشته باشد. راوی یا شخصیت اول مدام شاهد ماجراها و رخدادهایی است که بر او آوار میشوند و او نیز به کندی بخشی از متنی میشود که دیگری – قدرت یا تاریخ – در حال نوشتن آن است. گلشیری با این شکل و ذهن روایی به یکی از بیرحمترین نویسندگان ایرانی در قبال شخصیتهایش تبدیل میشود. آثار او خالی از قهرمان به معنای کلاسیکاش هستند و ناگزیر از شکست، مگر در آثار کم تعدادی که بیشتر جنبه استعاری – شاعرانه دارند و در آنها این شکل تاریخی افراطی روایت شده است.
در هر حال باید گفت انسان هوشنگ گلشیری تصویر واضحی است از موقعیت ناامن زیستی – ذهنی که در آن برتری محسوس امور انتزاعی بر امور عینی دیده میشود. او صریحترین شکل انتقادی را نسبت به این انسان پیافکند و او را در برابر حجمی از سنت تنها گذاشت و شاهد دیوانگی و اضطراب هراسآوری شد که ذهن را به مرحله انفجار میرساند، انفجاری که نه درصدد یافتن سره از ناسره و نه در جستجوی تمایز خیر و شر است. گلشیری به فاصله بین این امور و به همان دوپارگیای میاندیشید که درصدسال اخیر شکل حیات انسان تجددخواه ایرانی را دربرگرفته است.
او نویسندهای بود که از امر مدرن برای نشان دادن فربگی سنت و تراکمی استفاده کرد که مدام در حال پیشرفت بوده و حتی باعث شده تا قهرمانهای او در انزوا و پایینترین حالت زیستیشان قرار گیرند. گلشیری با ابداع مفهوم تازهای از «کتابت» و «کلمه» تقابل با این وضعیت را آغاز کرد تا شکل پیچیده این اندام فربه شده را ازپس رنگهای زیبا و خوش لعابش بیرون کشد.
* نام یادداشت برگرفته است از رساله شیخ شهابالدین سهروردی
مد و مه: نوشته بالا همانند اغلب آثار مهدی یزدانی خرم، خواندنی و در عین حال واجد نکات ارزنده بسیاری ست. این نوشته که متاسفانه منبع آن را نیافتیم گویا به مناسبت در گذشت گلشیری نوشته شده بود، اما سالمرگ یا سالگرد تولد چه فرق می کند؟ آنهم در باره نویسنده ای به ظاهر مرده،اما زنده تر از خیل به ظاهر زندگان. مهم پرداختن به گلشیری ست …. دوستان اگر منبع نوشته را می دانند اغلام کنند تا در انتهای آن درج شود…