این مقاله را به اشتراک بگذارید
«مکان، تنها مکان است و نه چیز دیگر، به دلیل موقعیتش.
ما محصول مکانهایمان هستیم.»
یا در جایی مینویسد:
«آنکه روی دیوار پرید، دیواری داشت تا روی آن بپرد.»
در سال ۱۹۱۴ با انتشار نخستین مجموعه شعر او به زبان پرتغالی، چهار شاعر بزرگ پرتغال متولد شدند. پسوآ بهترین اشعار خود را به این نامها سروده است: آلبرتو کائیرو، آلوارو دکامپوش، ریکاردوریش و خود فرناندو پسوآ.
آلبرتوکائیرو از اهالی روستاست و میخواهد همه چیز را چنان که هست ببیند، بیهیچ فلسفهای:
«مهم چگونه دیدن است،
دیدن بدون اندیشیدن به آنچه میبینی،
چگونه دیدن در وقت دیدن
و فکر نکردن هنگام دیدن
و ندیدن بهگاه اندیشیدن.»
کائیرو خود را «شاعر طبیعت» میداند. اما تصور او از طبیعت کاملا ایدهآلیستی، شناخت او از طبیعت اساسا انتزاعی و شعر او مطلقا فلسفی است.
آلوارو دکامپوش، مهندس کشتی است، به شرق سفر کرده، مدتی در انگلستان به سر برده و سرانجام در لیسبون مستقر شده است. او نخستین اشعار خود را در ستایش ماشینیزم و زندگی مدرن سروده، اما به تدریج این اشعار لحن اندوهگین به خود گرفته است:
«به راستی که آنچه میخواهم، آرامش است و ایمان
و مهار هیجانها بیقراریام
خدایا! تمام کن این همه را! دریچهها را بگشا!
و پایانبخش این مضحکه درونم را!»
ریکاردوریش پزشک است و پیرو ادبیات کلاسیک. بیهودگی زندگی و لزوم پذیرش تقدیر درونمایه اشعار اوست:
«ما تحقق میبخشیم تقدیری را که باید
و آرزومندیم سرنوشتی را که باید
ما تحقق نمیبخشیم آنچه را که آرزومندیم
و آرزو نمیکنیم آنچه را تحقق بخشیدهایم…»
استفاده پسوآ از این نامها، که هر یک شناسنامه، نگرش و ویژگیهای خود را دارند، تاکیدی است بر چندپارگی وجود او و فقدان هرگونه قطعیت درباره کیستی یا حتی موجودیت او. پسوآ درباره خاستگاه و تکوین «من»های دیگر خود میگوید: «من به مثابه یک میانجی برای «من»های دیگرم که واقعیتر، جاندارتر و یگانهتر از من هستند عمل میکنم و به سادگی از همه آنها تاثیر میپذیرم.»
وجود خدا، مفهوم زندگی و مرگ، واقعیت و خیال، عشق و محدودههای آگاهی مضامین تکرار شونده سرودههای او هستند.
او در یکی از آثار خود با عنوان «کتاب پریشانی»آرمانگرایی و گرایش ملی خود را چنین توصیف میکند:«من فاقد هرگونه تمایل اجتماعی و ملی هستم، اما از یک زاویه خود را بسیار ملیگرا میدانم. کشور من زبان پرتغالی است. اگر پرتغال مورد تجاوز قرار گیرد و یا اشغال شود تا وقتی مرا به حال خود بگذارند آشفته نمیشوم. بیزاری من از کسانی نیست که پرتغالی را به خوبی نمینویسند…، من از پرتغالی خوب نوشته نشده بیزارم.»
با این همه، نوشتههای پسوآ از بیاعتنایی او به مسایل اجتماعی و رخدادهای سیاسی حکایت نمیکند. او در سال ۱۹۳۵ با توهین مستقیم به حکومت سالازار که قانونی را مبنی بر منع تشکیل هرگونه انجمن سری به تصویب رسانده بود، نشان داد که در موضوعات سیاسی و اجتماعی دوران خود نقش انفعالی نداشته است.
فرناندو پسوآ در ۲۹ نوامبر ۱۹۳۵ بر اثر تب و درد شدید شکم در بیمارستان فرانسوی لیسبون بستری شد و فردای آن روز با زندگی وداع کرد.
****
محزونم آیا؟
حاشا که بدانم
غم چیست؟
شادمانی کدام است؟
من نه شادم نه مغموم
پس چیستم آیا؟
تنها انسانی دیگر
که حضوری دارد
و
باوری
به تقدیر آسمانیاش
شادم من؟
محزونم آیا؟
خیالی بیسرانجام…
برای من اندوه
ناشناختن است خویشتن را
و این هیچ نیست مگر شادمانی
فرناندو پسوآ -خود
که ردی بر جای نمیماند از او
بهتر
از گذر جانوریست
که نقش میبندد بر زمین
پرنده میگذرد و
میرود از یاد
بیتردید
جانور اما
بیآنکه باشد و جنبشی کند
بیهوده نشان میدهد
که بود
به خاطر آوردن
خیانت به هستی است
از آن که هستی دیروز
گذشته است
نیست هر چه بود
و به خاطر آوردن
دیدن نیست
گذر کن پرنده
گذر
و گذشتن را نشانم بده!
۷ می ۱۹۱۴
ملایم
نرم
نسیمی چندان نرم
میزند و
میگذرد
و نمیدانم به چه میاندیشم
و نمیخواهم حتی
که بدانم.
دیگران ناگزیرند به دست آرند
آنچه را ما از دست میدهیم به ناچار
دیگران آمادهاند بیابند
آنچه را ما در مکاشفاتمان یافتیم و نیافتیم
به حکم تقدیر.
اما
آنچه نمیتوانند به دست آرند
جادویی است دوردست
که تاریخ میسازد.
بدینسان
شکوه آنها
سوسویی است
از نوری عاریتی.
فرناندو پسوآ – خود
شاعران همه میگویند
مهتابی که دیده میشود از لابهلای شاخسار بلند
چیزی است فراتر از
مهتابی که دیده میشود از لابهلای شاخسار بلند
برای من اما
روشن است که گمان کنم
مهتابی که دیده میشود از لابهلای شاخسار بلند
چیزی نیست
مهتابی که دیده میشود از لابهلای شاخسار بلند
جز آنچه هست
مهتابی که دیده میشود از لابهلای شاخسار بلند