اشتراک گذاری
در بخش بازخواني داستان ميكوشيم در كنار داستانهاي نويسندگان مطرح، به ويژه از نوع ايرانياش، عنايت خاصي هم به نويسندگاني داشته باشيم كه كمتر شناخته شده و يا مهجور ماندهاند، نويسندگاني كه در يك دورهي كوتاه و يا بلند زماني داستانهايي را منتشر كردهاند و بعدها نيز از ياد رفتهاند، و متاسفانه نسل جوان امروز نام بسياري از اين چهرهها را حتي تابحال نشنيدهاست. به زعم ما داستانهاي نويسندگان مطرح اغلب در دسترس قرار دارد، و شايد بازخواني آنها به مناسبتهاي مختلف خالي از لطف به نظر نيايد اما بيشك باز نشر آثاري كه كمتر در دسترس علاقمندان قرار دارد، به مراتب جذابتر و با وجود ضعفهاي احتمالي اين داستانها از آنجا كه ما را با سير تغيير و تحول ادبيات داستاني معاصر آشنا مي سازد، در خور اعتناست. پس در همين راستا، پس از داستان «اندوه» نوشته ناصر نيرمحمدي، اين بار به سراغ «شهر فرنگ» اثر ابولقاسم پرتواعظم ميرويم كه با نام ا.پرتواعظم كتابهايش را منتشر ميكرد. گفتنيست در انتهاي داستانهايي كه اين دست نويسندگان، منتشر ميكنيم ، در خور اعتناست بيوگرافي مختصري از آنها نيز براي آشنايي بيشتر خوانندگان عزيز آوردهايم.
***
شهر فرنگ (ا. پرتو اعظم)
محرم اگر فرصت داشت چشم را ببندد و بيخيالش باشد، در ادوار زندگي گذشته خود را در قيافههاي مختلفي كه نتيجه مشاغل گوناگون و متنوع بود تماشا ميكرد، ميديد كه هر روز بامبولي زده تا شب گرسنه نخوابد. طوافي، كفاشي، كناسي، جيببري، خاكروبهكشي، پهن جمع كني، باميهفروشي، هيزمشكني، آب حوضكشي، فالبيني، مرده شويي، پادويي، بليط فروشي و بسياري از مشاغل ديگر يكدفعه يا بدفعات فعل اين فاعل شده بودند.
محرم با سرمايه بدست آورده از آخرين شغلش، جيببري، يك دستگاه شهر فرنگ خريده و با اين وسيله ارتزاق كه حمل و نقل آن روي دوش به آساني صورت ميگرفت ما اول تابستان رد سوهانك ونك و دركه و صاحبقرانيه و شاهآباد و قيطريه و دروس و امامزاده قاسم و قلهك و دهكدههاي سر راه گذرانده و اينك با چند قرقره و چند قطعه عكس براي وقتگذراني ملعبهاي بدست خوشگذرانهاي سرپل تجريش ميداد. بچهها و اكثر اوقات ببهانه بچهها بزرگها خم ميشدند و در حالي كه چشمان خود را بذرهبينهاي دستگاه گذاشته و عكسها را تماشا ميكردند بگفتههاي آهنگدار محرم گوش ميدادند:
شهر فرنگه
خوب تماشا كن
فرخ لقا دختر پطرس شاه فرنگيس
معشوق اميرارسلان روميس
خوب تماشا كن
حمام بلوره
حوريا سر و تن ميشورن
بهبه چه تماشايي
اين كالسكه سلطنتي است
موسيو دست مادام را ماچ ميكنه
چه تماشا دارده
روي چمن آقايون گردش ميكنن
دروازه رو ببين
اين ايوان شهر فرنگه
بچه بازي ميكنن
اين كوه كوه قافه
آتيش فشاني ميكند
به به چه تماشايي
اينهم شهر ديگريس
شه شهر ظلماته…
وقتي كه محرم اين سخنان را ميگفت مثل اينكه شرح زندگي خود را ميداد. زندگيش مثل عكسهاي شهر فرنگ قسمتهاي نامربوط داشت. چون از گدايي بدشت ميآمد كاسبي ميكرد. كاسبيهاي جورواجور كه هيچ يك جز جيببري كه استعدادش را داشت متخصص و كارگر فني نميخواست. حالا كه دستگاه شهر فرنگ را خريده بود در خود علاقه و انس شديدي نسبت به آن حس ميكرد. اين اسباب سرد و جامد بكمك دستهاي و جان ميگرفت و عوض اينكه حرف بزند نشان ميداد محبوب او شده بود.
يادش ميآمد روزهاييكه حمالي ميكرد، مثل امروز، چيزي بر دوش داشت ولي كوله حامل ننگين و زننده بود.
وقتيكه صدايش ميزدند: حمال! يا محترمانه خطاب ميكردند حمال باشي مثل اين بود كه فحشش ميدهند.
حالا هم دستگاه شهر فرنگ مثل دوال پا اكثر اوقات بر دوشش نشسته بود ولي آزارش نميداد.
از سنگيني آن ناراضي نبود زيرا هم شكمش را سير ميكرد، هم وسيله تفريحش بود و هم مناظري را كه نشان ميداد بشبيه بمناظر آشفته، در هم و بيسروته زندگي بود.
محرم اگر بختش ياري كرده و دمي بخمره زده بود معركه را گرمتر ميگرفت. عكسهاي پرزرق و برق دستگاه را مهمتر جلوه ميداد، دسته را آهسته ميچرخاند و در مورد هر موجودي كه در منظره براي خود جايي بازكرده بود، مديحه سرايي ميكرد. مثلا درباره فرخ لقا ميگفت: اين هماست كه اميرارسلان نامار قهرمان روزگار، كه پشتش هرگز بخاك نرسيده و از زور و قدرتش زهره دشمن تركيده بعشق روي ماهش رفت واز قلعه سنگباران شمشير زمرد نگار را آورد، يا درباره حمام بلور ميگفت ترنج و نارنج را ببين، شير پاك خورده دهانت آب نيفتد.

محرم كمتر بريخت و هيكل مشتريهايش كار داشت. هنگام كاسبي دقت ميكرد دسته را درست بچرخاند، شرح عكسها را مرتب و كامل بگويد و سر موقع زنگ بزند. اما يكبار يكي از مشتريها جلب نظرش را كرد او زني از طبقه متوسط بود كه يك «گرتي» پرنقش و نگار سر ميكرد و بر ابروها وسمه ميگذاشت. زير بلغش عرق ميكرد و وقتيكه براي تماشاي عكسها خم ميشد، اين بو بيمانع بمشام محرم ميرسيد و بيش از عطرهاي سكرآور خانم هاييكه در حول و حوش پرسه ميزدند گيجش ميكرد، خالي هم كنج لب داشت كه زندگي محرم را از خوشي و بيفكري خالي كرد.
شب بعد هم آمد. محرم دست خود را هر اندازه آهستهتر حركت ميداد باز هم ناراضي بود، ميل داشت تا نفس دارد دسته را بچرخاند و موهاي وز كرده زن را از زير «گرتي» سر بيرون زده و روي پشتش افشان شده بود تماشا كند. ميخواست تعداد عكسهايش از شماره افزون شود و تماشا زن هرگز بپايان نرسد.
وقتيكه گفت: اينهم شهر ديگري است. شهر شهر ظلمات است، و زنگ دستگاه را بصدا درآورد مثل آدم ترياك خوردهاي كه از انتحار پشيمان شده باشد، بغض گلويش را گرفت و دود از سرش برخاست.
فردا صبح همينكه محرم از خواب برخاست نقشهاي را كه ديشب كشيده بود عملي كرد. تا شب زحمت كشيد و با پسانداز مختصر خود چند كارت پستال كه در آنها رنگ قرمز بر رنگهاي ديگر ميچربيد خريد و آنها را دنبال عكسهاي ديگر روي نوار چسباند. تمام دستگاه را با نفت شست، بقرقرهها روغن زد و تا آنجا كه ميتوانست بدستگاه ور رفت. از قضاي بدروز زد و آن شب معشوقش، كه چقدر ميل داشت نم كردهاش بشود، نيامد كه نيامد.
محرم دل توي دلش نبود. مرتب جابجا ميشد. بمشتري وقعي نميگذاشت چون چشمش بجمعيت دوخته بود و گم كرده خود را جستجو ميكرد براي آنها كه چشم دم ذرهبينها گذاشته بودند شرح عكسها را عوضي گفت و پولهايي را كه گرفت بدون اينكه بشمارد دست پاچه در قلك حلبي كه بدستگاه متصل بود انداخت.
هر لحظه كه ميگذشت بخود نوبيد ميداد كه او خواهد آمد. هر زني كه «گرتي» رنگارنگش در برتو چراغهاي زنبوري كسبه سرپل، از دور خودي نشان ميداد، بچشم محرم او بود. چند بار چشمانش را بهم گذاشت و با خود شرط كرد اگر چشم بگشايد و او را ببيند دهشاهي باصغر چلاق بدهد و يك شمع در امامزاده صالح روشن كند.
تا وقتيكه حيت دوسه نفر از جمعيت خوشگذران سرپل باقيمانده بود در بيم و اميد ساعاتي دراز و آزار دهند گذراند.
وقتي همه كسبه آت و آشغال و اثاثيه خود را جمع كردند، راضي نشد دستگاه را بدوش بگيرد و بقهوهخانه برود. بالاخره چون ديد سرپل پرنده پر نميزند آهي كشيد و سرپل را ترك گفت.
وقتيكه براي خواب سر خود را روي چند پاره خشت ترك خورده گذاشت ناراحتي ميان پايش ناراحتش كرد. آن شب شام نخورده و بقهوهخانه نرفته بود، ولي گرسنه نبود. شايد هم بود ولي گرسنگي ديگر از خود بيخودش كرده بود. گرسنه او بود. او را ميخواست. ان زن را كه زير بغلش بوي عرق ميداد و گرتي پرنقش و نگاري بر سرداشت ميخواست . تمام ذرات بدنش او را طلب ميكرد. نميتوانست بخوابد ولي اگر او بود، او را در آغوش ميكشيد و راحت ميخوابيد. با وجود اينكه نسيم مطبوعي ميوزيد كلافه بود. از اين پهلو به آن پهلو ميشد. نزديك صبح از شدت خستگي پلكهاي سنگينش بهم افتاد و بخواب رفت.
در خواب هم او را ديد و بوي زيربغل او را شنيد. خودش را ديد كه لباس مجلل پوشيده، عوض گيوههاي نخاله، ملكي آجيده؛ بجاي شلوار قدك، شلوار ماهوت اطو كشيده؛ بجاي پيراهن چرك وصله پينهدار، پيراهن كنتواري سفيد يقه باز؛ سر و بر و پايش را زينت داده است. مثل اينكه داماد شده، دور و ورش را رفقا، داش علي نجار، علي سيراب، سبزعلي باميهفروش و چند نفر ناشناس، گفتهاند. بدون اينكه نوزاندگان را ببيند زنگ «ايشالا مبارك بادا» را شنيد. همانطور رفت و رفت تا بحمام بلور رسيد. آنجا يكي يكي تمام لباسهايش را با آداب و تشريفات كندند و روانه گرمخانهاش كردند. همينكه پايش را توي خزينه بلور گذاشت سه كبوتري روي آب نشستند و يكي از آنها كه چالاكتر و قشنگتر بود لباس خود را كند و از ميان جلد كبوتر «او» بيرون آمد. گرتي پر نقش و نگار خود را برداشت و موهاي فرفري و بلندش روي دوشهاي سفيد و گردن لطيفش افتاد. از زيربغلش بوي عرق يكمرتبه بيرون زد و با عطر عود و كندر كه در مجمرهاي بلور ميسوخت قاطي شد زن زير آب رفت و بيرون آمد. بعد به محرم خنديد و نزديك او شد {…}……….. آفتاب بسينه آسمان رسيده بود كه از خواب پريد و ديد خود را خراب كرده است.
تمام روز را در بيم و اميد، دچار يك تب و تاب سوزان كه در عين خوردن روح لذت ميبخشيد گذراند. بزحمت نان و پنيري خورد در صورتي كه بغش گلويش را گرفته بود و لقمه براحتي فرو نميرفت. بعدازظهر فكر كرد اگر كله خود را با يك بغلي عرق ميهن گرم كند بد نيست. ولي مستي التهابش را بيشتر كرد. وقتي كه مست شد، او را دقيقتر و بهتر ديد. تمام خطوط هيكلش را در عالم خيال بخوبي مرتسم كرد. بارها بخود گفت: ايكاش شوهرش بودم. ايكاش اين زن كه فكرش مثل شيطان بجلدم رفته فقط متعلق بمن ميشد.
وقتيكه آفتاب غروب كرد زودتر از هر كاسب ديگري سرپل رفت. شب جمعه بود. سيل جمعيت يكمرتبه زور آورد. محرم مجبور شد از لبه خبايان عقبنشيني كند. جمعيت او را در ميان گرفت. كسي باو و بدستگاهش محل نميگذاشت. جا نبود كه كسي خم شود و شهرفرنگ تماشا كند.
مثل قارچي كه از زمين برويد معشوق محرم ناگهان كنار دستگاه سبز شد، ولي كوچكترين توجهي بكسي كه شب و روز با خيالش ميسوخت نكرد.
او ديگر گرتي پرنقش و نگار را دور افكنده و موهاي افشانش را زده بود. ديگر از زيربغلش بوي عرق شنيده نميشد و بجاي آن بوي زننده يك عطر تند بمشام محرم رسيد. وضع زن بوضع يك شكارچي شبيه بود. چشمانش ميان جمع چيزي را جستجو ميكرد. آنچه ميخواست يافت. يك تاجرزاده نونوار كه بوي پدرمردگي ميداد با چشمك پرمعناي زن دام افتاد. زيربغلش را چسبيد و دور شد.
دو قطره اشك در چشمان محرم حلقه زد و مثل دو ذرهبين مردم متراكم را يكي يكي باو نشان داد. آهي كشيد و زمزمه كنان گفت:
شهر فرنگه
خوب تماشا كن
حمام بلوره
حوريا سروتن ميشورن
به به چه تماشايي
ترنج و نارنج را ببين
شير پاك خورده دهانت آب نيفته.
- داستان حاضر از كتاب «آدمهاي ما» چاپ 1327 ، توسط كتابخانهي «ابن سينا» انتخاب شده است.
- ابوالقاسم پرتو اعظم به سال 1302 در تهران متولد شد، در ایران و آمریکا تحصیل کرد. از دوران جوانی به انتشار داستانها، اشعار و مقالات خود در مطبوعات پرداخت. داستانهایش را در انتقاد از فساد اداری، خرافهپرستی و کهنهاندیشی عامه نوشت. از جمله نویسندگانی برود که به شدت تحت تاثیر «صادق هدایت» و آثارش قرار داشت و حتی در یکی از داستانهای نیز به زندگی هدایت پرداخت(ساده). داستان بلند کاج کج (1325) را درباره نقش عشق در به تزلزل درآوردن پیرمردی مقدسمآب نوشت. و در رمان کوتاه «مردی که رفیق عزرائیل شد» به انتقاد از تخریب بافت سنتی و از دست رفتن ارزشهای گذشته ی جامعه پرداخت. از دیگر آثار اوست: شب اول قبر (1324)، قاطیپاتی (1325)، برنامه زندگی (1327)، آدمهای ما (1327)، خفاش (1333)، مجموعه سنگ برای پای لنگ (1347)، سنگ روی یخ (1352)، رمان در وزارت آسیابهای بادی (1354)، خدیش (1355) که توصیفی است از تغییر و بهبود شرایط زنان ایرانی از 1305 تا 1354. در پاییز 1356 در روزنامه رستاخیز سلسله مقالاتی درباره «واپسین روزهای هدایت» نوشت. پرتو اعظم پس از انقلاب به آمریکا مهاجرت کرد؛ در آنجا آثاری در زمینه زبان، ادبیات و تاریخ ایران نوشت. از او نمایشنامههایی هم باقی مانده است. شعرهایش را با نام مستعار «شاعر گمنام» در مطبوعات چاپ میکرد.