این مقاله را به اشتراک بگذارید
درباره کم و کیف آثار آل احمد و جایگاه ادبیاش، نظرها ضد و نقیضاند، و عمده این اختلاف نظرها هم دلایل برون متنی دارند. اما اگر منصفانه درباره او قضاوت کنیم نامیست که نمیتوان از کنارش به سادگی گذشت، هم در کسوت نویسندهای با آثاری میانمایه و هم روشنفکری که نقشی پررنگ در روزگار خود داشته است. در حقیقت آل احمد چه در زمان حیات خود و چه بعد از آن، بیشتر از آنکه به عنوان نویسنده، آثارش تأثیرگذار و جریانساز باشند، شخصیتش به عنوان روشنفکری معترض، مورد توجه بوده و در دو سه دهه گذشته نیز از سوی طیفی که او را به عنوان پدر معنوی خود انتخاب کردهاند آن رگههایی از آراء و عقیدههایش که مایهی مذهبی دارند مقبول طبع بودهاست. به هرحال در این سالها بیشتر از آنکه بتوان رد نأثیر آثارش را در ادبیات داستانی مشاهده کرد، حرف او در میان بوده و البته مقداری هم تقلید از نثر او که به شکلی ضعیفتر در نوشتههای پارهای علاقمندانش مورد استفاده قرار گرفته. داستان چهل و سوم آدینه «مد و مه» را به اثری کوتاه با عنوان «بچه مردم» به قلم جلال آلاحمد اختصاص داده ایم که در ادامه میخوانید.
***
بچه مردم
جلال آل احمد
خوب من چه میتوانستم بکنم؟ شوهرم حاضر نبود مرا با بچه نگهدارد. بچه که مال خودش نبود. مال شوهر قبلیام بود، که طلاقم داده بود، و حاضر هم نشده بود بچه را بگیرد. اگر کس دیگری جای من بود چه میکرد؟ خوب منهم میبایست زندگی میکردم. اگر این شوهرم هم طلاقم میداد چه میکردم؟ ناچار بودم بچه را یک جوری سر به نیست کنم. یک زن چشم و گوش بسته، مثل من، غیر از این چیز دیگری بفکرش نمیرسید، نه جائی را بلد بودم، نه راه و چارهای میدانستم. نه اینکه جائی را بلد نبودم. میدانستم میشود بچه را بشیرخوارگاه گذاشت یا بخراب شده دیگری سپرد.
ولی از کجا که بچه مرا قبول میکردند؟ از کجا میتوانستم حتم داشته باشم که معطلم نکنند و آبرویم را نبرند و هزار اسم روی خودم و بچهام نگذارند؟ از کجا؟ نمیخواستم باین صورتها تمام شود. همان روز عصر هم وقتی کار را تمام کردم و بخانه برگشتم و آنچه را که کرده بودم برای مادرم و دیگر همسایهها تعریف کردم؛ نمیدانم کدام یکیشان گفتند «خوب، زن، میخواستی بچهات را ببری شیرخوارگاه بسپری. یا ببریش دارالایتام و…» نمیدانم دیگر کجاها را گفت. ولی همانوقت مادرم باو گفت که «خیال میکنی راش میدادن؟ هه!» من با وجود اینکه خودم هم بفکر اینکار افتاده بودم، اما آنزن همسایهمان وقتی اینرا گفت، باز دلم هری ریخت تو و بخودم گفتم «خوب زن، تو هیچ رفتی که رات ندن؟ » و بعد بمادرم گفتم «کاشکی این کارو کرده بودم.» ولی من که سررشته نداشتم. منکه اطمینان نداشتم راهم بدهند. آنوقت هم که دیگر دیر شده بود. از حرف آنزن مثل اینکه یکدنیا غصه روی دلم ریخت. همه شیرین زبانیهای بچهام یادم آمد. دیگر نتوانستم طاقت بیاورم. و جلوی همه در و همسایهها زار زار گریه کردم. اما چقدر بد بود! خودم شنیدم یکیشان زیر لب گفت «گریه هم میکنه! خجالت نمیکشه…» باز هم مادرم بدادم رسید. خیلی دلداریم داد. خوب راست هم میگفت، من که اول جوانیم است چرا برای یک بچه اینقدر غصه بخورم؟ آنهم وقتی شوهرم مرا با بچه قبول نمیکند. حالا خیلی وقت دارم که هی بنشینم و سه تا و چهار تا بزایم. درست است که بچه اولم بود و نمیباید اینکار را میکردم؛ ولی خوب، حالا که کار از کار گذشته است. حالا که دیگر فکر کردن ندارد. من خودم که آزار نداشتم بلند شوم بروم و این کار را بکنم. شوهرم بود که اصرار میکرد. راست هم میگفت نمیخواست پس افتاده یک نرخر دیگر را سر سفرهاش ببیند. خود من هم وقتی کلاهم را قاضی میکردم باو حق میدادم. خود من آیا حاضر بودم بچههای شوهرم را مثل بچههای خودم دوست داشته باشم؟ و آنها را سر بار زندگی خودم ندانم؟ آنها را سر سفره شوهرم زیادی ندانم؟ خوب او هم همینطور. او هم حق داشت که نتواند بچه مرا، بچه مرا که نه، بچه یک نره خر دیگر را ـ بقول خودش ـ سر سفرهاش ببیند. در همان دو روزی که بخانهاش رفته بودم همهاش صحبت از بچه بود. شب آخر خیلی صحبت کردیم. یعنی نه اینکه خیلی حرف زده باشیم. او باز هم راجع به بچه گفت و من گوش دادم. آخر سر گفتم «خوب، میگی چکنم؟ » شوهرم چیزی نگفت. قدری فکر کرد و بعد گفت «من نمیدونم چه بکنی. هر جور خودت میدونی بکن. من نمیخام پس افتاده یه نرهخر دیگرو سرسفره خودم ببینم.» راه و چارهای هم جلوی پایم نگذاشت. آنشب پهلوی من هم نیامد. مثلا با من قهر کرده بود. شب سوم زندگی ما با هم بود. ولی با من قهر کرده بود. خودم میدانستم که میخواهد مرا غضب کن تا کار بچه را زودتر یکسره کنم. صبح هم که از در خانه بیرون میرفت گفت «ظهر که میام دیگه نبایس بچه رو ببینم، ها!» و من تکلیف خودم را از همان وقت میدانستم. حالا هر چه فکر میکنم نمیتوانم بفهمم چطور دلم راضی شد! ولی دیگر دس
1 Comment
معصومه چاوشی
از یادداشت های شما بسیار لذت بردم موفق و پایدار باشید