فرانتس با گامهاي بلند و شتابان به سوي پارك ميرود. از دور كلاه بافتني قرمزرنگ دخترك را ميبيند. كمي مانده به نيمكت، پاكت نامه را از جيبش درميآورد و چون پرچمكي در هوا تكان ميدهد. با دست ديگرش كلاهش را نگه ميدارد كه هرآن ممكن است باد آن را از سرش بيندازد. لحظهاي كوتاه باد…
چرا کافکا تمام نمیشود؟ و چرا نوشتههای این نویسنده این قدر خواندنی است و مار به بازخوانی مکرر دعوت می کند؟ داستانهایش، نامههایش و حتی نوشتههایی که سایر نویسندگان در وصف او مینویسند، مارا وسوسه می کنند، گویی هر کتابی که از او و درباره او منتشر میشود باید بخوانیم تا از رازهای زندگی…