بیرون، شب بود و باد و برف. . .
زن، شب یخزده را پشت در بویید و خودش را چسباند به مرد. مرد، نفس گرم زن را پشت گردنش حس کرد. آهسته گفت: «میلرزی. »
باد، پوفههای برف را از لای در نیمهباز ریخت تو انبار. زن لرزان گفت: «میترسم. »
مرد از لای در چشم به بیرون…