گفت: “یه پالتو داشت مثل جیگر زلیخا. سوراخ، سوراخ. .” و خندید. دعوا اینطوری شروع شده بود، مثل هر شب.
بابام گفت: “مگه تو منو ندیده بودی؟”
و رویش را به ما کرد.
من گفتم: “بابا شوخی کرد.”
و او پاپی شد: “بار اولی که رفتم خونهشون به ننه اکبیریش گفتم مادر! این من، این…