خاطرهی خاطره
ع پاشایی
تابستان بود. غالباً روزها، تا پاسی از شب، زیر این یا آن گردوی تناور، که زیرشان تخت زده بودیم، مینشستیم. گاهی روزها دوستان هم میآمدند، عباس را یادم هست، با سیما و برمک. بیشتر شبها همانجا، زیر درخت گردو، میخوابید. زنجرهها روی درختها بیداد میکردند. شبی از من پرسید «سیاوش، به…