بریس دیجِی پنکیک (Breece D’J Pancake) نویسنده داستان کوتاه آمریکایی که از او با عبارت «یکی از بزرگترین نویسندگانی که هرگز نامش را نشنیدهاید» یاد میشود. ۲۹ ژوئن ۱۹۵۲ در میلتون ویرجینیای غربی به دنیا آمد و بزرگ شد
استیون میلهاوزر داستانْکوتاهنویس و رماننویس آمریکایی است، متولد سال ۱۹۴۳ در شهر نیویورک. او در سال ۱۹۹۷ بخاطر رمان مارتین درسلِر برندهی جایزه پولیتزر برای داستان شد.
پانزده ساله که بودم خواهرم مرد. مرگش ناگهانی اتفاق افتاد. آنموقع او دوازده سال داشت و سال اول پیش دبیرستان بود. با مشکل قلبی مادرزاد بدنیا آمده بود، اما بعد از آخرین جراحیهایش، در سال آخر ابتدایی، دیگر علائمی از بیماری بروز نداده بود، و خانوادهی ما دوباره قوت قلب گرفته بود
روز پنجم اکتبر مقرر بود گاریهای نان از حومه به پاریس بیایند. شورای شهر سر هر چهارراه –قرمز و درشت و خوانا- آگهی زده بود و ملت در تمامی روز تا مغز استخوان گرسنه بود و خواب بهشت سیری میدید. خواب کوه نان و کلوچه که به هر مطبخ و آشپزخانه سرریز میکرد.
ماجرا در جشنی که به افتخار یکی از دو سه درجه دار شناخته شدهی ارتش انگلیسی در عصر خودشان ترتیب داده شده بود اتقاق افتاد. بنا به دلایلی که بزودی مشخص خواهد شد نام واقعی و لقبش را آشکار نمیکنم و سپهبد لرد آرتور اسکورسبی ،ی. سی.، ک.س.ب و فلان و فلان صدا میزنمش.
این “آنائیس نین” بود که مرا با “کنراد مریکان” آشنا کرد. در یک بعدازظهر پاییز در سال ۱۹۳۶ بود که نین او را به آپارتمان من در “ویلا سورا” آورد. در برخورد اول، نظر من نسبت به مریکان چندان مطلوب نبود. مردی غم انگیز، معلم وار، خودرأی و خودخواه به نظر رسید. یک حس مرگبار…
یاروسلاو هاشک (۱۹۲۳ - ۱۸۸۳) نویسنده چک با کتاب «سرباز سادهدل، شویک» که در سال مرگ نویسندهاش انتشار یافت در جهان شهره شد. این کتاب که سرشار از طنز و مطایبهٔ عامیانه است و در آن نظام میلیتاریستی اتریش-هنگری بهمؤثرترین نحوی بههجو کشیده شده بارها در قلمرو سینما و تآتر مورد بهرهبرداری قرار گرفته، و…
سه بچه دارند کنار دریا راه میروند. دست همدیگر را گرفتهاند و در کنار هم پیش میروند. تقریباً هم قداند، شاید هم سن باشند: حدود دوازده. ولی بچه وسطی کمیاز آن دوتای دیگر کوچکتر است.
غیر از این بچهها هیچ کس در کنار دریا نیست. ساحل نوار نسبتاً پهنی است که نه سنگهای پراکندهای در آن…
معلم دو مرد را نگاه میکرد که در سربالایی به سوی او پیش میآمدند. یکی سوار بر اسب و دیگری پیاده بود. آنها از لا به لای تخته سنگ ها در میان برف هایی که تا چشم کار میکرد بر دامنه وسیع جلگه مرتفع و متروک دیده میشد آهسته آهسته و به زحمت پیش میآمدند.…